مثلا سال های فراق را به گل کاری مشغول باشم و عصرها، در همان کوچۀ همیشگی با شاخه های همیشه تازۀ گل، غروب خورشید را التماس کنم که اتفاق نیفتد... که نخواهد باز روشنی را ببرد و یاد نیاورد روزی که باز هم گذشت و بویی از بودنت نبرد....
میدانم که هر چه اصرار کنم، قضای الهی تغییر نمیکند و خورشید همیشه می رود... و تو هم نیستی! خیالم به این خوش است که فردا دوباره خورشید برمی گردد همان جا، همان گوشۀ دنج خودش، همان جا که آغوش آسمان دربرمی گیردش و دوباره منم و گل ها و غروب و التماس های پیاپی که تو هم بیایی در جای خودت، نزدیک به من، آنقدر نزدیک که نفس هایم نفس هایت را حل کند در خون رگ هایم... آن وقت من گل ها را با ذوق کودکانه ای رو به رویت بگیرم و از شرم این که لپ گلی هایم را نبینی، سر به زیر بیفکنم و بگویم: برای توست...
اطمینان دارم از تازگی بیش از حدشان شگفت زده خواهی شد و از رازش خواهی پرسید... و من به آرامی و همراه با لرزش لبانم پاسخت می دهم: این گل ها هر روز با اشک هجر تو غسل داده شدند.......
دست هایت را تکیه گاه چانه ام می کنی و با فشاری اندک می خواهی سرم را بالا بگیری... دست هایت خیس می شوند........
- جمعه ۱ مرداد ۹۵