خیلی دیر است اما به دعوت از جناب آووکادو (:
قدرت تخیلم آن قدر زیاد بود که موجوداتِ عجیب الخلقه ی ذهنم را با وضوح HD در حالِ رفت و آمد، خوابیده، پروازکنان و غیره و ذلک می دیدم. گاهی هم می آمدند یقه ام را سفت می چسبیدند و چیزهایی را به زبانِ نامفهوم الحالِ خودشان زمزمه می کردند که ازشان سر در نمی آوردم تا بدانم دلیل این خشونتِ نابه جا چیست! حداقلش این بود که من خالقشان بودم؛ نبودم؟! تنبیهی بالاتر از این بلد نبودم که دیگر تصورشان نکنم و بگذارم در ناکجاآبادِ ذهنم بپوسند!! با این حال من عاشق تخیل و خلق بودم؛ یعنی هنوز هم هستم ولی آن زمان ها ذهنم درگیرِ محدودیت ها و چارچوب ها نبود! یکی از عقاید و فرضیه هایم این بود که آینه، شیءِ اسرارآمیزی است و شب ها -مخصوصا وقتی همه خوابند- دریچه ای می شود برای سفر در زمان و مکان، کلیدی هم که باعثِ باز شدنِ این دریچه می شود چیزی جز یک چوبِ جادویی نیست و آن چوبِ جادویی چیزی نبود جز یک شیرازه ی آبی! آن را می گرفتم و چشمانم را می بستم و در دل آرزو می کردم که الآن گربه ای در پشت خانه ظاهر شود و جالب این جاست که واقعا هم اتفاق می افتاد، می شد!! همین باعث شده بود که من آن شیرازه را به عنوان یک چوب جادویی بپذیرم اما هیچ وقت جرأت نکردم شبی -وقتی که همه خوابند- بروم رو به روی آینه و دریچه را باز کنم؛ از این می ترسیدم که آینه مرا ببرد به همان ناکجاآبادِ ذهنم...!
- شنبه ۳۰ تیر ۹۷
- ادامه مطلب