مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

بوی عیدی، بوی گل

سال 93 داره نفسای آخرشو میکشه و بوی عیدی به مشامم می خوره.

لحظه سال تحویل: 2:15:11

اسم حیوون سال 94: بز 

نمی خوام در مورد سال جدید پیش داوری کنم فقط میدونم سالیه که با همه ی سالام فرق داره...

 

سال نوتون بهاری

 

 

 

آخرین روز مدرسه ای بودنم

... واقعا نمیدونم چطور گذشت! خیلی سریع همه چی به سرعت باد رفت و لحظه های خوش و گاهی بد دبیرستان تموم شد... دلم برای این دوران خیلی تنگ میشه...

خلاصه ای از امروز:

امروز تو مدرسه بچه های چهارم تجربی پایکوبی کردن :دی

منم داشتم فیلم می گرفتم که یهو یکی سیگارت انداخت... وای! قیافه ی اونایی که وسط بودن و قر میدادن دیدنی بود. همه جیغ زدیم اما به همون سرعتی که این اتفاق پیش اومد همه چی به حالت اول خودش برگشت و دوباره روز از نو روزی از نو. ما که خوش میگذروندیم اما این وسط یکی از معاونا -که تو مدرسمون إلی ماشاءالله زیادن- اومد و میگه برین سر کلاستون! ما هم همه اینجوری |:

مهشید گفت: ما کلاس نداریم امروز روز آخرمونه و... 

معاون: الان میرم میگم معاون خودتون بیاد.

ما: برید بگید بیاد (آخه نه که میدونستیم معاونمون پایه هست، واسه همین خودمونو زدیم به بی خیالی)

بازم زدیم (منظورم سازه)و کلی شادی کردیم که به طور ناگهانی دیدیم خانم اسماعیل زاده -معاونمون- اومده میگه برید سر کلاساتون... این دفعه ما همه رو سرمون کلی از این علامت تعجبا بود!!!

همه پیش به سوی کلاسامون حرکت کردیم. زنگ دوم قرار بود خانم کاظمی -معلم فیزیکمون- ازمون امتحان بگیره که خدا رو صد هزار مرتبه شکر کنسلش کرد... آخه مگه میشه روز آخر و امتحان؟! البته اینم اضافه کنم که روز اولی هم که وارد دبیرستان شدم یه معلم فیزیک اومد سر کلاسمون -خانم سالارخیلی- همون زنگ اول میخواست امتحان بگیره... دیگه فرض کنید ما چه شکلی شده بودیم!!!!!!

قرار بود امروز چیپس و ماست موسیر بیاریم که فقط یه تعدادی از بچه ها آوردن. تو اکیپ ما کسی نیاورد (ماست موسیرو می گم ها!) ینی امروز بابام میخواست بگیره ها ولی گفتم نمیخواد بگیره. کلا حسش نبود!

لحظه های پایانی مدرسه همه داشتیم از هم خداحافظی می کردیم... قیافه من دیدنی بود واقعا با اون چشمای گریون... واقعا جدا شدن از کسایی که دوسشون داریم خیلی سخته... خیلی... امیدوارم هیچ وقت هیچ کس این حسو تجربه نکنه.

+ امروز فال حافظم گرفتیم که برای هممون خوب اومد :دی

+ به مداحی قاسم یعقوبی و شعرخونی قاسم اسدی هم گوش دادیم. (اینا ماجرا دارن!!!!!)

 «حافظا تکیه بر ایام چو سهوست و خطا        من چرا عشرت امروز به فردا فکنم»

از دست دیگران به کناری گریختم، از دست خویشتن به کجا می توان گریخت؟

کلی چیز نوشته بودم. همش پاک شد. ینی دستم خورد و همش پاک شد... هممممممممش

 نوشته بودم از این که امشب قراره برن خواستگاری پسرعمه رامین... از این که 111 روز مونده به کنکور و من چقدر نگرانم! چقدر میترسم از این که نتونم اونی که ازم توقع دارن بشم... از این که تلاش زیادی برای خواسته هام نکردم و این ترس هر روز داره بیشتر میشه... 

حس میکنم تنهام و نیاز دارم کسی درکم کنه... یکی که بهم بگه پاشو بیا بریم از این قفس! غصه نخور همه چی درست میشه اما دریغ!

تنها خواسته ی قلبیم اینه که این روزا به خوبی و خوشی تموم شه... همین.

از خودم شرمم میاد وقتی خدا رو دارم چرا برای کمک دستم رو به سمت بنده هاش دراز میکنم...هیعیییییی.

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan