مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت/ در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

بالاخره بعد از 30 روز روزه داری یه خسته نباشید جانانه باید خدمت شما عرض کنم و هم چنین خدمت خودم. البته میدونم قبول نکرده اون بالایی! چون همچین بگی نگی به قول بچه ها گفتنی خیلی شیک همشو با گناه محشور کردم (چی گفتم اصن؟؟؟!)

به هر حال عیده و جا داره تبریک بگم به شما هم وطنا و دوستان وبلاگی. امیدوارم که عید خوبی رو پیش رو داشته باشید توأم با تغییرای خوب، اخلاقای خوب، پستای خوب!

شاید اومدم خاطرات امروز رو نوشتم. نمیدونم...

17:55

عیدای فطر معمولا خانواده ی پدریم میان خونه ی ما. دور هم جمع می شیم و خوشیم D: 

امروز یه برنامه ریختن برای دوره های هفتگی یا ماهانه ی خونوادگی. اسم همه رو نوشتن و قرعه انداختن تا به ترتیب مشخص بشه باید بریم خونه ی کی خوش بگذرونیم D: حتی اسم یه عموم رو که تو جمع امروزمون حضور نداشت هم نوشتن! عمو بزرگم...

حدودا یه ربع پیش با خواهرم و فاطمه (دختر دختر عمه م) رفتیم امامزاده ابراهیم[کلیک] همیشه بین راه، روزای عید فطر، یه بازاری به راهه که باید دید! از کیف و کفش و لباس فروشی گرفته تا گیاها و وسایل زینتی خونگی، دست فروشام سمبوسه و یخ در بهشت و ساندویچ میفروختن. (اون قدیم ندیما وقتی که کودک بودیم یادمه یه چیزایی میفروختن به نام جقول بقول (: که هنوزم که هنوزه طرفدارای خودشو داره)

خلاصه پس از گذشت از این بازار، رفتیم تو امامزاده. چند وقتی بود نرفته بودم! داشتن یه حوض وسط حیاط میساختن. هنوز نیمه ساخت بود. از قسمت زنونه که خواستیم داخل بشیم هم کلاسی دوران راهنماییم، مریم ولی زاده رو دیدم. ازدواج کرده بود! (همه ی هم سن و سالام یکی یکی دارن میرن خونه ی بخت!!) بعد از یه احوالپرسی 5 دقیقه ای اون رفت و ما هم زیارت نامه رو خوندیم و پشت ضریح خواسته هامونو برای خدا بیان کردیم که إن شاءالله مستجاب بشه[کلیک]

خواهرم و فاطمه تو حسینیه منتظرم بودن تا من نماز ظهر و عصرمو بخونم. اینم از سجاده ای که امروز استفاده کردم [کلیک] چادر و سجاده رو جمع کردم و راهی شدیم به سمت مقبره ی شهدا[کلیک] شهدای زیادی ردیف به ردیف خاک شده بودن زیر خاک... هر وقت اونجا میرم برام مثل یه مکان مقدسیه که بهم آرامش خاصی میده[کلیک]

از خاطره ی برگشتمون بگم که من و فاطمه پشت دست فروشا گیر افتادیم اما خواهرم با تیزی، از روی ظروف پلاستیکی رد شد که از قضا همشون ریخت  ما دور زدیم از سمت چپ و رسیدیم به همونجا که خواهرم بود اما نمیدونستیم که خواهرم از سمت راست دور زده بود و حالا درست روبه روی ما همون جای قبلیمون گیر کرده بود  بالاخره صبر کردیم تا دوباره دور زد و بهمون رسید. چه دردسرا که نکشیدیم... بماند. خواهرم و فاطمه میخواستن یه ست بخرن که یادگاری داشته باشن اما چیز مناسبی پیدا نکردن...  برگشتیم به خانه و خستگی را به در کردیم. هوا هم بسیار گرم بود... هلاک شدیم.

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan