چشمام رو که باز کردم دیدم تو یه مکانیَم شبیهِ بیمارستان! هیچ کس نبود... آروم آروم بلند شدم از روی تخت و راه افتادم سمت راهرو... جداً هیچ کس نبود! ولی چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ من اینجا چیکار میکردم؟ آها! یه چیزایی یادم اومد؛ داشتم فرار میکردم. از کی؟ نمیدونم. از چی؟ نمیدونم. ولی شروع کردم به دوییدن... به هر دری میرسیدم بازش میکردم بلکه یه نفر باشه و کمکم کنه... از پلهها بالا رفتم. به انتها که رسیدم با دو تا خانم پرستار چشم تو چشم شدم که داشتن از فرار کردن یه بیمار حرف میزدن! من رو که دیدن، به سمتم قدم برداشتن. احساس امنیت نمیکردم، برای همین پا گذاشتم به فرار... اونا هم پیِ من میدوییدن و هی میگفتن: وایسا، وایسا... رسیدم به یه در. بازش کردم. یه بیمار اونجا روی تخت بود که با دیدن من قهقهه میزد. لبخندش شبیه جوکر بود و چشماش شبیه It!
اینجا دیگه کجا بود؟ چرا اینجا گیر افتاده بودم؟ دوباره فرار کردم. علاوه بر اون دو تا پرستار، حالا این بیمار روانی هم دنبالم بود. آره، اینجا بیمارستان نبود، تیمارستان بود! چم شده بود؟ کی من رو اینجا آورده بود؟ چرا هیچ راه دررویی پیدا نمیکنم؟ رسیدم به یه طبقهی دیگه. دو تا دختر رو دیدم که به نظر نرمال میومدن. با هم حرف میزدن.
- دست به اون دفترا نزن.
- چرا؟
- میدونی؟ میگن این خاطرات رو یه دختری خونده و حالا با خاطراتِ صاحباشون زندگی میکنه. انگار صاحب اون دفترا تسخیرشکردن.
چشمم به اون دفترا افتاد. رفتم سمتشون. اونا بهم خیره شده بودن. ازم فاصله گرفتن و به هم چسبیدن. ازم میترسیدن؟ ازم میترسیدن. به دفترا نگاهی انداختم. خاطرات چهار تا دختر بود که تو یه تیمارستان بودن و تهش خودکشی کردن. اتفاقاتی که تا الان برام افتاد داشت مو به مو عین خاطرات اونا برام پیش میرفت. یعنی اون دختری که این خاطرات رو خونده بود و تسخیر شده بود من بودم؟ اصلاً من کیَم؟
باید یه راه فراری پیدا میکردم وگرنه کار منم به خودکشی میرسید! یه پنجره دیدم. رفتم طرفش. شکوندمش. رو به سقفِ شیبداری باز میشد که به خاطر بارون، آجراش خیس و لیز شده بود. مرگ یه بار، شیونم یه بار. همینطور که پام رو میذاشتم رو یکی از آجرا به اون دو تا دختر میگفتم: ممکنه سُر بخورم و بیفتم و بمیرم ولی ترجیح میدم اون بیرون بمیرم تا توی این جهنم دره!
حالا روی سقف بودم، آروم آروم روی سقف حرکت کردم و بعد پریدم. دستام زمین رو حس کردن. میتونستم رد و بدل شدن ذرات هوا رو حس کنم. حس رهایی. از شوقِ درونم، دوباره شروع کردم به دوییدن. دو سه متری رفته بودم که متوجه شدم پشت سرم چهار تا دختر به سمت من خیز برداشتن. یعنی همون چهار تا دختری بودن که خاطرات رو نوشته بودن؟ چرا دست از سرم برنمیدارن؟ لعنت، لعنت، لعنت... هر چی هم که بشه نباید وایسم، نباید بذارم دوباره من رو به اونجا برگردونن. حین دوییدنم یه آقایی رو دیدم که ویالن مینواخت. چهرهش چقدر آشنا بود! کجا دیده بودمش؟ چند متر بعد دوباره اون آقا رو دیدم. این بار دستفروش بود. چند مترِ بعدی همون آقا داشت به مردم کمک میکرد. به خودم که اومدم، متوجه شدم از اون دختر بیست و چند ساله تبدیل شدم به یه دختر ۱۲، ۱۳ ساله. انگار هر بار که من از اون آقا رد شدم به گذشته برگشتم. دیگه خبری هم از اون چهارتا دختر نبود. دوباره دیدمش. این بار کنار یه در ایستاده بود. دیگه ندوییدم. شناختمش. همونی بود که قرار بود راهنمای من باشه برای انجام ماموریتم. من اسیر خوندن بودم و اون چهارتا دختر، از این اسارت سوء استفاده کرده بودن و دفتر خاطراتشون رو جلوی راهم گذاشتن تا بعد از خوندنشون بتونن یکی یکی دوباره توی من زندگی رو تجربه کنن. یادم اومد، همه چی یادم اومد. من دست راستِ ملکه بودم که با دسیسهی یکی از مقامات سرزمینم از این مقام خلع شده بود. وظیفهی ملکه محافظت از جام طلایی بود که گم شده بود. نه، گم نشده بود! در واقع به من سپرده شده بود که به پادشاه گنجهزار برسونمش و بعد از اجرای نقشهی اونا دوباره پسش بگیرم. ملکه متوجه کودتای افرادش شده بود و میخواست دستشون رو رو کنه، برای همین فعلاً خلع مقامش رو پذیرفته و سکوت کرده بود. آقای راهنما گفت: میدونی که! من نمیتونم جایی غیر از مسیرِ مشخص شده باشم و تو از مسیر خارج شده بودی...
گفتم: حالا وقتش نیست.
باید هر چه سریعتر پادشاه گنجهزار رو میدیدم. از در داخل شدم. با هر قدمی که برمیداشتم، از قدمهام سبزهها و گلها رشد میکردن. رسیدم به مکانی که وقتی یه مهمان وارد میشه، باید خودش رو معرفی کنه. پادشاه رو از دور دیدم که در بالاترین فرورفتگی صخره در کنار همراهانش ایستاده بود. زبان باز کردم که خودم رو معرفی کنم ولی بدون ادای کلامی، راهِ رسیدن به پادشاه برام باز شد.
رو به روم گل نیلوفری به بزرگی یه درشکه رشد کرد و رویید و ریشهی اون گل، من رو به سمت چپ هدایت کرد. روی دیوار، گیاهانی رشد کردن. اونها رو یکی یکی میگرفتم و به سمت راست و بالا که پادشاه قرار داشت حرکت میکردم.
در طی مسیرم، پادشاه رو به مردمش صحبت میکرد.
- اینها محافظانی هستند که با عزت و افتخار جان دادند و از خاک وجود آنها برای محافظان دیگر گُل و مسیرِ هدایت میروید.
رسیدم به پادشاه. سرم رو به نشانهی احترام پایین آوردم. نگاهم کرد و جام طلایی رو بهم داد.
- ملکه محترم باد.
دوباره ادای احترام کردم و با یه پرش بلند روی همون گل نیلوفر فرود اومدم. چشمام رو بستم. وارد سرزمین خودم شدم. توی آسمون، روی ابرها. خودم رو به بالاترین ابر که ملکه زندگی میکرد رسوندم. پشت پنبههای ابری قایم شدم. دیگه ملکه اونجا نبود. به جاش خرگوشه اونجا بود که با یه جام طلایی قلابی به این مقام رسیده بود. دنبال ملکه گشتم. تو ابرِ پشتی، یه جای دورافتاده افتاده بود. رفتم سمتش. چشماش بسته بود. خواب بود؟ همین که نزدیکش شدم، دستاش رو به بدنم میزد تا شونههام رو گرفت. گفت: برگشتی؟ خودتی؟
متوجه شدم کور شده. چیزی نپرسیدم تا اون اتفاقاتِ بد احتمالی رو یادآور نشم. گفتم: بله، برگشتم. با جام طلایی برگشتم. حالا میتونیم همه چی رو روشن کنیم.
شونههام رو محکمتر گرفت و گفت: دیگه همه چی رو خودت باید به تنهایی انجام بدی. اگر جام به پادشاه گنجهزار برسه، کسی نمیتونه دوباره پسِش بگیره مگر این که محافظ جام باشه و محافظ جام یعنی ملکهی این سرزمین...
چشمام رو باز کردم. بیدار شدم...
- سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹