مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

تا پای خدا

این متن انشای خواهرمه :

دخترکی بود تنها، بدون یار، غافل از احوال دنیا. زیر سایه ی درختی افتاده، نشسته بود و به خورشید تابان می نگریست. دخترک بی کس بود و به دنبال مونس و همدمی؛ به دنبال خدا. دخترک به راه افتاد. رفت به جنگلی پر از غم. خواست خدایش را در بین تاریکی ها پیدا کند. قدم در قدم گذاشت، از لابه لای گل های وحشی گذشت. شبی در راه بود. شبی بارانی، گویا دوست مهربانش به یمن قدم او همه ی دنیا را آب پاشی می کرد. دیگر آن جنگل تهی از سیاهی بود و دخترک تهی از غم ولی خالی از یک پناه؛ پناه از تاریکی شب.

نوری دید؛ روشن تر از آفتاب. گفت:« تو که هستی ای نور؟ »

نور پاسخ داد:« نوری از معرفت هستم، نامم شب تاب است. »

دخترک باری فریاد زد:« ای شب تاب! یاری ام کن. بی پناهم، بی یار، هم سفری ندارم. »

- غصه مخور. پناهت می شوم، یارت می شوم، هم سفرت می شوم.

دخترک شاد گشت و همراه با شب تاب به سوی پناهی زیر باران رفت. شب تاب روشنایی دخترک شده بود. دخترک روی خاک خیس نشست. صدایی شنید:« دخترک! پیراهن گُلی ات، کفش های مخملی ات خیس شده اگر پناهی می خواهی بیا با برگ هایم پیراهنی به خودت بپوشان شاید تو را از قطره ی باران مصون بدارد. »

دخترک با برگ های درخت پیراهنی به خود پوشاند و رفت. اندکی نگاه کرد به این سمت و به آن سمت. سایه ای از غم و اندوه دید. فریاد زد:« تو کیستی سایه ی اندوهگین؟ »

سایه گفت:« مردی خسته و درمانده ام. آلونکی دارم. اگر پناه می خواهی تو را پناه دهم. »

دخترک پرسید:« تو می دانی خدا کجا زندگی می کند؟ او نزد تو نیست؟ »

- نمی دانم او کیست. فردا به جایی دیگر برو شاید او را پیدا کردی.

دخترک شب را در کلبه ی مرد خسته گذراند و صبح زود هنگام طلوع خورشید به راه افتاد. دخترک آن قدر رفت تا به خیابانی طولانی رسید. دستانش را تکان داد؛ راننده ای ایستاد و از پشت پنجره گفت:« اگر مسافری سوار شو تو را به مقصد خواهم رساند. »

دخترک سوار شد راننده رفت و رفت ولی دخترک باز هم به مقصد نرسید. دخترک در گوشه ای بالای کوه نوری دید که می درخشید و توجهش را جلب می کرد. راننده ایساد و گفت:« این جاست. خدایت این جا زندگی می کند. » دخترک پیاده شد و حین عبور از خیابان راننده ای به سمت دخترک می آمد نزدیک و نزدیک تر. تا این که دخترک ناپدید شد. او رفته بود، رفته بود تا عشق، تا پای خدا...

دخترم با تو سخن می گویم

گوش کن٬ با تو سخن می گویم

زندگی در نگهم گلزاریست

و تو با قامت چون نیلوفر

شاخه ی پر گل این گلزاری

گل عفت! گل صد رنگ امید!

گل فردای بزرگ!

گل فردای سپید!

می خرامی و تو را می نگرم

چشم تو آینه ی روشن دنیای من است

تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی

راست چون شاخه ی سرسبز و برومند شدی

همچو پُر غنچه درختی٬ همه لبخند شدی!

دیده بگشای و در اندیشه ی گلچینان باش

همه گلچین گل امروزند

همه٬ هستی سوزند

کس به فردای گل باغ نمی اندیشد

آن که گرد همه گل ها به هوس می چرخد

بلبل عاشق نیست

بلکه گلچین سیه کرداری است

که سراسیمه دَوَد در پی گل های لطیف

تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد برخاک

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک

تو گل شادابی

به ره باد مرو

غافل از باغ مشو

ای گل صد پر من!

با تو در پرده سخن می گویم

گل که پژمرده شود جای ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ

کس نگیرد ز گل مُرده سراغ

عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است

و تو چون قطعه ی الماس درشتی کمیاب

تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب

بر خود از رنج بپیچم همه روز

دیده از خواب بپوشم همه شام

دخترم! گوهر من!

تو که تک گوهر دنیای منی

دل به لبخند حرامی مسپار

دزد را دوست مخوان

دخترم! با تو سخن می گویم

چشم امید بر ابلیس مدار

دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند

همه گوهرشکنند

دیو کِی ارزش گوهر داند

نه خردمند بوَد

آن که اهریمن را٬

از سر جهل سلیمان خواند

دخترم! ای همه ی هستی من!

تو چراغی٬ تو چراغ همه شب های منی

به ره باد مرو

دخترم! عفت تو دفع بلاست

حافظ حرمت خون شهداست

تو گلی٬ دسته گلی٬ صد رنگی

پیش گلچین منشین

تو یکی گوهر تابنده ی بی مانندی

خویش را خوار مبین

ای سراپا الماس!

از حرامی بهراس

قیمت خود مشکن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس...

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan