مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

حکایتِ منِ پشتِ کنکوری

درس درمان است و من سهرابم و کنکور تیر

نـوشدارو بعدِ مرگـم می دهد دستـانِ عقـل

«مستور»

 

چطور میشه صداتو نشنوم؟!

حالیا تنها خدا داند چه خواندی بر دلم

کاین صدایت بر تپش هایش چه دقَّ الباب شد

لعنَتُ الله مرا، نشنیدمت وقتِ نیاز

بشکند دستی که بر این گوش هایم خواب شد

«مستور»

چه شد که مستور شدم

تا جایی که ذهنم می تواند به دوردست های زمانی سفر کند، می رسم به همان جا که 8 ساله بودم و یک دفتر نقاشی کوچک داشتم. واضح و مبرهن است که هر برگ از دفتر، دو صفحه را شامل می شد و من هم همیشه روی یک صفحه از یک برگ نقاشی میکردم! یک روز که کار رنگ پاشی به آخرین برگ از دفتر تمام شد، نشستم و کمی اندیشیدم که بر صفحه های سفیدِ پشتِ هر اثر (!) چه اثر دیگری می توانم بنگارم! و همانا همان لامپِ روشنِ معروف، بالای سر اینجانب شروع به واپاشی تشعشعاتِ حاصله (!) کرد!! با توجه به مضمون هر نقاشی شروع کردم به نوشتن چیزهایی شبیه به شعر! اولین چیزِ شعری را خاطرم هست:

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan