دعوت شده توسط جنابِ رفیق نیمه راه (:
1. چی شد که به دنیای وبلاگ ها اومدی؟!
اولین باری که اسم وبلاگ به گوشم خورد اول دبیرستان بودم. بعد از صف صبحگاهی، دوستم بهم گفت "میای تو مسابقه ی وبلاگ نویسی شرکت کنیم؟" گفتم "وبلاگ چیه دیگه؟" (در این حد پرت بودم از این قضیه :دی ... حالا که صحبت از پرت بودن من شده یه خاطره یادم اومده بذارید تو همین پرانتز بگم: وقتی کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم باز هم سر صف صبحگاهی ایستاده بودم که یکی از همکلاسی هام از اون یکی پرسید "آهنگ بنیامین رو گوش دادی؟" منم که عرضم به حضورتون تا اون موقع گوشم جز درس چیزی نشنیده و تنها کسی که با اسم بنیامین میشناختم برادر حضرت یوسف (ع) بود، با خودم گفتم "مگه میشه صدای بنیامین رو از اون موقع داشته باشن هنوز؟" بعداً کاشف به عمل اومدم که تنها پسری که اسمش بنیامینه برادر یوسفِ پیامبر نیست و منظورشون بنیامین بهادری بوده ((((: ... ببینید! بیاید مسالمت آمیز از پرتی من گذشت کنیم... مدیونید اگه مسخره م کنیدها^^) خلاصه اونم توضیح داد و منم گفتم من که بلد نیستم و اونم گفت یاد می گیری... حالا اگه فکر می کنید که من وارد مسابقه شدم و اینطوری بلاگر شدم و بعد رتبه هم آوردم، کاملاً در اشتباهید؛ نه تنها خودم شرکت نکردم بلکه دوستم هم شرکت؟ بله، نکرد. اما چی شد که من پا به دنیای وبلاگ ها گذاشتم؟ این برمیگرده به یه سال و نیم بعدش، یعنی وقتی میخواستم برم سوم دبیرستان... اون زمان افتاده بودم تو اولین چالش زندگی که یکی از ثمراتش نیاز شدید به نوشتن بود، نه این که فقط بنویسم نه، که میتونستم این کار رو مثل همیشه توی دفترم انجام بدم ولی این بار میخواستم خواننده ای هم در کار باشه... داستانِ رو آوردن من به وبلاگ نویسی، داستان دختریه که با یه کشتی شکسته پر از دفتر و قلم توی یه جزیره ی دورافتاده تنها مونده و تنها کاری که میتونه بکنه اینه که تو بطری های مختلف نامه بنویسه و پرت کنه تو اقیانوس، به امید این که کسی از اون طرف آب اون ها رو بخونه؛ نه این که لزوماً دلش بخواد کسی بیاد نجاتش بده، بلکه دلش میخواست کسی باشه که تو قلبش بدونه این دختر وجود داشته؛ در واقع امید داشت که تو قلب کسی زنده باشه و بمونه... و حالا اون دختر اینجاست و باز هم داره مینویسه (:
- جمعه ۲۱ شهریور ۹۹
- ادامه مطلب