خیلی حرف است
وفادار دست هایی باشی که
یکبار هم لمسشان نکرده ای ......
- پنجشنبه ۸ خرداد ۹۳
کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!
خیلی حرف است
وفادار دست هایی باشی که
یکبار هم لمسشان نکرده ای ......
خدایـــــــــا
به عشقــــــــــ جفا نکن
آمیــــــــــــن
زن در ایران، پیش از این گویــی که ایرانــی نبود پیشه اش، جز تیره روزی و پریشانی نبود
بهــــر زن، تقلـــــید تـیه فـتنه و چــــاه بلاســت زیرک آن زن، که او رهش این ظلمانی نبود
آب و رنگ از عـــلم می بایســت، شــــرط برتری با زمرد یاره و لعــــــــــــــل بدخشانی نبود
جلوه ی صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست عزت از شایستگـی بود، از هوسرانی نبود
ارزش پوشــنده، کفــش و جامــه را ارزنده کــرد قدر و پستی، با گرانــی و به ارزانــی نبود
سادگــی و پاکــی و پرهیــز، یـک یـک گــوهرند گوهــــــــــــر تابنده، تنها گوهــر کانی نبود
از زر و زیور چه سود، آن جا که نادان است زن! زیور و زر، پرده پــوش عـــیب نادانـــی نبود
عیب ها را جامه ی پرهیز پوشانده است و بس جامه ی عجب و هوی بهتر ز عریانــی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و پاک پاک را آسیبی از آلوده دامـــــــــانـــی نبود
زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز، درد وای اگر آگه ز آیــــــــیــــــــن نگهبانی نبود!
اهرمن بر سـفره ی تقوا نمــی شد میــهمان زآنکه می دانست که آنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، که اندر راه کـــج توشه یی و رهنوردی، جز پشیمانـــــی نبود
چشم و دل را پرده می بایست، اما از عفاف چـــــادر پوســــیده، بنیاد مســــلمانی نبود
«پروین اعتصامی با اندکی تلخیص»
«خطا از من است! میدانم...
از من که سالهاست گفته ام ایاک نعبد اما به دیگران هم دل سپرده ام!
از من که سالهاست گفته ام ایاک نستعین اما به دیگران هم تکیه کرده ام!
اما رهایم نکن...
بیش از همیشه دل تنگم...
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم...»
فصل امتحانات داره نزدیک می شه و کار و تلاش ما هم مضاعف! مخصوصا من که نهایی هم دارم و این برام خیلی مهمه که تو همه ی درس ها بهترین نمره رو کسب کنم! واسه همینم مجبورم تا بعد امتحانات با وبلاگم خداحافظی کنم.
همتون رو به خدای بزرگ می سپارم و براتون آرزوی موفقیت می کنم...
برام دعا کنید
خداوندا نوشتی قصه اش چنین باشد
اما دنیا جور دیگری تعبیر کرد
و آن را غصه خواند!!!
حال، من دارم تاوان اشتباه دیگری را پس می دهم...
خدایا این انصاف نیست...!
عشق با تو آغاز می شود!
تو مکتب عشقی!
و کیست که با تو از عشق بخواند و بی سوز جان بماند؟!
«عشق٬معلم است و معلم٬ عشق. خوشا آن که عاشق شود!»
«بهترین معلم٬ همان است که در کلاس٬ نگاهش میان ذهن و دل دانش آموز طواف می کند...»
و در ادامه مطلب از تمامی معلمانم قدردانی می کنم...
رفتم یه سری به ایمیلم بزنم که یهو یاد این وبلاگم افتادم! نمی دونم الآن کار درستی می کنم که دارم می نویسم یا نه؟! آخه به خودم قول دادم مرد و مردونه بشینم پای درسم (البته هر چند که مرد نیستم!)
خیلی از ابهاماتی که تو ذهنم بوده رفع شده... به چیزی رسیدم که شاید درکش برای اطرافیانم مشکله اما این رو خوب می دونم که اگه هر کس به نوبه ی خودش بتونه این حس رو با تموم وجود بپذیره زندگی براش مثل بهشتی می شه که تا حالا اون رو نداشته! در واقع این خود ماییم که بهشت یا جهنم خودمون رو می سازیم...!
مطالبی که تو ذهنم برای گفتن دارم پراکنده ست و برای مُدَوَّن کردنشون به زمان احتیاج دارم. گاهی زندگی اونقدر من رو درگیر خودش می کنه که خودم رو از یاد می برم! چرا من نتونم زندگی رو درگیر خودم کنم...؟
بعد مدت ها تلاش و کوشش حالا دارم نتیجه ی تمام زحماتم رو می بینم. خیلی خوش حالم که دارم به چیزی می رسم که می خواستم.
یه حس خوب، یه شادی مطلق که امیدوارم هیچ وقت از دستش ندم...