مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

آدم ها همدیگر را پیدا می کنند؛ از فاصله های خیلی دور، از ته نسبت های نداشته...!

انگار جایی نوشته بودند که این ها باید کنار هم باشند...!

می شوند همدم، می شوند رفیق، می شوند دوست... اصلا می شوند جانِ شیرینِ هم...!

درست می نشینند روی طاقچه ی دل هم!

حرف هایشان یک جور خوبی دلنشین است؛ دل برای خنده هاشان ضعف می رود!

اصلا بودنشان شیرین است...

وقتی هم که نیستند؛ هی همدیگر را مرور می کنند و مدام گوش به زنگ آمدنِ هم هستند...!

خدایا این آدم ها را نگیر از هم....

+ خدایا دوستان بلاگر را هم نگیر از من...

+ شدین برام از این دوستا (:

+ ممکنه دیگه کم تر اینجا باشم؛ اگه با من کاری داشتید به آی دی Ma3toor@ پیام بدید.

می خواهم زشت باشم!

جوری حرف می زنند که نهی کنند آدم را! مگر می شود؟! مگر می شود شخصیت آدمی را از او گرفت؟!

می گویند این ها خوب نیست، بد است، زشت است و گوشزد می کنند که اگر همین طور پیشروی کنی در زندگی شکست میخوری و تا ابد مزه ی تلخ آن با تو خواهد ماند!!!

اما من می خواهم همین طور زشت بمانم خدا!

چون دلم مدام زیر گوشم میخواند:

"من همینت را دوست دارم

من همینت را میخواهم

و فقط من می دانم که چه زیبا زشت آفریده شدی!"

+ دوستی گفت "اینجوری نباش دیگه، خودتو دوس داشته باش"... اومدم خودمو دوس بدارم مثلا D:

+ خوشحالم که مولود ماه ربیع الاولم (:

+ عیداتون پیشاپیش مبارک (((:

در آرزوی صبحم

یعنی میگی شبِ این همه بلا و غم به صبح میرسه؟!

از همون صبحا که لسان الغیبمون میگه "غبار غم برود، حال خوش شود"...

حالا حال دل خوش نشدم، نشد!

اصلا به جهنـــــــم...!

فقط غبار غم برود،

فقط غبار غم برود...

+ إن شاءالله خدا به هممون صبر بده، مخصوصا بازماندگان کرمانشاهی عزیز.....

من غلط کردم نگفتم دین و ایمانم تویی

دیشب خیلی شب بدی بود! اونقدر بد که فقط می خواستم ازش فرار کنم. فکر می کردم اگه چشمامو ببندم شاید همه چی تغییر کنه ولی واقعیت اینه که هیچ چیز فقط بخاطر این که ما چشمامونو بستیم تغییر نمی کنه و ناپدید نمی شه... در واقع وقتی باز چشمامونو باز کنیم اوضاع حتی خیلی بدتر جلوه می کنه و من اینو دیشب به وضوح حس کردم! وقتی چشمامو دوباره باز کردم چیزی جز گزنده بودن اتفاقات به یادم نمی اومد و این منو خیلی اذیت می کرد... اصلا نمیدونم یهو چی شد که اون حرفو بهت زدم؛ شایدم می دونم و نمیخوام بگم...!!!

می دونی؟! خیلی وقتا آدم نمی خواد یه چیزایی رو باور کنه، نمی خواد یه چیزایی رو بشنوه، نمی خواد یه چیزایی رو ببینه! شاید منم نمی خواستم باور کنم دیشب بی قرار شنیدن صدات بودم، شاید نمی خواستم بشنوم که حتی برای صدم ثانیه هم نمی تونی باهام حرف بزنی، شاید نمی خواستم ببینم که نیستی... واسه همین از سرِ لجِ نبودنت داد زدم که "چرا نیستی؟! هیچ وقتم نبودی، برووووو" میدونستم ناراحتت می کنه، میدونستم حرف قشنگی نیست، اصلا هم قشنگ نیست ولی شاید دلم می خواست عصبانی بشی! نه برای این که بگی نسبت به هیچ احدی تعهدی نداری؛ عصبانی بشی برای این که سرم داد بکشی که دیگه از این زرا نزن، که میفهممت، که بلدمت، که تندی خودتو به من میرسوندی و بغلم میکردی و توی گوشم میگفتی "هیچی هم که بینمون نباشه قدر همون بوسه های پشت تلفنی بهت تعهد دارم"... ولی می دونی چی شد؟ نشد، اینطوری نشد...

اولش پیش بینی میکردم که لابد تو هم سرم داد میکشی که "باشهههه میرم" و بعدِ یه مکث کوتاه ادامه میدادی "ولی قربون شماااا"... آخه میدونی؟! همیشه همین جور بودی! اذیتم میکردی و بعدش خنده رو مهمون لبام... ولی تنها چیزی که من اون موقع شنیدم بوق ممتدی بود که شلاق زنان پرده ی گوشمو می درید و صدای ریخته شدن خرده های دلم... و نهایتا پشیمونی بود که موج میزد توی اشکام..........

این که بخشیدن و آشتی کردن واژه های ریاکارانه ایه و آدم فقط باید فراموش کنه حرف قشنگیه و قابل تأمل! اما من نمی خوام تو فقط دیشبو فراموش کنی؛ می خوام ببخشی حتی اگه ریاکارانه باشه... این یه بارو لطفا بخاطر دلخوشی دلم ریاکارانه عمل کن...

+ چرا این روزا هوای نوشته هام دونفره ست؟!!! هر کی میدونه بگه تا منم بفهمم موضوع از چه قراره...!!!

مگه آدم از این دنیا چی میخواد؟!

می دونی مرد؟!

از یه جایی به بعد دوره ی این جور عشقا می گذره! فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده...

تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هر چی گرما و آفتاب کوفتیه...

و برف ریزون زمستونم با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شالگردن که ازش فقط دو تا چشم مونده، دلت گرم شده کنارش...

می دونی مرد؟!

آدم مگه چی میخواد از این دنیا جز این که یه نفر داغون و له و خستشو بخواد؟! که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده و یا با معشوقه های با پرستیژ تو کتابا زمین تا آسمون فرق داره!

آدم تهِ تهش تنهاییشو با اونی تقسیم می کنه که خیالش راحته کنارش هر جوری هم که باشه "خودشه"... وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؟ من من من من" راه انداختن!!!

حالا تو با آروم ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس "کی از همه ی دنیا بیشتر منو میخواد؟" به شرفم قسم اگه بلند تر از همه داد نزدم:

"من"...

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan