"در کارگه کوزهگری رفتم دوش"
دیشب به جهانِ هستی وارد شدم.
"دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش"
هر کسی یا مشغولِ خودش بود یا گهگاهی هم میخواست خبری از اسرار بگیره!
"ناگه یک کوزه برآورد خروش"
ناگهان یکی به خودش اومد و هُشیار شد:
"کو کوزهخر و کوزهگر و کوزهفروش!"
که کجاست اونی که من رو شکل داده و اونی که مالک منه و اونی که من رو میبره پیش خودش؟!
همهی ما کوزههایی هستیم که حواسمون پرته به دنیای خودمون و وقتی یکی از ما تازه بینای حقیقت میشه، از خودش میپرسه: "از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم آخر..."
از کجا آمدهام، کوزهگرم کو؟!
آمدنم بهر چه بود، کوزهفروشم کو؟!
به کجا میروم آخر، کوزهخرم کو؟!
و جوابِ تمام این سوالها برمیگرده به پیدا کردن یک نفر؛ یعنی هدف همینه! این که بدونی کی به وجودت آورده، کی داره توی این زندگی راهنماییت میکنه و به کی میرسی آخرش... همهش صفاتِ یه نفره، جوابت یه نفره؛ خُدا... به خود بیا تا خدا رو بشناسی.
خدا رو شناختی، محاله عاشقش نشی.
عاشقش شدی، محاله بخوای اذیتش کنی.
نخوای اذیتش کنی، باید با زمین و زمان بسازی حتی اگه خودتم اذیت شدی، آخ نگی.
خلاصه مَشتی بشی، بشی همونی که کاری نمیکنه تا یه وقتی یکی زبونش نچرخه به گِله از خدا، که یه وقت یکی سرش داد نزنه، که یه وقت یکی بودنش رو مُنکر نشه... عشقه دیگه، معشوقه دیگه - هر چند خودشم عاشقه - ... دیدی خودش میگه به پدر و مادرت اُف نگو؟ دوسشون داره دیگه، نه عااااشقشونه که میگه، دلش نمیاد کسی بهشون چیزی بگه، حتی اُف... حالا مگه تو راضی میشی کسی اُف بگه به خدات؟ مگه راضی میشی کسی بخواد معشوقت رو ناراحت کنه؟ اگه ناراحت بشه، مگه راضی میشی به شادی، به لبخند، تو بگو به یه برق نگاه؟ این تن بمیره، راضی میشی؟ نووووچ، ابداً! دنیای داشته و نداشتهت رو میدی تا راضی بشه، تا دیگه غصه نخوره...
بیا درِ گوشِت یه چیزی بگم:
"میدونی چیه رفیق؟! اومدیم اینجا مرام عاشقی یاد بگیریم... خلاص..."
- شنبه ۹ فروردين ۹۹