کلی چیز نوشته بودم. همش پاک شد. ینی دستم خورد و همش پاک شد... هممممممممش
نوشته بودم از این که امشب قراره برن خواستگاری پسرعمه رامین... از این که 111 روز مونده به کنکور و من چقدر نگرانم! چقدر میترسم از این که نتونم اونی که ازم توقع دارن بشم... از این که تلاش زیادی برای خواسته هام نکردم و این ترس هر روز داره بیشتر میشه...
حس میکنم تنهام و نیاز دارم کسی درکم کنه... یکی که بهم بگه پاشو بیا بریم از این قفس! غصه نخور همه چی درست میشه اما دریغ!
تنها خواسته ی قلبیم اینه که این روزا به خوبی و خوشی تموم شه... همین.
از خودم شرمم میاد وقتی خدا رو دارم چرا برای کمک دستم رو به سمت بنده هاش دراز میکنم...هیعیییییی.

- جمعه ۱ اسفند ۹۳