مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

اسفند مرا می دهد از خویش رهایی

اصلا اسفند یک جور دیگر است! از همان ابتداهایش چنگ می نوازد در دل آدم... مانند پنج شنبۀ قبل از جمعه می ماند که از درز پنجره ها بوی بهار به دَماغت می خورد و دِماغ را سر شوق می آورد... از همان پنج شنبه هایی که قند توی دلت آب می شود از خریدهای رنگارنگ سال نو... حالا توی همین اسفندِ پنج شنبه ای، چهارشنبه ای به پاست که سور و سوزی دارد برای خودش!!! گفتنی و نوشتنی نیست پنجمین شنبه ای از هفته که چهارشنبه می خوانندش! باید خودت باشی و ببینی و حظ کنی...

اما امان از آخرهای اسفندهای پنج شنبه ای! انگار اواخرش چنگ می اندازد به دل آدم... توی گلو گیر می کند! نه می شود قورتش داد، نه می توان بالا آوردش! هی میکوبی زیر گلویت بلکه خوب شود، نمی شود... خوب نمی شود... همان جا کِز می کند  نه بالا می رود، نه پایین می آید...! هی ناخن هایش را می کشد به حنجره، صدا در نمی آید؛ هی میکوبد به دلت، ضربان دل بیشتر می شود... آنقدر جا خوش می کند و حجم بودنش زیاد می شود که جای همه چیز، پُر به گمان می رسد؛ جای حرف، جای دم، جای بازدم، جای خنده، جای گریه، جایِ... لامذهب ترکیدن هم نمی داند! فکر میکنم ترکیدنی هم نباشد اما شاید شکستنی چرا! عینهو شیشه... از آن شیشه های کریستال قیمتی که اگر بشکند، وای که اگر بشکند، خیلی از دار و ندارهای شکستنی ات با آن می شکند... از گذشته های نزدیکِ دلگیر بگیر تا آینده های مجهولِ دور......!!! از بغض های نشکستۀ سال بگیر تا دلی که با چسب، تکه هایش را به هم چسبانده بودی.......!!! که اگر بشکند تکه های برّنده اش تمام جسمت را زخمی می کند، خونی می شوی... سرخ سرخ.... رسما انگار غروب جمعۀ سال، همین اواخرِ اسفند آخرش هست..........! و پایان هر جمعه ای، شنبه ای رو به راه ... نگران نباش! فروردین شنبه ای که بیاید دوباره جان می گیری......

اسفند، بیا قول بده که می روی! اما برگرد... اگر نروی همه چیز خراب می شود!!! من به این خو کرده ام که از من دور باشی به اندازۀ فروردین تا تو و نزدیک باشی به اندازۀ تو تا فروردین... باید بروی و دلتنگ شوم و باید برگردی و مرا درهم شکنی تا نو شوم، تازه شوم، پاک شوم از هرچه بود و نابودست و خلاصه شوم در سپیدی برف و زلالی بارانت... برو و بدان به انتظار می نشینم تو را............. مبادا دیر کنی!!!

 

+ پیشاپیش رسیدن سال نو مبارک (:  [کلیک]

أَ لَیْسَ اللَّهُ بِعَزیزٍ ذِی انْتِقامٍ

کشیش: هرگز مرتکب جرم نشو به خاطر این جمله ای که الآن میگم: خدا گفت "انتقام از آن من است"

ادموند دانتز: من به خدا اعتقاد ندارم
کشیش: مهم نیست، اون به تو اعتقاد داره...
 
+ The Count of Monte Christo
+ دلم از خودم گرفته بود این پست رو گذاشتم  )':

وقتی تو را گم میکند مولا شبانه...

این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در

بــاور نکــردنیست، لگــد می زنــد بـه در؟!

مشعــل گرفته است که آتش به پـا کنـد؟!

یـا بـا طنـــاب، دسـت شـمــا را جدا کنـد؟!

اینجا کجاست چادر خاکـی! چه میکنـی؟!

تنهاترین نشانــه ی پاکـــی چه میکنــی؟!

اینجا غریبـه نیست، چـــرا رو گرفتـــه ای؟!

آیا تویـــی که دست به زانـــو گرفتـــه ای؟!

دیـــر آمـــدم بگـــو چــه کردنـــد کوچـــه ها

بانوی قد خمیده! زمین میخـــوری چـــرا؟!

این کودکت چه دیده که هی زار میزنـــد؟!

هی دست مشت کـرده به دیــوار میزنـــد

حق دارد او که طــاقت این روز را نــداشت

روزی که خانه دست کم از کربلا نــداشت...

 

+ چقدر دلم هوای با تو بودن دارد...! و تنها باور دارم از وقتی که جسمت به خاک رفت؛ مُهری ابدی خورد بر تنهایی دختر...

+ سوگند میخورم به خود نام فاطمه/ زهرا اگر شهید نمی شد اجل نداشت....

+ شهادت مظلومانۀ خانم فاطمۀ زهرا سلام الله علیها، دُخت نبی اکرم صل الله علیه و آله تسلیت باد.

دردی در درونم درد می کند!

دردی در درونم درد می کند! که با مرهمِ اطباء هم طبابت نمی شود، که زمان، فراموشش نمی کند، دردی که آدم را بی چاره از بیچارگی می کند...!

درد بی تفاوتی؛ فقط همین! بی تفاوتی...
نه DNA ای دارد که بشود واکسنی برایش ساخت و نه RNA ای که لااقل آدم بداند با چه چیزی دست و پنجه نرم می کند... خیلی هم شیک و پیک است! گاماس گاماس قدم برمی دارد و آن قدر آرام در جانت جریان می یابد و یکی یکی سلول هایت را می پیماید که خودت هم از وجودش بویی نمی بری و هر چه "یَعمَل مثقالَ ذرَّةٍ" داشته ای، چه خیر و چه شر را مبدل می کند به "لا کَمِثلِهِ شیء" ها...!!! دردی که در جان آدمی رخنه می کند و تمامیِ معنای تفاوت ها را می بلعد...!
تا به حال شده هیچ چیز برایت تفاوتی نکند؟!
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند مواظب باشی که برگ های پاییزی زیر پایت لگدمال بشوند یا نه...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند با صدای بارش باران، تندی بروی در حیاط و از این که خیس شوی گله ای نداشته باشی...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند در جمع باشی یا در خلوت...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند آدم ها را سفت بچسبی که مبادا تندباد زندگی، آن ها را از تو جدا بکند یا نکند...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند با این که برقِ ساعتِ مچی ات چشمِ همگان را خیره کرده، باز هم به بهانه ی این که "ساعت چند است؟" به گوشی ات نگاهی بیندازی...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند کسی هنگام صدا زدنت با یک عزیزم، یک جانم اسمت را مزین بکند و یا حتی اصلا کسی صدایت نکند...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند نگاه هایی که گوله گوله به سمتت شلیک می شوند از روی تمسخر است یا ترحم، از روی تنفر است یا عشق...
لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند چه ساعتی شب است و چه ساعتی روز و یا اصلا تقویم چه عددی را نشان می دهد و امروز چندمین شنبه را پشت سر گذاشته ای؟!...
لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند که ثانیه ای از گذشت سال های اخیر را نفهمیدی...
لحظه ای که دیگر به خاطر نمی آوری... هیچ چیز را... حتی معنای تفاوت...!
در کتاب زیست سال سوم دبیرستان، فصل سوم خوانده ام درد، شدتِ آستانه ی تحریکی دارد و اگر از حدودی که برایش معین شده، پایش را از گلیمش بیشتر بگذارد؛ شوکّی به بدنِ آدمی وارد می شود که بدن دیگر درد را احساس نمی کند! احساسش نابود می شود...! از آن جا به بعد دیگر آدمی بی احساس می شود و تعریفی از درد برایش مفهومی ندارد...! از آن جا به بعد، قشرِ مخ، دستورات لازم را برای مقابله با درد درک نمی کند چون که آدمی دیگر نمی فهمد چه بلایی به سرش می آید و تا جایی این قصه سر دراز خواهد داشت که درد بخواهد فِیصَله اش بدهد...!
فرضیه ای دارم که بند اولش می گوید بی تفاوتی هم همین آش است و همین کاسه! وقتی بی تفاوت باشی خودت می مانی و کسی به نام خودت! دنیا، آن قدر برایت نمادینه و دکوری می شود که دیگر برایت فرق نمی کند آدم های دکوری ترش خودی هستند، بیخودی هستند یا نخودی...!! که دیگر برایت فرق نمی کند خاکی هستند، جانی هستند یا قاطی...!! خوبند یا بد... خوشحالت می کنند یا ناراحت...
و بند دوم فرضیه هم از این قرار است که بالاخره این درد که از حد بگذرد، روزی به یک در می رسد! دری که باز می شود به روی "اکنون"... اکنونی که در آن آدم، دست بر شانۀ فردی مبهم می گذارد که صورتش را برگرداند تا از ابهام خارج شود! و ناغافل او با خودش رو در رو می شود و می بیند آن شخصی که خودش باشد از گذشته ها و خاطره های معلق، آینده ی بُغرنجی ساخته که دنیا برایش شده کُلِکسیونی مُجَلل از بی تفاوتی ها که آدم را به اشاره ای هُل می دهد به سمت تنهایی های پُرجمعیت!!! تنهایی هایی که تنها خدا می داند تا چه اندازه به وسعتِ افکار خودش و تنها خودش بزرگ و محصورکننده اند...........
باید اشک ریخت، سوگواری کرد، به عزای خود نشست و سپس نفسی عمیق کشید و به سمت در رفت... پشت در، آن طرف این دردهای افسارگسیخته، کسی منتظر ماست...... باید نجاتش داد!
 
+ می دانید که؟! یک نویسنده ننویسد می میـــــــــــــــرد.... با همین کشش؛ بوخودا (;
+ وبلاگ عزیز! 1000 روزگی ات مبارک D:

تمنای دگر جز دلبرم نیست!

شده گاهی از تنهایی، کنج اتاق، چهارزانو بنشینی؛ پشتی خمیده کنی و دستانت آن چنان رها باشند که حس کنی ولو شده اند؟! و چشمانت!... و چشمانت بی مهابا، آن چنان عمیق دوخته شوند به روبه رو که هیچ خیاطِ قَدَری نتواند آنها را کوک بزند؟!

شده گاهی با دستانت کیسه کیسه کتاب های کنکور را به سختی با خودت این جا و آن جا بکشانی اما پاهایت جا مانده باشند میانِ انبوهِ جمعیت در کتاب فروشیِ شهر، کنار همان دیوان معروفِ حافظ با جلدی عشقولانه و ورق های نقاشی شدۀ روغنی عشقولانه تر؟!

شده گاهی دلت گیرِ یک گره باشد؟! گِرِهی به نام بغل یا ادبی ترش کنم؛ آغوش؟! اگر خرشانس باشی و آن گِرِهی که نصیبت می شود، کور هم باشد؛ دیگر نورِ علی نور است...

این "شده گاهی ها" مانند باکتری های کپسول دار، هَوار شده اند در مسیر گردش خونم! پادتن های شادی و شنگولی هم، کاری ازشان ساخته نیست! باید از این جا، این جا که تمام پلاسمای خونم را محیط شده است، بلندگو به دست گیرم و بگویم: گلبول های قرمز، گلبول های سفید و پلاکت های دلبندم، تا اطلاع ثانوی اجازه ی عبور ندارید، تا وقتی که تک تک این "شده گاهی ها" رخی نشان دهند و مبدل شوند به رخدادها!

از حکم صادره برای "شده گاهی ها" هم که چشم بپوشم، face ام تِلِپی می خورد به فِیسِ "دلم می خواهدها"...!

دلم می خواهد به سان دخترانِ توصیف شده در کتاب های تاریخی، حریری بپوشانم به روی، گلی بچسبانم به موی و پابندی ببندم به پای که وقتی خرامان خرامان راه می روم، از آن سوی شهر نوای دِلینگ دِلینگِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق در کوچه پس کوچه ها دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و موی بلند مشکی ام... دلم می خواهد یکی در شب های مهتابی، بخواند و بخواهد بخوانم برایش...

از این رویای تاریخی، دختر ایرانی نژادش هست، آن یکی دیگر هم هست ولی کوچه پس کوچه ها دیگر در امان نیستند! چه از دود و بوق شهروندهای آهنی، چه از تیکه پرانی های شهروندهای آدمی! شب های مهتابی هم از زمانی که مجنون دیوانه شد و فرهاد ویرانه، دیگر رنگ آواز به خود ندیدند! می گویند کتاب های تاریخی هم جُزام گرفته اند و دارند از بین می روند... دقیق نمی دانم!

با این اوصاف هنوز دلم می خواهد!... کوچه پس کوچه ها نیستند، نیمکت های خیس که هستند؛ شب های مهتابی نیستند، غروب های بارانی که هستند؛ تاریخ نیست، خُب نباشد! روایت امروزی اش که هست... مثلا من دستی حایل کنم به روی، شالِ گُلبَهی رنگی بگذارم به موی و کفش پاشنه بلندی بپوشم به پای که وقتی سلانه سلانه راه می روم، از روی نیمکتِ خیس کناری، صدای تق تقِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق به لحظه ای دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و چادر بلند مشکی ام... مثلا یکی در غروب های بارانی، بنوازد و نیاز کند نوازشِ مرا... یکی من باشم، یکی او... یکی من دل بسپارم، یکی او دل بستاند... یکی من ناز کنم، یکی او ناز خَرَد... عجیب دلم فصل عاشقانه می خواهد!!!

 

+ کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی؟

می باشـد و می باشـد و می باشـد و مِـی

من باشـم و من باشـم و من باشـم و مـــن

وی باشـــد و وی باشـــد و وی باشـــد و وی

 

+ نوشتنم می آمد، باید می نوشتم (;

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan