مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

إحیانا دلتان به این جا نچسبیده؟!

نفی اول

از آبان سال 92، ساعت هایی چند از زندگی ام را در این فضای پر از هنجارها و ناهنجارهای مجازیِ همیشگی گذرانده ام. هر وقت انگشت می چرخاندم و روی گزینه ی ورود به بخش مدیریت (در بلاگفا) یا ورود (در بلاگ) کلیک می کردم، طبق عهد نانوشته ای خودم را موظف می دانستم که پاسخ کامنت ها را هر چند کوتاه اما با حوصله بنویسم و از تعداد زیادِ پست های روزانه ی یک دوستِ وبلاگ نویس، شکایت نمیکردم. حالا قرار است همه ی این ها را حداکثر به 5 ماه دیگر موکول کنم. 5 ماه، تفکراتِ ناموزونی که به ذهنم هجوم می آورند را وزن ندهم و موزون بودنشان بماند برای همان 5 ماهِ دیگر!

دل کَندن از ساکنانِ طبقه ی وبلاگ نویسی راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی دوم

"عه، چقدر خوب شد که دیگر پرت و پلاهایش را اینجا پرت نمی کند! جانمان در امان است و آسایشمان مهیّا..." و کامنت می نویسد: "به سلامت جناب..." وابستگیِ من نیز انکارشدنی نیست نسبت به شما دوستِ عزیزی که در دلت چنان گذشت و چنین کامنت گذاشتی...!

دل کندن از این رهگذرهایی که خطابم به آن هاست و حالا مشترک موردنظر می خوانمشان راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی سوم

سه برگه ی نیمه A4 که موسوم اند به کارنامه و چندین لوح تقدیرِ نه چندان باارزش که نشان می دهند در طول سال تحصیلی ادای بچه درس خوان ها و گاهی هم بچه های سر به هوا را درآورده ام و یک سری اطلاعات شخصی را که برای گریبان گیر شدن با غول کنکور لازم اند، همه و همه شان را در پوشه ی بنفش رنگی در بند کرده ام و پیشاپیش انتظار آن را می کشم تا روز موعود فرارسد و به فریادم برسند... همه ی شرایط را برای دل کندن آماده کرده ام و قول داده ام پشت این دل کندن که مشمئزکننده هست برایم، آرامشی پر از موفقیت باشد! و جز این چاره ای نیست... قبول آقا! قبول، لابد راهِ رفتنی و تنها راهی که طی می شود، همین راهیست که من پیشِ رو دارم!

دل کندن از زمان های باهم بودنِ بدون هیچ هول و هراسی از دوری و پشتِ هم کامنت گذاشتن و پاسخ دادن، راحت است؟ مگر پرسیدن هم دارد؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی چهارم

وبلاگ عزیزم! این ها که می نویسم انتخاب یک شبه ام نیست و باید بگویم بین دوست داشتن یا نداشتن تو باید یکی را انتخاب میکردم. تصمیم گرفتم دوست نداشتنت را انتخاب کنم. انتخاب مسیر اول احمقانه بود و عذاب بیشتری برای هردوی مان به همراه داشت!! می دانی؟ من باید بالاخره تکلیفم را با بی افِ جدیدم، مستر کنکور، مشخص کنم و از این بلاتکلیفیِ طولانی دربیایم. این را می پذیرم که تو به من وابسته تر از آنی که من به تو! اما اگر من به وابستگی تو بها دهم و همین طور بلاتکلیف بمانم چه؟ اگر باز هم افکارم را به تو بخورانم و در قبالش کنکور مرا قورت بدهد چه؟ اگر با تو کات نکنم و وابستگی های حقیقی ام را از دست بدهم چه؟ اگر و اگر و اگر و... می بینی؟ بین تمام این اگرها یک اگر هست که می گوید: "اگر دیوانه وار تا آخرش در کنار هم بمانیم و همه چیز پِرفکت شود چه؟" دل خوش کردن به یکی از صدتا هم کاری بس مضحک است جانم! نمی توانیم فقط بنا بر وابسته بودنمان ریسک کنیم...!

پس تصمیم گرفتم دوستت نداشته باشم! در قدم اول باید خودم را تغییر می دادم. باید به خودم ثابت می کردم که تو به درد من نمی خوری! درست همان طوری که به خودم ثابت کردم در حال حاضر من به درد تو نمی خورم. باید به خودم ثابت می کردم تو در دلم جایی نداری! باید تمام خاطراتی را که با تو داشتم به باد فنا می دادم و با خیالی آسوده به پشتیِ اتاق، تکیه می دادم و سوت می زدم و با امید جهان هم خوانی می کردم!! دومین قدم برای اثبات دوست نداشتنت این بود که ذهنیت دیگران را راجع به وابستگی ام نسبت به تو عوض کنم. باید مغز تمام کسانی را که می دانستند به تو تمایل عجیبی دارم شست و شو می دادم. در قدم سوم باید به خودم قول می دادم که با شنیدن اسمت و هر از گاهی دیدن قالبت هول نکنم و یک لبخند گنده روی لبم ننشیند! باید برق چشم هایم را کنترل می کردم و خودِ بی احساسم می شدم؛ همین! اما شما که غریبه نیستی! راستش، باید اعتراف کنم من هنوز هم در قدم اول لنگ می زنم. دوست نداشتنت و بی توجهی به وابستگیِ 2 ساله مان سخت بود... به سختیِ ریسک کردن برای دوست داشتنت...!!! برای همین راهِ سومی ساختم. راه سومی که مضمونش فراموشیست! در راه سوم فقط ادای آلزایمری ها را درمی آورم. کسی که یادش نیست زمانی دوستت داشته، کسی که یادش نیست با دیدن یک کامنت، اوب اوبِ قلبش بالا می گرفت! یادش نیست زمانی نوشتن در تو، مهم ترین کار روزانه اش بود. فراموش کرده که بیشتر از 2 سالست که در خاطراتش جا خوش کرده ای! الکی مثلا فراموش کرده ام و من فقط یادم نیست...!

اگر با دیدنت دیگر چشم هایم برق نمی زند، اگر وقتی مرا جذب می کنی و من به تو کششی ندارم، اگر با دیدن کامنت ها دیگر ذوق مرگ بازی درنمی آورم، اگر آدم سابق نیستم و تو از آدم جدیدی که برای خودم ساخته ام رنجیده خاطر شدی، من را ببخش... من راهی را انتخاب کرده ام که منتهی إلیه آن به فراموش کردن وابستگی عمیق مان می خورد...!

دل کندن از تو راحت است؟ می بینی که! نوچ آقا، نوچ...!

نتیجه:

هیــــــچ، تنها این روزها عجیب بوی دل کندن می دهد. معلوم نیست دلم به چند جا چسبیده که هر چه از این ور و آن ور میکنمش باز تمام شدنی نیست! از من به شما نصیحت: "اگر دل هایتان به این جا (وبلاگ من) چسبیده، چند صباحی را به بی خیالی بگذرانید و شما هم فراموش کنید...!"

+ پا روی دلم بگذار این عشق ندارد سود/ من می روم از قلبت هرچند پناهم بود

+ شاید دل تنگی مان مجالمان نداد و در این بین باز هم نوشتیم (;

+ دعا کنید گاو کنکورمان هرچه زودتر بزاید و رها شویم از این اسیری ناخواسته!!!

اندکی مبهوت، اندکی ترسو، اندکی لرزان!

داشتم به این فکر می کردم که بعد از چندین و چند سالِ دیگر که إن شاءالله تعالی و رحمت خدا بر همه مان باد! از نشیب و فرازهای این دنیای کلنگی و پُر از تپه چاله های خاکی و آسفالت های سولاخ سولاخ، اگرِ اگرِ اگر جان سالم به در بردیم و سرمان به سنگ نخورد و به نوشتن در اینجا ادامه دادیم؛ می شود یکی بیاید و گذری بر این متون بیندازد و بگوید: "هی خانم! من از زمان تجَرُدت تا الآن که پیر و فرتوت و رنجور شده ای خاطراتت را دنبال کرده ام و..." و آن زمان من چقدر بذوقــــم و همان دم جان به جان آفرین تسلیم کنم و روی قبرم بنویسند علت مرگ: ذوق مرگ شدن !!!!!!! دل است دیگر، گاهی چیزهای چنینی و چنانی می خواهد! (;

از نتیجه ی نامطلوب امتحانات آزمایشی و نگرانی خانواده و پچ پچ های اطرافیان و پی گیری مشاور درسی و زنگ زدن های پشتیبانِ همان آزمون های آن تبلیغات -که دانش آموزان را به جایی رسانده که برای اندکی افزایش تراز، دچار بیماری هایی از قبیل میگرن و کم خوابی و افسردگی و... می شوند- و تکراری شدن در و پنجره ی اتاق و خستگی ذهنِ پُر دغدغه و خواب های ناآرام همیشگی و... که بگذریم می رسیم به ساعت شمار و دقیقه شمار و ثانیه شمار ساعتِ رومیزیِ آبیِ کوچکی که یادگار مدرسه ی راهنمایی ام است و گذر عمر را با صدای تیک تاک تیک تاک به من یادآور می شود؛ البته بیشتر روی مخ بنده اسکیِ سرعت می رود، بس که با شتابِ بی نهایت در حال حرکت است!

چه قدر زود گذشت! انگار همین چند صدمِ ثانیه ی پیش بود که تصمیم گرفتم محکم و استوار بنشینم و بخوانم و به موفقیت برسم. باورم نمی شود از آن تصمیم سرنوشت ساز، 7 ماه و 23 روز و 17 ساعت و 10 ثانیه گذشته است! خنده دار است اما با این سن، احساس پیری می کنم... مرا چه می شود؟ نمی دانم. آااااااخ، چقدر دلم می خواهد روی آب دراز بکشم و بخوابم و وقتی بیدار شوم که ببینم تهِ آبم و نفس کم آورده ام و...

آن نتیجه ای را که می خواهم به چنگ نمی آورم. فرصت ها هم چون ماهی از دستم لیز می خورند و من هم چه راحت خواستار آزادی شان هستم. من صیادم و آن ها صید... صیادی چنین دل رحم دیده بودید؟!

از دست خودم پا به فرارم، از غلظت من های قدیمی خبری نیست که نیست... (فی البداهه ی من ): )

+ امشب ثبت نام کنکور سراسری 95 رو انجام دادم. |:

+ برای برگشتن به ورژن قدیمی ام التماس دعا دارم.

+ مرا سر، درد می کند و به گوشه ی اتاق و کنار بخاری پناه برده ام. هیــــس، آرام تر بخوانید؛ دردسر دنبالم می گردد!

ابراز وجود بعد از نیمه ی شب

موقعیت: گوشه ی میانی اتاق، پتو بر دوش، نزدیک به بخاری (که در سمت راستِ اینجانب خودنمایی می کند)، فنجان خالی قهوه در سمت چپ و دور تا دور، کتاب و جزوه و هایلایت و مداد و خودکار و اوووووه  خلاصه هر چه را که نیاز است برای خرخوانی کنار خودت بِچِپانی |:

دمای هوا: به گُمانم - که شاید گَمان درست باشد (!) - دمای اتاق 15 درجه ی سلسیوس معادل 288 درجه ی کلوین و 59 درجه ی فارنهایت است اما من حس آن شخصی را دارم که در جای گرم و نرم خود بنشسته بود همی و ناگهان باد، در را بِدَریدی و از جا کَندن نمودی و زِ سوزِ سرمای فراوان، قندیلی بر نوکِ بینی همان شخصیت مذکور آویزان گشتندی!!!

وضعیت حیات بدن: عــــالی! به جز بینی که خطر ریزش دارد! ریزشی از گونه ی آب!!؛ به جز دهان که گاه گاه به بهانه ی میکروب زدایی سریعاً باز و بسته می شود و صدای هَچـــه می دهد (در این مواقع دستمالِ جان و گاهی هم دستِ بزرگوار جلوی دهان ظهور می کنند!!!)؛ به جز گوشِ سمت راستیِ گرانقدر که نورون های گیرنده ی دردش خسته شده اند بس که دائماً در فعالیتند؛ به جز مغزِ عزیز که از کم خوابی، فرمان های تایپی اشتباه می دهد و وادار می کندَم از نو بسازم ترکیب حروف را! شده ام عینهو DNA پلی مراز! هم پیوند می دهم حروف ها را با هم و هم ویرایش میکنم؛ به جز پاها که دلم نمی آید بیدارشان کنم از خواب و... خلاصه کنم، به جز این ها وضعیت جسمی نُرمالی دارم اکنون...!

وضعیت روحی: شووووووووت! از آن شوتهایی که کُرنر هم نمی شود و صاف میخورد به تیرک دروازه! یا وضعیتی زیر خط فقر! نه، شاید هم همان حول و حوش های خط  فقر... کُلُهُم أجمَعین می شود گفت به تار مویی بند است دیوانه شدنم از دست این فکرهای ناجور و جورواجور کنکوری که دمار از روزگار حال خوش روحی ما درآورده اند!

- وِلو شده ام روی زمین و هوس خواب دارد چشمم را به یغما می برد اما دلم با نوشتن است. می دانم فردا، یعنی همین چند ساعتی دیگر که باید دست از خواب بکشم، سرنوشتِ این باید را به نباید تبدیل می کنم و آن زمان دل می دهم به رویاهای مبهم آینده...! در آخِر هم جا می مانم از خرخوان های دیگر و در نهایت هم سرِ جلسه ی کنکور آفتابه به دست می گیرم! (این را آقای زین العابدینی، معلم زیستمان، سرکلاس به ما می گوید)

غرض از نوشتن، گفتن چند کلامی حرف دل بود که انگار مغزم از کار افتاده و یادم نمی آید چه قصدی داشتم از جابه جا کردن انگشت هایم روی کیبورد لپ تاپ!

تا به کل از کار نیُفتاده ام بروم بخوابم... (:

+ پدر همون کسیه که لرزش دستش چیزی از چای، تو استکان باقی نذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن و تو انگار کوه رو پشتت داری...

+ اوه اوه بارون داره میاد شدیــــــــد! نه، فکر کنم تگرگ یا برفه... آخه صدای بارون که اینقد خشن نیست! |:

+ نمی دونم از بی خوابی توهم زدم یا یکی داره آهنگ سنتی میخونه این وقت شب!!! اصلا شایدم یکی اون بیرون داره گوش می ده و صداش تا اتاق من میاد... این جور وقتا باید گفت «اللهُ یعلمُ و أنتم لاتَعلَمون»

+ داشتم کامنتام رو چک می کردم دیدم یکی نوشته سلام وبلاگ مرا سیو و مطالعه کنید [علامت گل]! نه لطفنی، نه لفطنی، نه خواهشنی، نه هیچی! بیشتر شبیه یه دستور بود تا تقاضا، تازه خصوصی هم کامنت گذاشته بود. |:

بیماری حادّ

هیییعییییی داشتم خاطراتمان را مروری می کردم!

چقدر خوب شد که از حس و حال گذشته مان نوشته بودم وگرنه الآن خدا را شاکر نبودم که بعد از آن همه بی حوصلگی و ناامیدی حالمان در حال حاضر خوب است و إن شاءالله بهتر هم خواهد شد...

واقعا انسان چه جانور فراموش کاری است!!! اصلا به این ذهن کج و کُله مان هم خطور نکرده بود آن همه بدبختی! (البته به ظَنّ خویشتنِ آن زمان، وگرنه به آن ها که بدبختی نمی گفتند |: ) و بعد از کلی این در و آن در زدن حالا رسیده ایم به نزدیک خط آرامـــش... آی چه حـــالی بدهد اگر کنکور هم باب میل ما پیش برود، آی چه کیفی بکنیم، آی چه خوشی بر ما بگذرد... یعنی می شود؟

امســال هم مثل پارسال کلّه شق بازی درآوردم و شاید هم کلّه خـــری... از آن نوع های حادّش! نمی دانم شاید دچارم به این بیماری! اصلا مگر این بیماریست؟؟؟ خدا را چه دیدی، شاید روزی که بر مبل راحتی لَم داده ای و همین طور کانال به کانال در تلیفیزیون ارجمند (!) سیر و سیاحت می کنی یکهـــــو دیدی زیرنویس کرده اند "مراقب بیماری کلّه خری باشید! خطر ابتلا...." |:

باید دوایی بسازیم که این حالمان را نیز خوب کند؛ باید چاره ای اندیشید... این کلّه را بکوفیم به دیفال خوبست؟ یا نه، بگذاریمش در آب جوش و سپس آن قدر بچلانیمش که خوب، خشک و خالی شود از خرّیت؟!

دوای دردمان را کَفــش (!) کردید حتما بی خبرمان نگذارید... با سپاسِ پیشاپیش!

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan