نمی خوام در مورد امروز چیزی بگم چون خیلی بد بود...
تنها قسمت خوبش اون جایی بود که بعد از کلاس زیست با مامان رفتم مسجد و نماز مغرب و عشام رو به جماعت خوندم!
- پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۲
کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!
نمی خوام در مورد امروز چیزی بگم چون خیلی بد بود...
تنها قسمت خوبش اون جایی بود که بعد از کلاس زیست با مامان رفتم مسجد و نماز مغرب و عشام رو به جماعت خوندم!
الآن تو مدرسه ام که دارم اینا رو می نویسم!!! زنگ پیش امتحان ادبیات داشتیم...
بچه ها رفتن از تو اتاق فتو خیر سرشون سوالای امتحان رو کش برن!!! اولش که زدن تو کاهدون و برگه ی امتحان دینی کلاس بغلی رو گرفتن... دومین بارم برگه رو آوردن تو کلاس و همه ی بچه ها خوندن و سوالا رو حفظ کردن... یه خانمی اومد سر کلاس تا ازمون امتحان بگیره. حالا همه خوش حال از این که سوالا رو می دونیم و همه 20 می شیم... اما خدایا چرا حالمون رو گرفتی؟!!! سوالا رو که دیدیم فهمیدیم اشتباهی سوالای یه کلاس دیگه بود که خوندیم... خدایی چه ضایعی شدیم این وسط!!! خدایا هیچ جوونی رو این جوری ضایع نکن... اما خدایا تو ببخش که حتی خواستیم تقلب کنیم! البته خودت هوامونو داشتی که نذاشتی٬ نه؟؟؟
امروز یه چیز دیگه هم شده بود!!! قرار بود کیفا رو تفتیش کنن و هر چی گوشی هست رو بردارن! ما هم کم نیاوردیم و تا فهمیدیم، گوشیامون رو تو سوراخ سنبه های مدرسه قایم کردیم... البته من امروز کلاس ریاضی داشتم و باید تا ساعت ۴ تو شهر تحصیلیم می موندم وگرنه من و موبایل تو مدرسه؟! خلاصه زنگ تفریح که شد خانم درویشی٬ یکی از معاونای مدرسه٬ اومد تو کلاس و گیر داد به جیب مینا و گفت: چی تو جیبت داری؟ مینا هم یه چیزی شبیه شکلات آورد بیرون و نشون داد اما خانم درویشی خودش دست کرد تو جیب مینا و گوشیش رو گرفت و گفت: زهرمااااااار٬ بی انضباط این چیه پس؟ مینا: شما می تونید گوشیو از من بگیرید اما این حق رو ندارید که بهم فحش بدید...! خانم معاون: این فحشه؟
حالا برای معاون خوب بود که فقط من و هانیه تو کلاس بودیم!
سرتون رو درد نیارم، مینا می ره به خانم معصومی٬ مدیر مدرسه٬ می گه که خانم درویشی بهش فحش داده و به تعریف خود مینا مدیرم چپ چپ این خانم درویشی رو نگاه می کنه که یعنی خانم دیگه کارت با کرام الکاتبینه...
زنگ سوم خانم صابریان٬ معلم شیمیمون٬ گفت: دیشب خواب دیدم پادشاه هندوستان با جواهرات و لباسای اعیونی اومده و شما می خواید برید باهاش عکس بگیرید و اصلا به من توجه نمی کنید! ما که نفهمیدیم تعبیرش چی بود اگه شما فهمیدید به ما هم اطلاع بدین!!!
امروزم عجب روزی بود... راستی! امروز تیم والیبال ایران ایتالیا رو شکست داد و واسه همین خیلی خوش حالیم....
امروز خیلی انرژی گرفتم... از آدما٬ از طبیعت٬ از همه چیز...
خیلی خوش حالم...
+ من از دیروز تصمیم گرفتم روزایی که وقت دارم روزانه هام٬ دل نوشته هام و هر چی که ته دلم می مونه رو این جا بنویسم...الآن پدرم گفته دیگه بسه کار با کامپیوتر؛ خب حق هم داره... آخه من سال بعد کنکور دارم و باید از همین الآن درسام رو خوبِ خوب بخونم...
شغل من این است که ساعتی پس از غروب؛
غروبی سرخ،
غروبی پر غم،
یک غروب دیگر بی تو،
بنشینم و آسمان را بنگرم!
بنشینم و ماه را نظاره کنم!
و من ماه را دوست دارم...
+ امشب اولین شب محرمه آقا... می دونم که خیلی ناراحتی... قول می دم که این ماه، سنگ صبورت باشم امام مهربونم... پس باهام حرف بزن! خواهش می کنم آقا... این یه التماسه...
بدجور دلم گرفته...
شب جمعه هست و دلم تنگه واسه امامم، واسه مولام... پس کی می خوای بیای و به این دل آشفته ی من یه سر و سامونی بدی؟؟؟
این دنیا برام شده عین قفس! حتی نمی تونم توش به راحتی نفس بکشم چه برسه به این که بخوام پرواز کنم...
من از دار وندار این دنیا یه دل دارم که اونم همیشه بی قرارته...
امام مهربونم زودی بیا که کودک درونم با نبودت خیلی نق می زنه...
+ ای که گفتی دردمندان را مداوا می کنی
من که مُردم پس چرا امروز و فردا می کنی؟
یا بکش یا از قفس آزاد کن
تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی؟