مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

چه شد که مستور شدم

تا جایی که ذهنم می تواند به دوردست های زمانی سفر کند، می رسم به همان جا که 8 ساله بودم و یک دفتر نقاشی کوچک داشتم. واضح و مبرهن است که هر برگ از دفتر، دو صفحه را شامل می شد و من هم همیشه روی یک صفحه از یک برگ نقاشی میکردم! یک روز که کار رنگ پاشی به آخرین برگ از دفتر تمام شد، نشستم و کمی اندیشیدم که بر صفحه های سفیدِ پشتِ هر اثر (!) چه اثر دیگری می توانم بنگارم! و همانا همان لامپِ روشنِ معروف، بالای سر اینجانب شروع به واپاشی تشعشعاتِ حاصله (!) کرد!! با توجه به مضمون هر نقاشی شروع کردم به نوشتن چیزهایی شبیه به شعر! اولین چیزِ شعری را خاطرم هست:

ما آدم ها

هر چه می گذرد

هی گذشته روی گذشته تلنبار می شود

اما خبری از آینده نیست!

و ما آدمهای باگذشتِ بی خبر،

از حالمان چنان می گذریم که انگار تعهد داده ایم به انبوهِ خاطره دست یابیم!

فقط خدا نکند،

خدا نکند که خاطره هامان برسد به آنجا که بارقه های آتشِ زیرِ خاکسترِ یک مهره ی سوخته در چشممان بیفتد؛

به چشم بر هم زدنی هم قناعت نمی کند و هر چه خاطره دیده ایم، تلی از گذشته را

می سوزاند و 

می سوزاند و

می سوزاند...

و خدا نکند، خدا نکند چشم یک بی خبری به ما بیفتد...

و ما می مانیم زیر مشتی از خاکستر که هنوز برقِ شعله در چشم هامان سوسو می زند...

ما آدمهای بی گذشتِ باخبر...

از نوشته های خودم در کانال مستور

+ شعرام رو اینجا بنویسم؟ موافقید؟

حسب حال

راستش را بخواهید تابستان مرا شروع کرد! انگار میخواست هرجوری که شده تمام زورش را به کار بگیرد و مرا از تیر رها کند و به دامن دنیا بیندازد!! آخر آن آخرهای اولین ماهش شروع شدم؛ وقتِ اذانِ ظهرِ سی امین روزش... به گفته ی مادر، شروع من با شروع نعمت ها تلاقی کرده بودند و به این شکل، برکت مند طورانه شناخته شدم؛ دقیقا همین قدر خوش شانس!

بچه ی خوبی بودم و بد قلقی نمی کردم؛ فقط کلاس اول که بودم، یک روز معلم مرا پای تخته خواند؛ یادش بخیر! چقدر از این که دست و رویم گچی شود خوشم می آمد و اما چه استرسی هم داشتم برای نوشتن؛ میترسیدم بنویسم و حروف با تعلیماتِ معلم بیگانه باشند! خانم معلم که دیدند دستم بین تخته و خودم معلق مانده و هیچ نمی نویسم، شخص دیگری را خواندند تا به کمکم بیاید بلکه من از او یاد بگیرم! ایشان میگفتند بنویس "الف" می نوشت "ب"، "چ" را "ج" می نوشت و "پ" را "ژ"... و این گونه هر دو با اخم و تخم معلم گرامی راهی نیمکت های خودمان شدیم. طی یک صحبتِ نامحسوس بین معلم و والده ام، والده مجاب شدند که در خانه با بنده تمرین کنند. القصه یک روز مادر جان نشستند و با صبر و حوصله حروف را برایم شرح دادند و گویی گرمای عطر مادرانه، یخبندان ترس بچگانه ام را وادار به تبخیر کرد و پس از آن من بودم و حروف رام و تابلوی افتخارات علمی و ادبی و اکتشافاتی! 

کلاس اولم را در مدرسه ی هفده شهریور و کلاس دومم را در مدرسه ی نرجس -ساخته ی شاه پهلوی- و کلاس سوم تا پنجمم را در مدرسه ی غیرانتفاعی نوبهاران گذراندم. دوره ی راهنمایی و دبیرستان را هم به ترتیب دانش آموخته ی مدارس نمونه دولتی و سمپاد هستم.

وبلاگ نویسی را از تیرماه سال 92 در بلاگفا با نام دختر حوا شروع کردم -انگار شروع همه چیز من از تیر است!- و اولین نام وبلاگم هم مشق عشق بود! به نام های زیادی خودم را مُنَقَّش و وبلاگم را مُزَیَّن کردم که از دیگر نام های خودم مسافر، دل تنگ، قاصدک، صوفی، فالوده، ری را و ز. شین و از نام های دیگر وبلاگ، نامه های درِگوشی، شانه بر گیسوی خاطره ها، حوضچه ی خاطرات، هاجِس و پشت هیچستان خاطرم هست.

وبلاگم حکم شناسنامه ی دلم را داشت (و دارد) که همه ی نوشته هایم برخاسته از دل بود (و هست)؛ جایی برای تخلیه ی بار سنگین حروف! حروفی که واژه می شوند، جمله می شوند، پاراگراف می شوند و مثل یک طومارِ ناتمام روی بامِ ذهنم حجم می یابند! و شما، مراقب چشم هاتان باشید! من از تمامیِ احساسِ دلم پرده برمی دارم و می نویسم؛ واژه هایم حجاب ندارند...!

خلاصه پاییزها و زمستان ها و بهارها و تابستان های دیگر هم ادامه ام دادند و رسیدم به اینجایی که هستم! درست در همین نقطه از من که به آدمی ریسک پذیر، عاطفی، حساس و ذاتا عاشق رشد یافته ام که می نویسم، شعر می سرایم و گاهی برای دلم می نوازم و می خوانم و خیال های ماوراء الطبیعه در ذهن می پرورانم؛ در همین نقطه از من که خودم هستم، خودِ خودم...

حالا شما مرا شناخته اید در حد همان هایی که واقعیتم را می دانند اما حقیقتم را؟! نـــه...!

بخوانید: چه شد که مستور شدم

وقتی نهال بودم

+ چرا بلاگر شدم

بخند؛ دنیا هنوز خوشگلیاشو داره *グーミン* のデコメ絵文字  

جرأت می خواهد عریان شدن

منم عاشق شدم!

اما نه به سادگی...

لباس عشق تو تنم زار میزد؛ خیلی گشاد بود... شایدم من براش خیلی کوچیک بودم...! واسه همین هی میرفت زیر پام، منم لگدش میکردم، هی می خوردم زمین... هی دلم زخمی میشد ولی آخ نمی گفتم؛ یعنی نبایدم می گفتم! آخه من یواشکی لباس عشق رو تنم کرده بودم، نباید صدام درمیومد که کسی بفهمه... این شد که همه ی آخا رو قورت دادم، همشونم میرفت تو دلم... باز دلم زخمی می شد ولی حاضر نمیشدم این لباس رو از تنم دربیارم! آخه اونی که این لباس رو تنم کرده بود -نمیدونم حواسش به تناسب قد من و قواره ی عشق بود یا نه- برام خیلی عزیز بود... من عطر اون رو توی لباسی که تنم کرده بود حس میکردم... من همون یعقوبِ کنعانیِ توی کلبه ی احزان و اون یوسفِ عزیزِ مصرِ گم گشته ی توی قلبم... دروغ نیست اگه ادعای کوری هم بکنم! کور نسبت به همه چیز و بینا نسبت به اون...

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan