دلم خیلی گرفته بود...
از خودم٬ از این که چرا درسام رو نمی خونم٬ از این که کجا بودم و حالا به کجا رسیدم٬ از این که... هیعییی هر چی بگم کم گفتم... من٬ یه دختر ۱۶ ساله و این همه دغدغه؟! کی باورش می شه که همه ی اینا رو دارم به تنهایی به دوش می کشم...!!!
امروز تو مدرسه نرفتم نمازم رو به جماعت بخونم٬ نرفتم تو اولین صف تا تو صف فرشتگان جا داشته باشم... رفتم آخرین صف... نمازم رو فرادی خوندم... با خدا حرف زدم... گریه کردم... زار زدم... گفتم: خدایا تا حالا حس نکردم که تنهام گذاشتی پس کمکم کن... گفتم: خداوندا! تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری٬ شکسته قلب من٬ جانا! به عهد خود وفا کن... همین طور اشک از چشمام میومد که یهو امام جماعت مدرسمون از جاش بلند شد و روشو برگردوند و گفت: امام صادق گفته هر کسی می خواد قلبش رو صیقل بده و به آرامش برسه باید قرآن بخونه... باورم نمی شد!!! امام جماعتمون فقط دو٬ سه باری بعد نماز چیزی می گفت اما حالا نه تنها بعد نماز چیزی گفت بلکه دقیقا چیزی رو به زبون آورد که من بهش احتیاج داشتم... هق هقم بیشتر تو گوشم پیچید... به خدا گفتم: خدایا! فکر نمی کردم به این زودی جوابمو بدی! ازت ممنونم... آروم شده بودم٬ حس کردم خودم رو پیدا کردم! خیلی وقت بود که خودم رو گم کرده بودم...
زنگ اول و دوم ادبیات داشتیم. خانم قنبری٬ معلم ادبیات فارسیمون٬ امروز وزن یکی از شعر حفظی های کتابمون رو که شاعرش حافظ بود بهمون گفت که من خیلی از این مبحث خوشم اومد... شعر و وزنش این بود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند...
فاعلاتن٬ فعلاتن٬ فعلاتن٬ فع لن
دم د دم دم٬ د د دم دم٬ د د دم دم٬ دم دم
تن ت تن تن٬ ت ت تن تن٬ ت ت تن تن٬ تن تن
ها ه ها ها٬ ه ه ها ها٬ ه ه ها ها٬ ها ها
روز به یاد موندنی و خوبی بود...!
- چهارشنبه ۶ آذر ۹۲