مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

بس نیست پیاپی زمین خوردنِ در دل؟!

ما آدم ها عادت کرده ایم گودال حفر کنیم دقیقا وسط دلمان؛

بعد تمام حرف های نگفتۀ مان را چال کنیم در آن!

تا جایی که دلمان پر می شود از چاله چوله ها،

آن وقت هر کسی بخواهد گذری به این دلِ ناهموار بیندازد ممکن است پایش گیر کند به یکی از آنها...

این طور می شود که گاهی ناخواسته زمین خوردن را به اطرافیانمان پیش کش می کنیم

و اگر آخی، آهی، وایی از جانشان برآمد؛

بی خبر از خود کرده ی خود که اتفاقا تدبیرها دَرِش نهفته است، حق به جانب می ایستیم و با لبخندی کنج لب می گوییم:

"دندان اسب پیش کشی را که نمی شمارند"

+ دوس دارم هر چی حرف تو دلمه بریزم بیرون و هوار بکشم "آهااااای اینه حرف دلم نه چیزی که شما فکر می کنید..."

+ زمین خوردم و انگشت حقله ی دست چپم شکست!

+ تا حالا 5 جلسه فیزیوتراپی رفتم، بهتره دستم شکر خدا (:

+ دلم براتون تنگ شده...

خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز

دلم میخواهد بنویسم اما اماهای زیادی مصرند برای قفل کودک زدن به ذهنم!

شاید دیگر مرا طفلی نوپا می دانند که توانایی تزریق کلمات به صفحه ی کیبورد از دستانش خارج شده و باید کسی خارج از محدوده ی ذهن بیاید و درِ مربوطه را برایش باز کند بلکه این قفل کودک های ناهنجار دست از پندارهای مارکسیسمی خود بردارند!

شاید هم تلقین خوبی باشد! شاید حقیقتا من طفیلی شده ام!

غنچه ی وجودم را حس می کنم که پس از آبیاری اشک های پی در پی، می خندد...

با تمام اماها و اگرها و ای کاش ها

من

زاده ی

لبخند

شدم

...

+ مدتی نبودم و امکانش هست که باز هم مدتی نباشم!

+ کنکور هم خوب بود الحمدلله

+ از همه ی کسانی که به یادم بودند و جویای احوالم شدند صمیمانه تشکر میکنم (:

+ عذرخواهی میکنم بابت این که نتونستم دل نوشته های قشنگتون رو بخونم، ان شاءالله سر فرصت برمیگردم (:

درد دارد لعنتی! چرا نمی فهمی؟؟؟

یادم نمی آید تا حالا به خاطر درد جسمی گریه کرده باشم یا داد زده باشم از درد شدید! نمونه اش هم همین چند روز پیش؛ برای کشیدن یکی از دندان های عقلم نیاز به یک جراحی کوچک بود. همه میدانند که کشیدن دندان عقل خیلی درد دارد چه رسد به آن که جراحی لازم هم باشد...!

وقتی دست دندانپزشک با توطئه ی انبر، قدرتمندانه به ریشه های دندانم شبیخون می زدند و آنها هم مصرانه از جدایی دندانم جلوگیری می کردند، این من بودم که درد می کشیدم؛ زیاد، خیلـــی زیاد... اما نه تکان خوردم، نه داد زدم و نه اشک ریختم؛ حتی دریغ از گفتن یک آخ! کشاکشِ بین سپاه دست-انبر و سپاه ریشه ها که تمام شد، آقای دندانپزشک سری تکان داد و با لبخند گفت: دختر خوبی هستی، تحمل کردی یعنی صبوری، خیلی هم صبوری......

ولی می دانی؟! نبودنت درد دارد؛ از آن دردهایی که آدم دلش می خواهد تا آنجایی نامت را داد بزند که تارهای حنجره اش از سنگینی حجم نبودنت پاره شوند یا از آن دردهایی که ناخن هایش را حریصانه روی قلب آدمی می کشد و سرخی خون از چشم ها جاری می شود... از آن دردهایی که آدم به قدری مچاله می شود توی خودش که دیگر سیستم بدنی اش هم باورش می شود جسمی که عمری برایش سوخته و ساخته، در حال مرگ است و باید فاتحه ی خودش را بخواند...

درد دارد... درد دارد چون نبودنت، بودنم را از من می گیرد و یادم می رود من همان دخترکی هستم که این همه سال نبودنت را صبر کرده...!

حواست هست؟! "من با نبودنت، بودنم را عزا دارم"

اما من میخواستم "تا همیشه، تا روزش" بروم...

او یک جای دیگر بود؛ نمی دانم کجا! فقط میدانم با من شب ها فاصله داشت! شاید هم خودش فاصله گرفته بود!!!
هرچند دور بود و دیدنش ناممکن اما من میدیدمش!! از پشت پنجره ی دلم... 
انتظارش را با حوصله روی دایره ی تیره ی توی چشمم می کشیدم بلکه انعکاسش روی دایره ی روشن توی چشمش بیفتد...
یک زمانی بود؛ نمی دانم کِی! فقط میدانم از آن دورترها لحظه ای دایره ها با هم تلاقی کردند.
روشنش، شب چشمم را میخواست و تیره ام روز چشمش را... او همیشه روز و من همیشه شب! جز این هم نباید میشد...
داد زد: "می آیم"
داد زدم: "تا کِی؟ تا کجا؟"
نزدیک تر شد: "تا شب، تا شبت"
چقدر باید میگذشت تا او که همیشه در چشم هایش روز دارد، شبی را ببیند تا به شبم برسد؟! نه! نمی شد، نمی توانست مگر این که تا همیشه خواستار شبم میشد... می دانستم اینطور نمی شود، نمی رسد...
مدت ها بعد در حالی که باز هم شب ها فاصله داشتیم فریاد زدم و گفتم:
"توی دیار ما از ساعت 17:43 که آسمان رنگ غریبی به خود می گیرد و خورشید غروب می کند إلی بقیه اش شب محسوب میشود
شب شما کمی با شب ما فرق میکند! آسمان شما دورتر است؛ آن جا خورشید دیرتر سر به بالینش می گذارد
البته از نظر مفهومی هم تعبیر شب برای اشخاص مختلف متفاوت است و حتی ممکن است در یک محدوده ی مکانی یکسان، یک جایی شب کوتاه تر و یک جایی شب بلندتر باشد!
مثلا برای پدربزرگم 8 تا 9 شب، آخر شب است؛ پس شبش کوتاه است
برای پدر و مادرم 11 تا 12 شب، آخر شب است و گه گاهی توی مهمانی ها تا 1 هم! خب شب این اشخاص طول نرمالی دارد
خواهرم هم که میخوابد و بیدار میشود و درس میخواند، میخوابد و بیدار میشود و درس میخواند و به همین منوال تا صبح پیش میرود، فکر نکنم چیزی به نام شب برایش معنای خاصی داشته باشد و از شب چیزی بفهمد!
اما من!
من همیشه برایم شب است چون معنای روز را درک نمیکنم؛ فقط میدانم وقتی هوا روشن است، مردم روز خطابش میکنند وگرنه من همان موقع هم دارم توی شب های گذشته سیر میکنم که چه شد، چرا و چطور هنوز هم به شب چشمم نرسیدی؟!
برای بعضی از آدم ها همیشه شب است!
یا عینی شب است یا ذهنی شب است...
می بینی!
ما خیلی شب داریم...!
حالا میتوانم بپرسم منظورت از تا شب رسیدن دقیقا کدام شب است؟؟؟!!!"

هر که پرسید از تو، پاسخش سِیلی بود

مثلا سال های فراق را به گل کاری مشغول باشم و عصرها، در همان کوچۀ همیشگی با شاخه های همیشه تازۀ گل، غروب خورشید را التماس کنم که اتفاق نیفتد... که نخواهد باز روشنی را ببرد و یاد نیاورد روزی که باز هم گذشت و بویی از بودنت نبرد....

میدانم که هر چه اصرار کنم، قضای الهی تغییر نمیکند و خورشید همیشه می رود... و تو هم نیستی! خیالم به این خوش است که فردا دوباره خورشید برمی گردد همان جا، همان گوشۀ دنج خودش، همان جا که آغوش آسمان دربرمی گیردش و دوباره منم و گل ها و غروب و التماس های پیاپی که تو هم بیایی در جای خودت، نزدیک به من، آنقدر نزدیک که نفس هایم نفس هایت را حل کند در خون رگ هایم... آن وقت من گل ها را با ذوق کودکانه ای رو به رویت بگیرم و از شرم این که لپ گلی هایم را نبینی، سر به زیر بیفکنم و بگویم: برای توست...

اطمینان دارم از تازگی بیش از حدشان شگفت زده خواهی شد و از رازش خواهی پرسید... و من به آرامی و همراه با لرزش لبانم پاسخت می دهم: این گل ها هر روز با اشک هجر تو غسل داده شدند.......

دست هایت را تکیه گاه چانه ام می کنی و با فشاری اندک می خواهی سرم را بالا بگیری... دست هایت خیس می شوند........

فقط آب را نه، هیچ چیز را گل نکنیم

من از دور ریختن غذا بدم می آید، مخصوصا وقتی پای برنج در میان باشد، برای همین خانۀ آن ها راحت نیستم. زن دایی ام یکی از زیباترین زن هایی است که می شناسم. بیش تر از 50 سالش است؛ چشم های سبز خوش رنگی دارد و فقط قدش کوتاه است. این روزها موقع راه رفتن می لنگد. دکتر گفته نباید از پله بالا برود اما خانۀ شان دوبلکس است. گفته نباید به آب دست بزند اما او وسواس دارد. وقتی مهمان داشته باشد، بهترین میوه ها را توی ظرف می چیند و به محض رفتن مهمان ها همۀ ظرف را توی سطل آشغال خالی می کند؛ حتی قندهای قندان را!

من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگِ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال می گذارم. زن دایی ام غذاها را دور می ریزد و یک جوری پر از افتخار و غرور به همه اعلام می کند و تهش می گوید هر چیزی را که ممکن است مهمان دست زده باشد را هم می شورم! این است که سال هاست خانۀ شان نرفتم؛ از همان موقع که دایی ام دیگر نیست...

داوطلبان گرامی شروع کنید

صدای آیة الکرسی در فضای ساکت اتاق پیچید.

چشم هایم را بستم و همراه با قاری، یکی یکی تکرار می کردم آیه ها را...
"...اللهُ ولیُّ الذّینَ آمَنوا، یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إلی النّور..."
آرامشی بدست آورده بودم که از خالص بودنش، بغضم التماس می کرد تا اجازه ی ریزش دهم به او.......
صدایی محکم توجهم را به رنگ آبی بسته بندی شدۀ سوالات، معطوف کرد:
"داوطلبان گرامی، شروع کنید"
 
برخلاف انتظارم، کنکور امسال آسان تر و بهتر از پارسال بود (: اگرچه نتایج مرداد ماه رضایتم را آن طور که می خواهم (و می خواهند!) جلب نخواهدکرد!
دقایقی می شود که کنکور زبان را داده ام (علاقۀ من به زبان، زبانزد است و علاوه بر کنکور تجربی، زبانش را هم داده ام (: ) و مُخم از دو طرف در راستای افق به اندازۀ سینوس همان زاویۀ ایکسی که قرار بود در سؤال اول مبحث آینه های فیزیک به دست آوریم، به سمت درد میل می کند |:  دیشب هم 4 ساعت بیشتر از خوابیدن مشتق نگرفته ام، به شدت اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیکم خواب خوب می خواهند...
 
+ یک چیزی می گویم بین خودمان باشد، شاید امسال "این رِل" بودنم را با عشق اولم به هم بزنم و بیفتم به جان عشق دوم!!! (یعنی بروم دانشگاه اما با انتخابی دیگر (: )
+ مراقب کنکور تجربی امسال، خانم الیاسی و مراقب کنکور زبان، خانم محمدپور بودند (:
+ خسته ام.......................

پیشگو نیستم ولی...

بسم الله الرحمن الرحیم

 
سلام وبلاگِ جانم؛
از حاشیه رفتن بیزارم پس میروم سر اصل مطلب:
راستش را بخواهی در دو سال اخیر (و شاید هم 4 سال)، وقت و انرژیَم را آن چنان صرف رویاپردازی و دادنِ قول های دم دستی و بی ریشه (!) به خودم، تو و دیگران کرده ام که زمانی برای به سرانجام رسیدنشان نماند؛ بنابراین برای آدمی مثل من خیلی غیر طبیعی به نظر نمی آید که بعد از دو سالِ پیاپی، عزمش را جزم کند که قول هایی را که در ذهن خودش، تو و دیگران در حال خاک خوردن هستند، عملی کند. به هر حال چه إمّا شاکراً و چه إمّا کَفورا باشی چاره ای جز قبولِ این توفیق اجباری نداری!

ز دست هجر تو جانم به حسرت می برم

حس های زیادی هستند که نه می توان آن ها را به زبان آورد، نه می توان نوشتشان!

یا اگر هم به زبان بیایند یا نوشته شوند باز هم حق مطلب ادا نمی شود؛ مثلا وقت هایی که دلت می خواهد کسی را بدون هیچ ناخالصی و فارغ از همه چیز، در آغوش بگیری.... در آغوش بگیری و چنان به سینه ات بفشاری تا برای تمام روزهای دلتنگی، تنهایی و بی قراری ذخیره داشته باشی...

مجالی برای آغوش هم نداشتی، لب هایت را به پیشانی اش نزدیک کنی، چشمهایت را ببندی و تمام احترامت را به قداست آن آدم در بوسه ای خلاصه کنی...

گاهی اما...

گاهی اما...

گاهی مجال هیچ چیز نمی یابی!

نه آغوشی که ذخیره اش کنی برای روزهای مبادا و نه بوسه ای برای ادای احترام به قداست آدمی...

گاهی فقط باید از دور کسی را تماشا کرد و تمام حسرت ها را توی بقچه ای بپیچد و گذاشت روی طاقچه ی دل...!

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan