شده گاهی از تنهایی، کنج اتاق، چهارزانو بنشینی؛ پشتی خمیده کنی و دستانت آن چنان رها باشند که حس کنی ولو شده اند؟! و چشمانت!... و چشمانت بی مهابا، آن چنان عمیق دوخته شوند به روبه رو که هیچ خیاطِ قَدَری نتواند آنها را کوک بزند؟!
شده گاهی با دستانت کیسه کیسه کتاب های کنکور را به سختی با خودت این جا و آن جا بکشانی اما پاهایت جا مانده باشند میانِ انبوهِ جمعیت در کتاب فروشیِ شهر، کنار همان دیوان معروفِ حافظ با جلدی عشقولانه و ورق های نقاشی شدۀ روغنی عشقولانه تر؟!
شده گاهی دلت گیرِ یک گره باشد؟! گِرِهی به نام بغل یا ادبی ترش کنم؛ آغوش؟! اگر خرشانس باشی و آن گِرِهی که نصیبت می شود، کور هم باشد؛ دیگر نورِ علی نور است...
این "شده گاهی ها" مانند باکتری های کپسول دار، هَوار شده اند در مسیر گردش خونم! پادتن های شادی و شنگولی هم، کاری ازشان ساخته نیست! باید از این جا، این جا که تمام پلاسمای خونم را محیط شده است، بلندگو به دست گیرم و بگویم: گلبول های قرمز، گلبول های سفید و پلاکت های دلبندم، تا اطلاع ثانوی اجازه ی عبور ندارید، تا وقتی که تک تک این "شده گاهی ها" رخی نشان دهند و مبدل شوند به رخدادها!
از حکم صادره برای "شده گاهی ها" هم که چشم بپوشم، face ام تِلِپی می خورد به فِیسِ "دلم می خواهدها"...!
دلم می خواهد به سان دخترانِ توصیف شده در کتاب های تاریخی، حریری بپوشانم به روی، گلی بچسبانم به موی و پابندی ببندم به پای که وقتی خرامان خرامان راه می روم، از آن سوی شهر نوای دِلینگ دِلینگِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق در کوچه پس کوچه ها دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و موی بلند مشکی ام... دلم می خواهد یکی در شب های مهتابی، بخواند و بخواهد بخوانم برایش...
از این رویای تاریخی، دختر ایرانی نژادش هست، آن یکی دیگر هم هست ولی کوچه پس کوچه ها دیگر در امان نیستند! چه از دود و بوق شهروندهای آهنی، چه از تیکه پرانی های شهروندهای آدمی! شب های مهتابی هم از زمانی که مجنون دیوانه شد و فرهاد ویرانه، دیگر رنگ آواز به خود ندیدند! می گویند کتاب های تاریخی هم جُزام گرفته اند و دارند از بین می روند... دقیق نمی دانم!
با این اوصاف هنوز دلم می خواهد!... کوچه پس کوچه ها نیستند، نیمکت های خیس که هستند؛ شب های مهتابی نیستند، غروب های بارانی که هستند؛ تاریخ نیست، خُب نباشد! روایت امروزی اش که هست... مثلا من دستی حایل کنم به روی، شالِ گُلبَهی رنگی بگذارم به موی و کفش پاشنه بلندی بپوشم به پای که وقتی سلانه سلانه راه می روم، از روی نیمکتِ خیس کناری، صدای تق تقِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق به لحظه ای دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و چادر بلند مشکی ام... مثلا یکی در غروب های بارانی، بنوازد و نیاز کند نوازشِ مرا... یکی من باشم، یکی او... یکی من دل بسپارم، یکی او دل بستاند... یکی من ناز کنم، یکی او ناز خَرَد... عجیب دلم فصل عاشقانه می خواهد!!!
+ کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی؟
می باشـد و می باشـد و می باشـد و مِـی
من باشـم و من باشـم و من باشـم و مـــن
وی باشـــد و وی باشـــد و وی باشـــد و وی
+ نوشتنم می آمد، باید می نوشتم (;