مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

تمنای دگر جز دلبرم نیست!

شده گاهی از تنهایی، کنج اتاق، چهارزانو بنشینی؛ پشتی خمیده کنی و دستانت آن چنان رها باشند که حس کنی ولو شده اند؟! و چشمانت!... و چشمانت بی مهابا، آن چنان عمیق دوخته شوند به روبه رو که هیچ خیاطِ قَدَری نتواند آنها را کوک بزند؟!

شده گاهی با دستانت کیسه کیسه کتاب های کنکور را به سختی با خودت این جا و آن جا بکشانی اما پاهایت جا مانده باشند میانِ انبوهِ جمعیت در کتاب فروشیِ شهر، کنار همان دیوان معروفِ حافظ با جلدی عشقولانه و ورق های نقاشی شدۀ روغنی عشقولانه تر؟!

شده گاهی دلت گیرِ یک گره باشد؟! گِرِهی به نام بغل یا ادبی ترش کنم؛ آغوش؟! اگر خرشانس باشی و آن گِرِهی که نصیبت می شود، کور هم باشد؛ دیگر نورِ علی نور است...

این "شده گاهی ها" مانند باکتری های کپسول دار، هَوار شده اند در مسیر گردش خونم! پادتن های شادی و شنگولی هم، کاری ازشان ساخته نیست! باید از این جا، این جا که تمام پلاسمای خونم را محیط شده است، بلندگو به دست گیرم و بگویم: گلبول های قرمز، گلبول های سفید و پلاکت های دلبندم، تا اطلاع ثانوی اجازه ی عبور ندارید، تا وقتی که تک تک این "شده گاهی ها" رخی نشان دهند و مبدل شوند به رخدادها!

از حکم صادره برای "شده گاهی ها" هم که چشم بپوشم، face ام تِلِپی می خورد به فِیسِ "دلم می خواهدها"...!

دلم می خواهد به سان دخترانِ توصیف شده در کتاب های تاریخی، حریری بپوشانم به روی، گلی بچسبانم به موی و پابندی ببندم به پای که وقتی خرامان خرامان راه می روم، از آن سوی شهر نوای دِلینگ دِلینگِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق در کوچه پس کوچه ها دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و موی بلند مشکی ام... دلم می خواهد یکی در شب های مهتابی، بخواند و بخواهد بخوانم برایش...

از این رویای تاریخی، دختر ایرانی نژادش هست، آن یکی دیگر هم هست ولی کوچه پس کوچه ها دیگر در امان نیستند! چه از دود و بوق شهروندهای آهنی، چه از تیکه پرانی های شهروندهای آدمی! شب های مهتابی هم از زمانی که مجنون دیوانه شد و فرهاد ویرانه، دیگر رنگ آواز به خود ندیدند! می گویند کتاب های تاریخی هم جُزام گرفته اند و دارند از بین می روند... دقیق نمی دانم!

با این اوصاف هنوز دلم می خواهد!... کوچه پس کوچه ها نیستند، نیمکت های خیس که هستند؛ شب های مهتابی نیستند، غروب های بارانی که هستند؛ تاریخ نیست، خُب نباشد! روایت امروزی اش که هست... مثلا من دستی حایل کنم به روی، شالِ گُلبَهی رنگی بگذارم به موی و کفش پاشنه بلندی بپوشم به پای که وقتی سلانه سلانه راه می روم، از روی نیمکتِ خیس کناری، صدای تق تقِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق به لحظه ای دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و چادر بلند مشکی ام... مثلا یکی در غروب های بارانی، بنوازد و نیاز کند نوازشِ مرا... یکی من باشم، یکی او... یکی من دل بسپارم، یکی او دل بستاند... یکی من ناز کنم، یکی او ناز خَرَد... عجیب دلم فصل عاشقانه می خواهد!!!

 

+ کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی؟

می باشـد و می باشـد و می باشـد و مِـی

من باشـم و من باشـم و من باشـم و مـــن

وی باشـــد و وی باشـــد و وی باشـــد و وی

 

+ نوشتنم می آمد، باید می نوشتم (;

چقد قشنگ نوشتین مثل همیشه :)
منم دلم عاشقانه میخواد ولی در دوره ی سرکوب کردنش به سر میبرم ...
ممنونم چشم هاتون قشنگ می خونه...
این چه خواستنیه که دارید سرکوبش میکنید؟! 
یکم پیچیده اس !
چون خودم نمیخوام ولی ذاتِ آدمیزاده دیگه ! که دلش عشق و اینا میخواد ...
چطوری بگم ؟ :/
یافتم! 
شما را دو نفس باشد: یکی خواهان و دیگری گذران!
خواهان، هر آن چه را که طبیعت انسانی خواهد، طلب کند 
و گذران، هر آن چه را که طریقت احساسی...!
خواهان در تناسب با گذران است و گذران در تقابل با او...!
اگر خواهان مُطاع شود، گذران مطیع می شود 
لکن عکس این رویداد لایمکن بُوَد...!!
بله کاملا درست گفتین :)
پس باید از مغز فهیممان تشکر کنم که موجب سربلندی ما شدند؟! 
[ آخر خودشیفتگی تا چه حد؟! ] (: 
بله بله واقعا جا داره :)
خودشیفتگی به جایی بود :دی
متشکرم 
خودشیفتگی از خودتونه!! :دی

از این گره های کور به ما نیامده عزیزِ جان (:

چرا نیامده؟؟؟ o_O
زمانی هم برای آدم پیش می آید که متوجه می شوی تقویم زندگی بدون فصل عشق، آنچنان هم بد نیست!
بدون عشق زمینی بله اما... امان از روزی که انسان بدون علایق حقیقی بخواد زندگی کنه.... )':
عجیب دلم فصل عاشقانه می خواهد...

عالی بود...خیلی :)) 
قلم مام مونده تا به شما برسه خانوووم :)))
مرسی ((:
اصلا، حرفشم نزنید. نوشته های شما با روح و جان آدم بازی می کنه، جدی می گم (((:
عزیزم!لطف داری :* :)
حقیقت رو گفتم (:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan