تا حدود 4 و نیم بیدار بودم تا ببینم نتیجه ی کنکور چه وقتی می آید. بعد که دیدم کارنامه ی اعمال سه سال تحصیلیم به اضافه ی امتحان ضمیمه ی آن هنوز منتشر نشده؛ لپ تاپ را بستم و چشم هایم را نیز به خاموشی سپردم. نمیدانم چه زمانی خواهرم وارد اتاق شد! از من سوالاتی پرسید درباره ی این که چطور وارد سایت شود و نتیجه ی همان امتحان فرمالیته ای (!) که دادم را ببیند. من هم جسته گریخته در حالت خواب و بیداری جوابی به او می دادم...............
صدای هیاهوی بچه ها در مدرسه پیچیده... روز آخر مدرسه است. هر یک از بچه ها گروه گروه در جایی از مدرسه جمع شده اند. دل تنگی از همین حالا تمام مرا احاطه کرده است. گویی خبری اندوهگین خواهد رسید! به زودی... فاطمه نقدی (هانیه) را می بینم. به سرعت خود را به او می رسانم، در آغوش میفشارمش... هانیه! مرا فراموش نکنی؟! میدانی که چه قدر دلم برایت تنگ می شود.... او می خندد، شاد است! همه شادند، می گویند، می خندند و تنها منم که لبه ی پنجره ی راهروی تاریک مدرسه به منظره ی بیرون، مضطربانه می نگرم... دستی روی شانه هایم کشیده می شود! به آرامی سرم را می چرخانم. از دیدن دوستی دیگر نه خرسند می شوم نه دلگیر... هیچ واکنشی از من نشان داده نمی شود. آهی از اعماق وجودم سر داده می شود که گواه اندوهی فراوان در قلبم می باشد. انگار کسی در اطرافم زمزمه می کند: رتبه ی تو ..... رتبه ی تو........
از خواب بیدار می شوم و با دلهره ای که حاکی از خواب پریشانم است به سایت سنجش سر می زنم...[کلیک] با دیدن نتیجه ام متوجه می شوم که خوابم مثل همیشه درست از آب درآمده...[کلیک] از بچه ها می پرسم که چه کار کرده اند... همه از نتیجه شان راضی اند: فاطمه شفیع زاده 435، نجمه (طاهره) حسینی 963، فاطمه نقدی800، سولماز ذوالفقاری 700، فاطمه آقاجانی (سپیده) 600، پروانه خانجانی200، سمیرا پرویزی عمران 39، زهرا ولی زاده 38(می گویند سهمیه داشته!)، حورا غلامی 403، فاطمه زهرا (پرستو) طلاچی300 و... اکثر این ها حدودی بود ولی خب به هرحال همین است و بس!
فکر نمی کردم بعد از فهمیدن نتیجه ی کارم تا این حد دپرس (معادل فارسی اش را دوست نداشتم حالا استفاده کنم!) شوم چون از قبل می دانستم به خوبی نتوانستم پاسخگوی زحمات پدر و مادر و خانواده و اطرافیانم باشم و آمادگی لازم را برای مواجهه با این حقیقت تلخ داشتم؛ با این حال شوکّی بود که باعث شد الآن به خود واقعی ام برگردم و از خوابی که سه سال در آن فرو رفته بودم بیدار شوم.
امروز تولد 18 سالگی من است و حس می کنم دوباره متولد شدم... از نو... 18 سال پیش، صدای گریه ی کودکانه ی بچه ای تلفیق شد با صدای آرامش بخش اذان ظهر و آن هنگام بود که با تولدش تمام کائنات به او خوش آمد گفتند... گذشته به نحوه های مختلف در زمان های متفاوت دوباره تکرار می شود.... امروز هم همان حکایت بود اما به گونه ای دیگر: اذان، غسل، طهارت، تازگی و...
همان طور که انتظار می رفت همه و همه تماس گرفتند تا بپرسند از رتبه ای که باورم نمی شود مال من باشد! کسانی هم بودند در این بین که تولدم را تبریک بگویند؛ مثل فاطمه، دختر دختر عمه ام؛ همانی که شب قدر باهم بودیم یا هانیه (فاطمه نقدی)، نجمه، فاطمه شفیع زاده، مریم رضا علیزاده و... دوستانی که اکثرشان را باید از حالا خانم دکتر صدایشان کنم (:
برای تک تکشان خوش حالم و از خداوند برایشان توفیق روزافزون را آرزومندم. باشد که سال دیگر، من نیز به جمع دوستانم بپیوندم و با خاطری آسوده به نوشتن ادامه دهم... آمین.
+ از حالا آمدن من برای آپدیت کردن وبلاگ با خداست!
یاعلی...........
- سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴