امتحان عربیم رو دادم...۲۰ می شم ۲۰ ۲۰ ۲۰...
خیلی خوش حالم...
- سه شنبه ۲۴ دی ۹۲
کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!
این متن انشای خواهرمه :
دخترکی بود تنها، بدون یار، غافل از احوال دنیا. زیر سایه ی درختی افتاده، نشسته بود و به خورشید تابان می نگریست. دخترک بی کس بود و به دنبال مونس و همدمی؛ به دنبال خدا. دخترک به راه افتاد. رفت به جنگلی پر از غم. خواست خدایش را در بین تاریکی ها پیدا کند. قدم در قدم گذاشت، از لابه لای گل های وحشی گذشت. شبی در راه بود. شبی بارانی، گویا دوست مهربانش به یمن قدم او همه ی دنیا را آب پاشی می کرد. دیگر آن جنگل تهی از سیاهی بود و دخترک تهی از غم ولی خالی از یک پناه؛ پناه از تاریکی شب.
نوری دید؛ روشن تر از آفتاب. گفت:« تو که هستی ای نور؟ »
نور پاسخ داد:« نوری از معرفت هستم، نامم شب تاب است. »
دخترک باری فریاد زد:« ای شب تاب! یاری ام کن. بی پناهم، بی یار، هم سفری ندارم. »
- غصه مخور. پناهت می شوم، یارت می شوم، هم سفرت می شوم.
دخترک شاد گشت و همراه با شب تاب به سوی پناهی زیر باران رفت. شب تاب روشنایی دخترک شده بود. دخترک روی خاک خیس نشست. صدایی شنید:« دخترک! پیراهن گُلی ات، کفش های مخملی ات خیس شده اگر پناهی می خواهی بیا با برگ هایم پیراهنی به خودت بپوشان شاید تو را از قطره ی باران مصون بدارد. »
دخترک با برگ های درخت پیراهنی به خود پوشاند و رفت. اندکی نگاه کرد به این سمت و به آن سمت. سایه ای از غم و اندوه دید. فریاد زد:« تو کیستی سایه ی اندوهگین؟ »
سایه گفت:« مردی خسته و درمانده ام. آلونکی دارم. اگر پناه می خواهی تو را پناه دهم. »
دخترک پرسید:« تو می دانی خدا کجا زندگی می کند؟ او نزد تو نیست؟ »
- نمی دانم او کیست. فردا به جایی دیگر برو شاید او را پیدا کردی.
دخترک شب را در کلبه ی مرد خسته گذراند و صبح زود هنگام طلوع خورشید به راه افتاد. دخترک آن قدر رفت تا به خیابانی طولانی رسید. دستانش را تکان داد؛ راننده ای ایستاد و از پشت پنجره گفت:« اگر مسافری سوار شو تو را به مقصد خواهم رساند. »
دخترک سوار شد راننده رفت و رفت ولی دخترک باز هم به مقصد نرسید. دخترک در گوشه ای بالای کوه نوری دید که می درخشید و توجهش را جلب می کرد. راننده ایساد و گفت:« این جاست. خدایت این جا زندگی می کند. » دخترک پیاده شد و حین عبور از خیابان راننده ای به سمت دخترک می آمد نزدیک و نزدیک تر. تا این که دخترک ناپدید شد. او رفته بود، رفته بود تا عشق، تا پای خدا...
از امروز تصمیم گرفتم بچسبم به درسم... واسه همین دیر به دیر میام...
فقط اومدم اینو بنویسم پس فعلا خداحافظی وبلاگ عزیز
دیروز می خواستم بیام تا خاطره ی دیروز رو بنویسم اما باید سوالای امتحانی بابام رو تایپ می کردم...
خب حالا برمی گردیم به عقب و در مورد دیروز حرف می زنیم!
وقتی آقای طهماسبی٬ راننده سرویسمون٬ با ماشین وَنِشون رفته بود دنبال حانیه و بهاره، یه آقایی با ماشین پرایدش اومد براش بوق زد! حالا بوق نزن کی بزن...!!! از ماشینش پیاده شد و اومد گفت: آقا این خانمایی که داری سوار می کنی باید تو ماشین من سوار شن نه ماشین شما که وَنه... ماشین شما نباید این خانما رو سوار کنه و... با لهجه ی غلیظی هم حرف می زد! آقای طهماسبی هم برگشت بهش گفت: یه نگا به تو ماشین بنداز٬ می فهمی من سرویسم... اون راننده هم به قدری ضایع شد که خدا می دونه!!!! ما هم اینقد خندیدیم که ماشین رفت رو هوا...
خدایا هیچ بنده ای رو اینجوری خجالت زده نکن...
الآنم که اول صبحه و فردا هم امتحان ادبیات دارم. من هیچ وقت نرسیدم ادبیات رو تا آخر بخونم! چون وقتی بازش می کنم و می خونمش حس نوشتنم گل می کنه و بقیش دیگه با خداست... حالا ببینم این بار می تونم از پس احساساتم بربیام...؟؟؟!!!
باعلی یاعلی
امروز تصمیم گرفتم انتخاب کنم! انتخاب کنم بین بدی و خوبی... بین خدا و شیطان... بین دوراهی که توش گیر کرده بودم... منم خدا رو انتخاب کردم...
امروز که از سر جلسه ی امتحان فیزیک اومدم (امتحانم رو هم افتضاح دادم) بعد ناهار رفتم دوش گرفتم و غسل طهارت از گناه و پلیدی و رجس رو انجام دادم... وضو گرفتم و نمازم رو خوندم...
اصلا نمی خوام مثل دخترای بی فکر باشم و هر کاری که به مزاجم خوش اومد رو انجام بدم...!!!!!!! می خوام مثل اسمم باشم... پاک و بی ریا...
امروز ۹۲/۱۰/۱۴ روز شنبه، تو باید حسابی روحت رو جلا بدی و بسازیش... خدا یار و یاورته مطمئن باش...
یاعلی
بازم دارم هدفم رو گم می کنم!
بازم دارم بی راهه می رم! نمی دونم این دنیای لعنتی چی می خواد از جون من...!!! اه حالم از خودم و احساساتم داره به هم می خوره... هر روز یه حسی دارم! شدم هفتابیچاره چیه نمی دونم اسمشو... در هر صورت خیلی قر و قاطیم...
هووووووووففففففففففف فیزیک نخوندم هنوز! سرم درد می کنه... خدایا کمکم کن می دونم تو تنها یار و غمخوار منی... پس زودی بیا که به کمکت شدیدا نیازمندم...
#یه دختر درب و داغون!
امروز امتحان ریاضی داشتم!
وای هیچی نخونده بودم یعنی خونده بودم ها منتهی درست و حسابی نه! رفتم سر جلسۀ امتحان!!! اولی حل شد دومی هم همین طور٬ خدایا سومی هم میشه حل شه؟ هوووففف، حل شد؛ ممنونم خدا جون.... همین طوری تا آخر سوالا رو حل کردم ولی خدایی خیلی خسته شدم!!!! آخه سوالاش فضایی بود...
امیدوارم نمره ی خوبی بگیرم.... خدایا به تو امید بستم...
شب یلدا که شنبه بود رفتیم خونه ی پدر بابام! خلاصه بعد کلی اتلاف وقت من پیشنهاد دادم که فال حافظ بگیریم...
اول صبحه. فردا شب٬ شب یلداست... خیلی این شب رو دوس دارم...
کم کم مشکلاتم داره حل میشه و من خیلی خوش حالم...
خدایا شکرت...
برای امروز خیلی انرژی دارم... یه انرژی مثبت زائد الوصف!!!
می خوام با این انرژی درسام رو بخونم. آخ که چقد من کتابام رو دوس دارم...