غرق در افکارم بودم و آنها مرا با خود به ناکجاآبادها برده بودند و فارغ از هر چیزی همراهشان سفر می کردم که پچ پچ های اعضای خانواده مرا وادار کرد که از این سفر دل بکنم و گوش فرا دهم به صحبت هاشان! پدر و مادرم قصد داشتند به جشن عقد دختر عمو شهرام (دوست پدرم که ما از بچگی ایشان را عمو صدا می زدیم) بروند و ما را به روستا، زادگاه پدرم ببرند که در نزدیکی تالار درج شده در کارت دعوت بود. همان جای خوش آب و هوا در کنار یک آب بندان بزرگ با درختی خمیده و بیشه زاری در اطرافش که وقتی باد می وزد تمام رایحه ی گل های وحشی را استشمام خواهی کرد و چه دل انگیز و هوسناک!!!.............. با پی بردن به این موضوع، ایستادم به نماز و انجام این کار، همزمان شد با شنیدن صدای خواهرم:«پاشو میخوایم بریم». نماز عصر را اقامه کردم که إن شاءالله قبول حق بوده باشد! (:
هوا گرم بود و دلم میخواست مانتویی گشاد بپوشم. در کمد را باز کردم و یکی یکی مانتوها را از نظر گذراندم اما هیچ کدام به دلم ننشست! (سخت ترین بخش خارج شدن از خانه، انتخاب لباسی مناسب است! حداقل برای من که اینطور به نظر می رسد) از خیر مانتوهای درون کمد گذشتم و رو آوردم به کشوها! مانتویی در آن گوشه و کنار، چشمک می زد؛ گشاد بود و سفیدی آن مانع از جذب زیاد نور خورشید می شد... بالاخره همان را انتخاب کردم و با یک شال سفید و طرح دار و شلوار جین خاکی، پوشش خود را تکمیل کردم. از اتاقم بیرون آمدم و به سمت اتاق خواهرم رفتم. او برخلاف همیشه لباسی فاخرتر پوشیده بود؛ مانتویی سبز با شالی سبز و قهوه ای و شلوار کتان سفید! (معمولا برای رفتن به روستا لباس های راحتی می پوشیم؛ چون تقریبا همه با هم فامیل و آشناییم و نیازی نیست به طور رسمی در آنجا حضور داشته باشیم) پرسیدم:«چی شده؟؟؟ چرا این مانتو رو پوشیدی؟»
- همینطوری!
نهایتا من هم جوگیرطورانه مانتو وشال سفید را با مانتوی چهارخانه ای آبی و قرمز و شال آبی با طرح گل های قرمز عوض کردم و چادرم را به سر گذاشتم و کیف به دوش از خانه خارج شدم. (کیفی پر ازکتاب! دیگر عادتم شده که هر جا می روم کتاب هایم را به همراه داشته باشم هرچند نیم نگاهی هم به آنها نیندازم اما بودنشان برایم قوت قلبست...!)
من و خواهر و برادرم به خانه دخترعمه مان رفتیم. فاطمه، دختر دخترعمه ام، فیلم تولد کودکی برادرش، علیرضا را به ما نشان داد. وای! چه قدر کوچک بودم و با آن لباس عروس کودکانه چه قر و فرها که از خودم در نمی آوردم و چه دلبری ها که نمی کردم!!! یادم می آید آن روز مادرم به تازگی آن لباس را برایم خریده بود و من چقدر دوستش داشتم (:... برادرم کم کم عزم رفتن به سوی خانه ی عمه ی بزرگترم را کرد و من هم به یاد همان عشوه های کودکانه ام شروع کردم به پایکوبی بزرگسالانه و مانند همان کودکی، چشم ها را مجذوب خود کردم.... ((((: (صرفا جهت اطلاع: در خانه فقط من و خواهرم و فاطمه و مهدیس کوچولو، دختردایی فاطمه بودیم)
بعد از یکی دو ساعت مادرم به دنبالمان آمد و خبر از برگشتمان داد. (گویا دزدگیر خانه چندباره به صدا درآمده بود و باید میفهمیدیم قضیه چیست) به خانه ی پدربزرگم رفتیم و پس از دقایقی همسایه مان خبر داد که چیزی نیست و فردی که پدرم برای چک کردن خانه فرستاده بود هم، این خبر را تصدیق کرد. (این دزدگیر خانه مان گاهی بازی درمی آورد و زیادی حساسیت از خود نشان می دهد و ناز نازو بار آمده (!) کافیست مورچه ای را در حال حرکت ببیند، چنان فریادی می کشد که آن سرش ناپیداست... باید فکری به حالش کرد)
عمو "عین" هم آنجا بود و بعد از کمی، رفت. پدربزرگ با همان چفیه ای که همیشه در دست دارد، عرق های صورتش را پاک کرد و دستی به صورتش کشید و به روبه رو خیره شد. من هم مبهوت او شدم. تا به حال، این چنین دقیق به او نگاه نکرده بودم. چقدر پیر شده بود! صورتش چروک شده بود و هر تاخوردگی روی صورتش، گذر عمر و تجاربش را گواه بودند. چه قدر این مرد، دوست داشتنی بود؛ دلم میخواست دستانم را روی صورت مردانه اش می کشیدم و نوازشش می کردم اما خجالت می کشیدم و شاید حیا می کردم، نمی دانم! اسمش هر چه که هست مرا از انجام این کار باز می داشت... صورتش را برگرداند، مرا دید که چطور با دقت به چهره اش می نگرم. لبخندی به سویش روانه کردم...(:
بنا شد با عمه "میم" و خانواده ی پسر بزرگترش و دخترعمه و فاطمه و علیرضا و هم چنین پدربزرگم به دریا برویم. همه آماده ی رفتن بودند که صدای اذان به گوش رسید. با خود اندکی تفکر کردم و به این نتیجه رسیدم که آنجا (ساحل دریا) نمی توان به راحتی وضو گرفت و نماز خواند پس با پیشنهاد من نماز را خواندیم و سپس حرکت کردیم...
شاید به نظر رویایی باشد! آسمان به 4 رنگ متفاوت بود، از پایین به بالا: ارغوانی، آبی لاجوردی، سفید و آبی آسمانی تیره. رقص نور ستارگان هم که برای خود حماسه ای بود!!! نمایش غروب آفتاب، زیبا و پرشکوه در مقابل چشمانم اجرا می شد و من هر چه می نگریستم سیر نمی شدم... سبحان الله الذی أتقن کلّ شیء...
محلی را در کنار بقیه ی خانواده هایی که نشسته بودند انتخاب کردیم و نشستیم. (من و خواهرم و فاطمه در ماشین و بقیه روی زیرانداز (: ) بعضی از خانواده ها صدای ضبط ماشین را بالا آورده بودند و می زدند و می رقصیدند و به نوعی برای خود شادی می کردند و خوش بودند. من روی صندلی راننده نشسته بودم و برای چند ثانیه ای خود را جای راننده فرض کردم، به راستی که کنترل ماشین برایم سخت و مشکل تلقی شد... در همین حین بود که پدرم بسته ی کوچکی پر از تخمه به من داد و پسرعمه ام در سمت مرا باز کرد و ضبط را روشن و صدای آن را هم زیاد کرد، چه آهنگی هم پخش می شد!!! آهنگهای شاد مازندرانی... لحظه ای فکر کنید! من در حال تخمه خوردن پشت فرمان، صدای ضبط هم زیاد، آهنگ مازندرانی شاد هم در حال پخش که همه را متوجه خود می کرد.... دیگر قضاوت با خودتان! از نظر من که آبروریزی بود اگرچه از جای خود تکان نخوردم و خود را به بی خیالی زدم (: گاهی دوست دارم از این دیوانه بازی ها دربیاورم! مگر می شود زندگی بدون دیوانگی؟ مگر داریم؟؟؟ (:
علیرضا میخواست جای مرا تصاحب کند اما اجازه ی این کار را به او نمی دادم. او هم کم نیاورد و ماشین را تکان میداد! (ماشاءالله هیبتی دارد با این سن کمش که رستم دستان هم نداشت، تازه کلاس هشتم می رود!) خواهرش داد زد: «نکن، دایی جون (پدر من) به ماشین توک داده» و ما همه زدیم زیر خنده... تکیه به زبان مازندرانی میشود توک و مثل این که فاطمه جان، زبان گیلکی را با فارسی ادغام و ناخواسته موجبات خنده ی ما را هم فراهم کرده...
بعد از صرف شام، پدرم نیاز پیدا کرد به wc و چون راه آن دور بود باید با موتور سیکلت علیرضا می رفت. به یاد دارم که زمان کودکی موتور داشتیم و همیشه بر سر این که چه کسی جلو بنشیند بین من و خواهر و برادرم بحث پیش می آمد، یادش بخیر... و بعد از آن موقع، این اولین باریست که می دیدم پدرم سوار موتور شده و مادرم هم پشت سرش، باهم به محل مورد نظر می روند... (: این لحظه برایم تداعی کننده ی خاطرات کودکی بود و حس خوبی به من می داد...
شب خوبی بود و پر از خوبی های به یادماندنی! از منظره گرفته تا بچگی های مهدیس و مهدیه و فاطمه و علیرضا و هدیه ای که عمه قرار است بعد از قبولی من در رشته ی مورد نظرم به من دهد؛ یک گردنبند یاقوت! البته توقعی از ایشان ندارم و صرفا جهت مزاح این تقاضا را از ایشان کردم... (سنگ که نیست، سنگ پای قزوین است! تازه به آن هم گفته ام زکی تو که ابریشمی ((((: )
دلم نیامد این همه خوشبختی را در خاطراتم ثبت نکنم حتی به قیمت از دست دادن وقت خوابم...
- جمعه ۲ مرداد ۹۴