مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

می توانم این بار جانانه برقصم

یادم نمیاد چه مجلسی بود اما خاطرم هست که همه شاد بودن. یه گوشه ایستاده بودم و با یه دوست صحبت می کردم، چشمم افتاد به آسمونِ شب. میونِ اون همه ستاره، یه چیزِ تماما سفیدی انگار خیره شده بود به من؛ شبیه روح! نترسیدم، دست از دید زدنش نکشیدم. لبخند زد، لبخندش از اون لبخندایی نبود که تهِ دلت بشینه و بخوای باهاش بیخیالِ عالم و آدم بشی ولی منم لبخند زدم، بازم نترسیدم. اون بالا بود، خیلی دورتر از این که بغلِ گوشم زمزمه کنه "من فرشته ی مرگتم، امشب می میری" اما این جمله دقیقا از بیخِ گوشم رد شد!! هنوز می خندید، من اما لبخند رو لبم ماسیده بود! چی کار باید می کردم؟ خشکم زده بود! بر خلاف عقاید بعضی ها، زندگیم مثل یه فیلم از جلو چشمام رد نشد؛ نه اصلا مرگ که وقتِ تماشای گذشته و از دست رفته هات نیست، خودت داری از دست می ری!! نمی دونستم چی کار کنم! اجلت که برسه مگه میتونی فرار کنی؟ ولی یهو وسط جمع دوئیدم!! دوستم گفت "کجا؟" گفتم "من امشب می میرم" و همین طور می دوئیدم و فقط به این فکر می کردم که "من هنوز هیچ کاری تو زندگیم نکردم، هی چیزایی رو که دوس داشتم انجام بدم موکولشون کردم به فرداها و پس فرداها و پس از اون فرداها..."

سرم رو بلند کردم، دیدم از آسمون با لبخند داره با سرعت میاد زمین. با خودم گفتم تا برسه من دورتر میشم اما همین که سرم رو پایین آوردم روبه روم بود و محکم من رو گرفته بود. این بار دیگه واقعا ترسیده بودم، نه از لبخندِ تلخش، نه از مرگ، ترسیده بودم از وقتی که دیگه نبود، از مهلتی که نداشتم، از علاقه هایی که دیگه خبری ازشون نمی شد...! داشت نفسام رو می بلعید، داشتم می مردم... با تمومِ وجودم داد زدم "من زندگی نکردم، بذار زنده بمونم"...

بیدار شدم. چشمام به سقفِ تاریکِ اتاقم بود. چشمام رو بستم و در عینِ حال بلند شدم و نشستم. چشمام رو باز کردم، رو به روم بود. بازم همون لبخندِ لعنتی... به سمتم خیز برداشت و جیغ زدم و... چشمام رو به سقفِ تاریکِ اتاقم باز شد. رو به روم رو دیدم، هیچ کسی نبود به جز فرصت هایی که دوباره بهم داده شد...

«شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حالا که به آن دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص» چارلی چاپلین

+ پست خودکشی عقل از آقای هشت حرفی رو بخونید

بختک بوده... خیلی وقته سراغ من نیومده جناب بختک:'| امیدوارم خوندن این پست قبل از خواب بازم باعث نشه سر و کله‌ش پیدا بشه:'|♡♡

نه این خواب بوده 
بختک به حالتی میگن که بدن قفل میشه و نمی تونی حرکت بکنی و احساس خفگی بهت دست میده، علتشم اینه که مغز اختیار حرکت رو تو اون مرحله از خواب (رِم) ازت می گیره که تو خوابت هر کاری انجام میدی، بدنتم یهو انجام نده و چون قدیم بر این باور بودن که یه موجود چاق زشت میفته روت بهش میگفتن بختک (: 
حالا اینی که من نوشتم اساسا ربطی به بختک نداره اما ان شاءالله که برات پیش نمیاد عزیز جانم *: 
ای کاش قدر لحظه ها رو بدونیم
زیبا نوشتید بانو
ممنونم
بله واقعا
آدم زنده هست اما این که زندگی کنه یا نه دست خودشه 
متشکرم 
میدونم تعریف و اینای بختک رو:)) آخه گفتی وقتی بیدار بودی بازم دیدیش و از این نظر یاد بختک افتادم که تا بیداری همراهی میکنه آدم رو -_-
+وای ببخشید که شبیه انسان های بدمتوجه شونده و ضدحال کامنت گذاشتم:)) کاملا متوجه منظور و هدف پستت شدم عزیزم:)) فقط یهو یاد بختک و اذیت شدنام افتادم اونجوری کامنت گذاشتم-_- 
++ای کاش زندگی واسمون جوری نشه که به اینکه همیشه فردایی هست عادت کنیم و امروزمون رو تلف کنیم :) ای کاش مثل وقتی که از یه کابوس بیدار شدیم خوشحال باشیم که هنوز زنده‌ایم و دلمون بخواد بریم پی آرزوها و علایقمون :)♡ همین امروز... همین لحظه...
خب اگه تو بیداری می دیدمش که عزرائیل بود دیگه، بختک نبود ولی اونجایی هم که گفتم بیدار شدم اونم خواب بود یعنی تو خوابم از خواب بیدار شدم (: 
عیبی نداره، من که چیزی به دل نگرفتم، اصلا چیزی برای ناراحتی وجود نداشت که عذرخواهی کنی *: 
اوهوم دقیقا، یه جوری زندگی کنیم که هم واسه ده سال آینده مون برنامه داشته باشیم هم این که بدونیم ممکنه لحظه دیگه بمیریم 
در لحظه زندگی کنیم 
زندگی را زندگی باید کرد ^_^ 
نمیدانم این داستان شما حقیقت داشت یا نه 
اما
من چند باری خواب مرگم رادیده ام

یک بار دیدم که قلبم گرفت (ناراحتی قلبی دارم) و نفسم بالا نیومد و مردم
نمیدیدم چی و کی ولی احساس میکردم منو میبرن بالا
بعد یه صفخه نوری جلوم بود 
گفتن انتخاب کن
چه کارایی دوست داری یا چه کارایی انجام دادی
خودشم لمسی بود منم انتخاب میکردم و سعی  تو دلم سعی داشتم اعنال نیک رو برگزینم 
بهم گفتم چون نیتت خیره بهت بار مهلت میدیم و دوباره زنده شدم

یه بار  دیگه دیدم باز قلبم گرفت 
یه جایی بودم که معشوقم و مادرش هم بودن
و من باز مُردم 
منها این بار اطرافیانم را میدیدم حتی مادرم از من نا امید شد
اما مادر معشوقه ام دستش رو گذاشت رو قلبم و ضربان قلبم شروع کرد به زدن 
در اون مدت داشتم به عکس العمل معشوق دقت میکردم
حقیقت داشت (: 

منم چند باری دیدم که مردم ولی هر بار فراموش کردم که چه حسی بعدش داشتم؛ این که دلم می خواست به کارام یه سر و سامون حسابی بدم! اما این بار جنسش فرق می کرد، خیلی به واقعیت نزدیک بود... 
اینطور خوابا یه تلنگرن برای ما که به خودمون بیایم و قدر مهلت زندگی رو بدونیم 
واکنش معشوقتون چی بود حالا؟ 
چه خواب عجیبی... منم یه بار خواب دیدم مردم. خواب دیدم با دوستم هر دو مردیم و مثل روح سرگردان داریم همه جا می چرخیم. خیلی حس عجیبی داشت. خیلی واقعی به نظر میومد. و خیلی دلم خواست که زنده باشم. 
هنوزم از این که زنده ای احساس رضایت میکنی؟ هنوزم دوس داری زنده بمونی؟ از اون به بعد نحوه ی زندگی کردنت تغییر کرد؟ 
مشکل اینجاست که ما بعد یه مدت اون احساس توی خوابمون رو فراموش می کنیم... 
چه زیبا نوشتین ...
اگه اون لبخند روی صورتش نبود قشنگ مثل فیلمهای ترسناک بود
:)
ممنونم جناب استاد بزرگ 
اتفاقا همین لبخند مرموزش که از بین نمی رفت ترسناک ترش می کرد، مثل دلقکی که تو فیلمای ترسناکه و لبخند مصنوعیِ مرموزش محو نمیشه و روی لبش حک شده و این در حالیه که زل زده به من 
ترسناک نیست؟ 
نه آخه از نشونه های بختک اینه که تا چند لحظه بعد از بیدار شدن آدم تصویر و صداهای کاذب رو میبینه و میشنوه و به شخصه تجربه‌ش رو داشتم :'|♡
من یه چیز تو همین مایه ها رو چن ماه پیش خیلی تجربه کردم، خیلی اون لحظه برام هیجان انگیزه! نمیدونم چرا؟! (: 
آره خب، فراموش می کنیم. شاید این پست رو نمی خوندم یاد خوابم هم نمیفتادم حتی.
ولی نه دیگه. خیلی برام فرقی نداره. شاید لازمه یه بار دیگه همچین خوابی ببینم:)
خدا همیشه حواسش بهمون هست و اونجاهایی که نیاز به تلنگر داریم، به یه نحوی بهمون تذکر میده 
همیشه هم این تلنگر لزوما با خواب نیست، شاید همین پست من تلنگری از طرف خدا  باشه برای خیلیا، کسی چه میدونه؟! 
فقط نباید ساده از نشونه های زندگی بگذریم (: 
اگه یه موجود سیاه و عصبانی نباشه که وقتی بدنت فلجه و فقط چشمت بازه تهدیدت کنه و اینا میتونه تجربه خوبی باشه :'| :)) 
نه از این بدتراشو تجربه کردم، کانجورینگ رو دیدی؟ همون شکلی (: 
چه وحشتناکه،من وقتی به مرگ فکر میکنم دلم میگیره هم برای ناراحتی که خانواده‌ام باید تحمل ‌کنن و هم برای ارزوهایی که فرصت نشده براورده بشن.
چقدر عمر که هدر دادیم، حیف و حیف و حیف...
واقعا همین طوره 
هر کاری هم بکنیم باز یه بخشیش رو هدر می دیم 
فکر کنم مشکل از عدم وجود یه هدف اصلی و مشخصه! 
چه خواب هیجان انگیزناکی!!
اصلا آدم از خواب میپره و صدای قلبش رو میشنوه، قلبش اینقدر محکم تالاپ تولوپ میکنه که انکار همین الانه از تنش جدا شه کیف داره :)
اوهوم واقعا 
من خیلی دوس دارم از این خوابای پرهیجان ببینم حتی اگه بترسونتم (: 
مشکل ما آدما اینه که فکر میکنیم زمانمون نامحدوده، همین که بفهمیم داریم میریم به خودمون میایم. حتی اگه بهمون بگن 40 سال دیگه میمیری بیشتر قدر این 40 سال رو میدونیم و برای هر روزش برنامه میریزیم. ولی تا وقتی موعد مشخصی نداشته باشه حواسمون به محدود بودنش نیست.
چه خواب خوبی :)
متأسفانه همین طوره، فراموشی در این زمینه ها خوب نیست! 
از این خوابای خوب زیاد می بینم (: 
عجب خوابی ! من اگه همچین خوابی می‌دیدم سکته میزدم تو خواب  ولی خیلی تلنگر خوبی بود:) 
ولی من عاشق اینجور خوابام ♥_♥ از این بدترشم دیدم تازه!! 
اوهوم (: 
من یبار همچین خوابی دیدم و اینکه چقدر تقلا می کردم دوباره بهم فرصت داده بشه... ولی وقتی بیدار شدم و دیدم خواب بوده... باز روز از نو روزی از نو... بازم کارا و خواسته هامو موکول کردم به فرداها و پس فرداها... 
آره منم بعد چند بار دیدن اینطور خوابا کاری از پیش نبردم ولی این بار میخوام یه تغییری بکنم... 
جدا از این که واقعا تغییر مسیر نیازه ولی اینم زشته که هی خدا بهمون تذکر بده و ما هم هی نادیده بگیریم :دی 
آره. فردا هولناکترین تله ای هست که توش می‌افتیم و افسوس که نمی‌فهمیم
چه تعبیر قشنگی (:
بله همین طوره و کاش لااقل تمرین کنیم که بفهمیم
چه ترسناک! -_-
قبول دارم ترسناکه یه کم اما عاشق هیجانشم (:
واى چقدر ترسناک 
این خواب بود یا کنجورینگ 3؟:|
در حد اون که دیگه ترسناک نبود؛ بود؟! (: 
بنظرم گزینه ى سه :)
تو خیلى شجاع بودى
(:
شجاعی از خودته خاتون جان ((:
گاهی اوقات اینا یه نشونست که حواست بیشتر به زندگیت باشه
در کل من نمیتونم بیخیال خواب بشم. سعی میکنم همیشه از خوابام یه نتیجه ای بگیرم. چون چه رویای صادقه و چه اضغلاث و احلام باشه، از حقایقی که دارن به روحت فشار وارد میکنن حرف میزنه. میتونی جواب خیلی از مشکلات روزمره خودتو از توشون پیدا کنی. توی خواب روحت آزادانه تر حرکت میکنه و به ناخوداگاهت میتونی دسترسی داشته باشی. میتونی اسراری از وجود خودتو کشف کنی که در بیداری شاید سالهای سال طول بکشه
بله منم همین فکر رو میکنم
با حرفتون موافقم و اغلب هم از تعبیر و تفسیر خوابهام به نتایجی می رسم که توی مسیر زندگی خیلی به کارم میان
خدا بهت سلامتی و عمر طولانی بده بانو جان :)
ممنونم، به شما هم بدهد ایضاً آسوکای مهربان (:
همین چند خط را اگه فیلم کنی، ترسناک ترین فیلم تاریخ میشه!
یک کم به فکر رفتم، چقدر کارها که تعویق افتاده ناراحتم و چقدر خوشحالم از کارهایی که با سماجت انجامشون دادم! 
در این حد هم ترسناک نبود، بود؟! 
آدم همیشه از کارایی که میتونسته انجام بده ولی نداده پشیمون میشه! 
سلام
شیرینترین مرگی که آنهایی که چشیدند حسرتش رو می خورند و دوست دارند دوباره تجربه کنند شهادت است. 
کاش روزیمون بشه.  
علیکم السلام 
ان شاءالله 
ولی به نظرم شهادت مرگ نیست! 
«شهید نشوی، می میری» 
من شب‌ها خیلی عمیق‌تر و بیشتر از مرگ می‌ترسم.درواقع شب‌ها مرگ برام خیلی سنگین‌تره.نمی‌دونم علتش چیه شاید چون ظلمات شب با مرگ آمیخته میشه یه چیز عظیم و ترسناکی می‌سازه و همین الان که دارم تایپ می‌کنم قلبم افتاد کف پام!
درسته که مرگ برای مومن مانند بوییدن گل است! اما خب برای مومن نه من.
به هر صورت چه خوابی بود ولی/:
تاریکی شب رعب انگیزه اما مایه ی آرامشه باطنا، فقط باید درکش کرد! 
مرگ هم همینطوره؛ ظاهرا ترسناک ولی تولدی دوباره! مثل یه شوک میمونه شاید... 
فکر می کنم لفظ مرگ برای همه یه ترسی رو ایجاد می کنه اما این که هر کدوم از ما چقدر به عمق و ماهیت مرگ توجه کرده باشیم مهم تره تا بتونیم آمادگی بیشتری برای رو به رو شدن باهاش داشته باشیم 
دلم میخواد بازم ببینم (: 
سلام
منم یه بار داشتم میمردم ولی مادرِ معشوقه هام دستاشونو گذاشتن رو قلبم نجات یافتمـ (الکی)

گذشته از شوخی شاید خیلیا این حس و حال رو تجربه کرده باشنـ مرگ یکی از حقایق زندگی هستـ. فرار هم نمیشه کرد ازش ولی میشه آماده تر بود
علیکم السلام 
چقدر خوابی که تعریف کردید آشنا بود!! 
حس و حال مرگ رو که همه تجربه می کنیم نهایتا منتهی مهلت و فرصت بیان این تجربه بهمون داده نمیشه 
ولی حس و حالِ از دم مرگ برگشتن یه چیز خارق العاده ایه که فقط خدا میدونه، امیدوارم این رو هم همه بتونن تجربه کنن 
سلام با خوندن این پستتون یاد این دو پست افتادم

http://ghasvari.blog.ir/post/%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87


و

http://ghasvari.blog.ir/post/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%87%D8%A7
علیکم السلام 
واقعا همینه، درست نوشتید شما... 

ببخشید شما آدرس جدید آقای هشت حرفی رو دارید؟ 

کاش داشته باشید.. 

من خیلی وقته که نبودم، نمیدونم مگه حذف کردند وبلاگشون رو؟!
متاسفم که ندارم... ولی اگه پیدا کردم به شما هم اطلاع می دم (:

آخرین آدرسی که داشتم لوموت بود و بعد دیگه گم کردم وبلاگشون رو.. 

ممنونم که این لطف رو می کنید :)

خواهش می کنم، کاری نکردم (:
شنبه ۲۲ شهریور ۹۹ , ۰۶:۵۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

خوندنش هم ترس می‌ریزه تو جون آدم! آخرش ترسناک‌تر بود حتی!

و این که همه‌شون برای من اتفاق افتاده، قضیه رو یه کم ترسناک‌تر هم جلوه میده حتی (((:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan