مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

و من از دل سکوت برمی‌خیزم

سالی که گذشت، بی‌ آنکه بایستد یا درنگی کند، از من عبور کرد. چونان رودی که به دریا می‌شتابد، بی‌اعتنا به سنگ‌هایی که در مسیرش خوابیده‌اند! من اما ایستادم، در میانه‌ی این گذرِ بی‌امان... و به رد پای روزهایی خیره شدم که آمدند، گذشتند و در هیاهوی زمان محو شدند.

چند ماهی است که ننوشتن، سکوت را در جانم تنیده است. گویی کلمات، در گوشه‌ای از ذهنم به خواب رفته‌اند، یا شاید در هزارتوی تردیدهایم گم شده‌اند. گاهی نوشتن دشوار می‌شود، نه از آن رو که واژه‌ای برای گفتن نیست، بلکه از آن جهت که هر واژه، آینه‌ای است که آدمی را به نظاره‌ی خویش وامی‌دارد. و مگر نه آنکه مواجهه با خود، گاه از هزاران نبرد دشوارتر است؟

اما سال نو، درهای تازه‌ای می‌گشاید. بهار که از راه می‌رسد، زمین، از خواب زمستانی برمی‌خیزد، درختان از ریشه‌های خویش سرودی تازه می‌خوانند، و آسمان، آبی‌تر از پیش، پرواز را به یاد پرندگان می‌آورد. پس چرا من از سکوت بیرون نیایم؟ چرا دوباره قلم را به دست نگیرم و کلمات را چون شکوفه‌های نو رسیده، بر شاخه‌های این صفحه نکارم؟

این چند ماه، مرا آموخت که زمان، به انتظار کسی نمی‌ایستد. که روزها بی‌اعتنا به بودن یا نبودنِ ما، مسیر خود را می‌روند. که اگر خود را در هیاهوی زندگی گم کنیم، کسی نخواهد بود که نشانی‌مان را در کتاب‌ها یا خاطرات جستجو کند. پس باید نوشت، باید ثبت کرد، باید ردِ حضور را در این جهان باقی گذاشت. پس اینجا هستم، با تمام قصه‌هایی که در این مدت نانوشته ماندند، با تمام جمله‌هایی که پشت پلک‌هایم جان گرفتند اما روی کاغذ نیامدند. اینجا هستم، چون هنوز هم باور دارم که نوشتن، راهی برای زنده ماندن است؛ راهی برای عبور از روزهایی که بی‌وقفه می‌گذرند.

و حالا که سال نو آمده است، من نیز از نو آغاز می‌کنم. این بار نه به امید ماندن، که به شوقِ جاری شدن. نه در هراسِ از دست دادن، که با اشتیاقِ تجربه کردن. شاید این بار، بتوان میان کلمات، خود را یافت...

و بی‌صبرانه مشتاقم ببینم امسال چه رازی را در دل خود پنهان کرده که قرار است در مسیر آشکار شود!

ورق‌برگشته

یه روز توی یه ظهر شلوغ، وسط کارای روزمره، همون لحظه‌ای که فکر می‌کنی زندگی روی ریل افتاده، یه چیزی یهو می‌زنه زیر پات. شاید یه حرف از طرف یه آدم غریبه، یه سکوت عجیب وسط یه مکالمه، یا حتی نگاهت به ساعت که داره دیر می‌شه و قراره یه قرار رو از دست بدی اما همچنان کیش و مات سر جاتی و تکون نمی‌خوری... فرقی نداره چی باشه، ولی همون لحظه می‌فهمی که یه چیزی این وسط اشتباهه. همون جایی توی زندگی که همه‌چیز انگار متوقف می‌شه. نه اینکه زمان واقعاً بایسته، ولی توی ذهنمون این حس رو داریم که یکی داره بهمون می‌گه: «صبر کن... دوباره فکر کن!» اینجاست که ممکنه ورق زندگی برگرده!

یکی از اون لحظه‌ها برای من، اون لحظه‌ای بود که از خودم پرسیدم: «تو کجای کاری؟» هر چی بهش بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر ناتوانیم برای جواب دادن بهش حس می‌شد. جوابم مبهم‌تر می‌شد. اون همون لحظه‌ای بود که فهمیدم دارم خودم رو از دست می‌دم. نه که از بین برم، نه! (شایدم آره) ولی انگار تکه‌هایی از خودم رو، آرزوهام رو، باورهایی رو که یه روز محکم بهشون چسبیده بودم، گم کرده بودم. و خنده‌دار اینه که حتی نفهمیدم کِی این اتفاق افتاده بود.

اون شب رو خوب یادمه. نشسته بودم روی تختم، کتاب «کیمیاگر» دستم بود و داشتم بعد از چند صفحه خوندن، توی افکار خودم غلت می‌زدم. ذهنم پر از افکارِ پراکنده بود. یه جورایی حس می‌کردم گم شدم، اما نه اینجا تو دنیای آدم‌ها... توی خودم گم شده بودم و این گم شدن چیزی نبود که یه شبه پیش اومده باشه. آروم آروم، لابه‌لای روزمرگی‌ها، توقع‌های دیگران، و حتی تلاش برای کامل بودن، خودم رو گم کرده بودم. اما اون لحظه... همون لحظه‌ای که فهمیدم چشمم بارها فقط داره روی یه جمله می‌چرخه بدون اینکه ذهنم کلمه‌ای رو پردازش کنه، انگار یه چیزی توی من جرقه خورد. من واقعاً کجای کارم؟

همه‌مون این لحظات رو داشتیم، نه؟ لحظه‌هایی که از خودمون می‌پرسیم: «چرا دارم این کار رو می‌کنم؟ من کیَم؟» ولی چیزی که تو این سوال‌ها پنهانه، یه حقیقت بزرگه: اینکه دقیقاً تو همین لحظات گم شدن، یه راه جدید پیدا می‌شه. تو تمام این مدتی که نبودم به همین فکر می‌کردم. به گم کردن‌ها و گم شدن‌هام، پیدا کردن‌ها و پیدا شدن‌هام، و اینکه چطور زندگی هر بار بهم نشون داده حتی تو تاریک‌ترین لحظه‌ها هم یه جایی نور هست. نمی‌دونم این نور کجای راه هر کسی هست اما هست.

برگشتم که بنویسم، نه فقط برای نوشتن، بلکه برای پیدا کردن این نور توی قصه‌های شما، تجربه‌هاتون، و حتی سکوت‌هایی که همه‌مون گاهی گرفتارش می‌شیم. حالا به من بگید: آخرین باری که حس کردید یه ورق تو زندگیتون برگشته، کِی بود؟

بازگشت

چهار سال و اندی پیش، وقتی اینجا رو ترک کردم، فکر می‌کردم که حداقل به بعضی از رازهای خودم پی بردم و کشفشون کردم. اما حالا بعد این مدت، متوجه شدم که هنوز خیلی چیزها درباره خودم نمی‌دونم. انگار یه کسی توی من هست که همیشه یک قدم جلوتر از منه و هیچ‌وقت کاملاً نمی‌شه بهش رسید.

این چهار سال پر بود از کشف‌های عجیب و غریب؛ از بخش‌هایی از خودم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وجود داشته باشن تا باورهایی که دیگه هیچ معنی و مفهومی برام ندارن. گاهی فکر می‌کنم شاید هیچ‌وقت تمام رازهای درونم رو پیدا نکنم. شاید همیشه یه گوشه‌ای از این دنیای درونی هست که نمی‌شه بهش دست زد و لمسش کرد.

و بعد از این همه تغییر و تحول، می‌دونم که خودشناسی یه سفر تموم‌نشدنیه. هر روز یه چیز جدیدی پیدا می‌کنم که قبلاً نمی‌دیدمش. هر کشفی یه غافلگیری جدید داره که من رو بیشتر با خودم آشنا می‌کنه.

این پست رو نوشتم چون حس کردم وقتشه دوباره شروع کنم. دوباره اینجا بیام و با شما از تموم اون چیزهایی که توی این مدت یاد گرفتم و قراره باز هم یاد بگیرم حرف بزنم. شاید هنوز هم توی یه کاوش بی‌پایان باشم، اما الان بیشتر از همیشه آماده‌ام که هر چیزی رو که در درونم پنهانه کشف کنم، بدون هیچ واهمه‌ای می‌تونم که با خودِ خودم روبه‌رو بشم.

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan