مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

آدم ها همدیگر را پیدا می کنند؛ از فاصله های خیلی دور، از ته نسبت های نداشته...!

انگار جایی نوشته بودند که این ها باید کنار هم باشند...!

می شوند همدم، می شوند رفیق، می شوند دوست... اصلا می شوند جانِ شیرینِ هم...!

درست می نشینند روی طاقچه ی دل هم!

حرف هایشان یک جور خوبی دلنشین است؛ دل برای خنده هاشان ضعف می رود!

اصلا بودنشان شیرین است...

وقتی هم که نیستند؛ هی همدیگر را مرور می کنند و مدام گوش به زنگ آمدنِ هم هستند...!

خدایا این آدم ها را نگیر از هم....

+ خدایا دوستان بلاگر را هم نگیر از من...

+ شدین برام از این دوستا (:

+ ممکنه دیگه کم تر اینجا باشم؛ اگه با من کاری داشتید به آی دی Ma3toor@ پیام بدید.

مگه آدم از این دنیا چی میخواد؟!

می دونی مرد؟!

از یه جایی به بعد دوره ی این جور عشقا می گذره! فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده...

تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هر چی گرما و آفتاب کوفتیه...

و برف ریزون زمستونم با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شالگردن که ازش فقط دو تا چشم مونده، دلت گرم شده کنارش...

می دونی مرد؟!

آدم مگه چی میخواد از این دنیا جز این که یه نفر داغون و له و خستشو بخواد؟! که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده و یا با معشوقه های با پرستیژ تو کتابا زمین تا آسمون فرق داره!

آدم تهِ تهش تنهاییشو با اونی تقسیم می کنه که خیالش راحته کنارش هر جوری هم که باشه "خودشه"... وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؟ من من من من" راه انداختن!!!

حالا تو با آروم ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس "کی از همه ی دنیا بیشتر منو میخواد؟" به شرفم قسم اگه بلند تر از همه داد نزدم:

"من"...

فقط آب را نه، هیچ چیز را گل نکنیم

من از دور ریختن غذا بدم می آید، مخصوصا وقتی پای برنج در میان باشد، برای همین خانۀ آن ها راحت نیستم. زن دایی ام یکی از زیباترین زن هایی است که می شناسم. بیش تر از 50 سالش است؛ چشم های سبز خوش رنگی دارد و فقط قدش کوتاه است. این روزها موقع راه رفتن می لنگد. دکتر گفته نباید از پله بالا برود اما خانۀ شان دوبلکس است. گفته نباید به آب دست بزند اما او وسواس دارد. وقتی مهمان داشته باشد، بهترین میوه ها را توی ظرف می چیند و به محض رفتن مهمان ها همۀ ظرف را توی سطل آشغال خالی می کند؛ حتی قندهای قندان را!

من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگِ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال می گذارم. زن دایی ام غذاها را دور می ریزد و یک جوری پر از افتخار و غرور به همه اعلام می کند و تهش می گوید هر چیزی را که ممکن است مهمان دست زده باشد را هم می شورم! این است که سال هاست خانۀ شان نرفتم؛ از همان موقع که دایی ام دیگر نیست...

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan