نقطه.
سر خط
.
.
.
نقطه.
سر خط
.
.
.
نقطه؟ سر خط؟
«شاید گفتنی نیست و شاید باید گفته شود، شاید از گفتنش باید خجالت بکشم و شاید آنقدر مضحک است که از این که باید از گفتنش خجالت بکشم، خجالت می کشم.»
به نقطه ای رسیده ام که نمی دانم باید گذاشته شود و بروم سر خط یا چنان این پاراگراف لعنتی را ادامه دهم که از هجومِ حجمِ سنگینِ واژه هایش به سُتوه بیایم و یکباره خط بطلان بکشم روی همه ی پاراگراف های زندگی و آنی این چرک نویس را پاره کنم!
می ترسم؛ می ترسم از دختری که با گنجشک های کنار پنجره ی اتاقش آواز می خواند، با برگ های درختان دردِ دل می گوید و با عنکبوت ها حرف می زند که این بار بچه ی خوبی باشند و به او نزدیک نشوند! از دختری که نه در دلش غروری چمباتمه زده و نه در حرف هایش غیض و غرضی! از او که اگر لبی به تحسینش تر شد یا که آوایی به تمسخرش در، می خندد، می خندد، می خندد. وای که انعکاس صدای خنده هایش توی گوش های اویِ قدیمی اش زنگ می زند. اویی که طنابِ دار به گلوی زندگی بسته بود و میخواست مثنویِ نفس هایش را چهارپاره کند ولی... ولی امان از این دایه ی مهربان تر از مادر شدنم! باید اعتراف کنم زمانی دخترکِ 15 ساله ای را نه تنها از بندِ مکان و زمان که از بندِ خودش هم رها کردم؛ از بندِ خودی که من بودم... نجاتش دادم و حالا از دختری که رها شده و فرسنگ ها آن طرف تر به من لبخند می زند، می ترسم. می ترسم بیش از این ها دور شود، می ترسم بیش از این ها دیوانگی کند، می ترسم عاشق شود!... نه، نمی ترسم؛ فقط دلم برایش تنگ می شود... دلم برایش تنگ شده... بینِ اویِ قدیمی و من و این دخترکِ 15 ساله یک من فاصله افتاده است و بین من و این دخترکِ 15 ساله یک نقطه، سر خط! اگر یک نفس در این بندِ ترس بمانم و ادامه دهم، احتمالا به اویِ قدیمی برمی گردم و دخترکِ 15 ساله هم لا به لای این بند دفن می شود و اگر دَمی به این بند خاتمه دهم و بروم سر خط، یقینا دیگر بین او و من و دخترک فاصله ای نخواهد بود و هر چه هست همه وحدت مایی است که من است... حالا، نقطه؟ سر خط؟
- دوشنبه ۲۲ مهر ۹۸