مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

مینیمال های نوروز- قسمت اول

یکشنبه مورخ 95/1/1

+ با شلیک گلولۀ تأییدیۀ سال نو، پدربزرگ عزیز برخاست و گامی به سوی آشپزخانه برداشت و تَـــــــق!!! استکانِ بیچاره با همان محتوای گرمش یعنی چای، پخشِ زمین گشت و فرشِ گرانقدر سوخت و همه اینگونه صدا دادند: هاهاها... D:

+ عموی جانمان دست در جیب مبارک گذاشتند تا عیدی را به خواهر بنده، تقدیم نمایند و همین که خواهر دستی پیش برد به ناگاه اسکناسی چونان ماهی از دستانش لغزید و بر زمین افتاد و عمو به ظنّ آن که از دستان خودش فرو افتاده، آن را برگرفت و از عیدی sister مان کم شد... [استیکر نیمچه لبخند]

+ ناخنِ انگشتِ شستِ راستم از جانب راست بشکست و به فاصلۀ چند ساعت بعد، ناخنِ انگشتِ اشارۀ چپم از جانب چپ و غمی سترگ بر انگشتان دیگر روا بداشتند! 

چو انگشتی به درد آورد روزگار/ دگر انگشت ها را نماند قرار... هیعییییی... ):

+ گویا شلوارمان گشاد بودندی برایمان، خواستیم از سوی دکمۀ روی کمر خیلی محسوس تنگش بنماییم، زدیم چشمِ شلوار -همان دکمه- را مخدوش نمودیم و خیلی مهدوم تحویل خودمان دادیم... |:

+ نماز می خواندم و دخترعموی کوچولو موچولویم مرا خیره خیره، زل زده بود... خیلی آرام آرام و شیک، تسبیح را از نگاه خودش، یواشکی برداشت و کمی آن طرف تر تسبیح را بر زمین نهاد و دمر خوابید و سجده کرد که این کارش منجر شد پایش هنگام سجده به سر من بخورد.... (((((:  الهی قربانش بروم، مثلا خواست ادای مرا درآورد (خیلی پُر واضح است که من برای سجده دمر نخوابیده بودم ها (; )

+ شام، ماکارونی تناول کردیم (:

+ بعد از شام عزیمت نمودیم سوی خانۀ عمو چنگیز (دوست پدرم که دست کمی از عمو ندارند برایمان). با شوخی ها و بذله گویی های ایشان، شب را با خنده سپری کردیم... بسی خوش گذشت (:

دوشنبه مورخ 95/1/2

+ دو عموی بزرگوار همراه خانواده به اضافۀ پدربزرگ و سه مهمان ناخواندۀ دیگر که عمۀ بزرگ و دختر بزرگترش و پسر کوچکترش بودند، مهمان شب نشین ما شدند.

+ جوان های جمع به دو دسته تقسیم می شدند: آن ها که این ور و آن ور را از نگاه می گذراندند و مدتی بعد با کمی خجالت می پرسیدند "رمز وایرلس رو میشه بگید؟" و آن ها که نیامده، پرمدعا دستی در هوا می چرخاندند و ندا می دادند "فلانی! رمز وایرلستون چیه؟" ... تنها شباهتشان در کلّه ها بود که به یک سو جهت یافته بود: رو به پایین، سوی گوشی... D:

+ با همان دخترعموی کوچولوموچولویم بازی میکردم که دراز کشید و با صدای بچه گانه اش گفت: لالالالایی... (هر وقت شعر لالایی برایش میخوانم ساکت و آرام می شود (:  به گفتۀ دیگران صدایم آرامش خاصی دارد، حالا راست یا دروغش را الله أعلم) و من هم شروع کردم: گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره مهتاب لالا... چشم هایش را بست، گوش می داد...... ((((:

+ پسرعموی فداکار، شب را پیش ما ماند و تا ساعت 1 و 30 دقیقه در کنار من و مادرم، در حالی که گوشۀ های چشمش قرمز شده بود برای من از نحوۀ درس خواندن و انگیزه و زندگی و تلاش گفت. آن قدر حرف هایش دلسوزانه و از اعماق قلب بود که به دل می نشست. چه قدر از او متشکرم... (:

چه گذشت بر شما :)
هر آنچه خواندید با وضوح تصویری HD! (:
اووووو چه شروووووعی بود :)
سالی که نکوست از بهارش پیداست... (:
و اینگونه گذشت... :)
و آن گونه ادامه خواهد داشت...
چقدر خاطرات!!

و اما مینیمال بنده:

چهار روز گذشته 
نه کسی آمده
نه جایی رفتیم

عایا الان عید است؟!
این ها خلاصه ای از اونها بود!
مثلا نگفتم که برای عمه و عموها و بعضی اقوام یه شعر فوق العاده خنده دار درست کردم :دی

شاید چون خونوادۀ کم جمعیتی دارید، همینطوره؟!
خونوادۀ ما هم از طرف مادری و هم از طرف پدری خیلی پرجمعیته!
حالا همۀ عید که به رفت و آمد نیست، إن شاءالله همیشه تو دلتون عید باشه
پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵ , ۱۱:۴۰ سید مصطفی موسوی همایون
سلام خسته نباشید
با انواع طراحی های گرافیک در خدمتتون هستیم...
وبلاگ:http://amaragha.blog.ir
تلگرام:https://telegram.me/ammaragha
اینستاگرام:https://www.instagram.com/amaragha2000
عمـــــار گــــراف
سلام
سلامت باشید
متشکرم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan