مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

چالش ده سوال وبلاگی

دعوت شده توسط جنابِ رفیق نیمه راه (:

1. چی شد که به دنیای وبلاگ ها اومدی؟!

اولین باری که اسم وبلاگ به گوشم خورد اول دبیرستان بودم. بعد از صف صبحگاهی، دوستم بهم گفت "میای تو مسابقه ی وبلاگ نویسی شرکت کنیم؟" گفتم "وبلاگ چیه دیگه؟" (در این حد پرت بودم از این قضیه :دی ... حالا که صحبت از پرت بودن من شده یه خاطره یادم اومده بذارید تو همین پرانتز بگم: وقتی کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم باز هم سر صف صبحگاهی ایستاده بودم که یکی از همکلاسی هام از اون یکی پرسید "آهنگ بنیامین رو گوش دادی؟" منم که عرضم به حضورتون تا اون موقع گوشم جز درس چیزی نشنیده و تنها کسی که با اسم بنیامین میشناختم برادر حضرت یوسف (ع) بود، با خودم گفتم "مگه میشه صدای بنیامین رو از اون موقع داشته باشن هنوز؟" بعداً کاشف به عمل اومدم که تنها پسری که اسمش بنیامینه برادر یوسفِ پیامبر نیست و منظورشون بنیامین بهادری بوده ((((: ... ببینید! بیاید مسالمت آمیز از پرتی من گذشت کنیم... مدیونید اگه مسخره م کنیدها^^) خلاصه اونم توضیح داد و منم گفتم من که بلد نیستم و اونم گفت یاد می گیری... حالا اگه فکر می کنید که من وارد مسابقه شدم و اینطوری بلاگر شدم و بعد رتبه هم آوردم، کاملاً در اشتباهید؛ نه تنها خودم شرکت نکردم بلکه دوستم هم شرکت؟ بله، نکرد. اما چی شد که من پا به دنیای وبلاگ ها گذاشتم؟ این برمیگرده به یه سال و نیم بعدش، یعنی وقتی میخواستم برم سوم دبیرستان... اون زمان افتاده بودم تو اولین چالش زندگی که یکی از ثمراتش نیاز شدید به نوشتن بود، نه این که فقط بنویسم نه، که میتونستم این کار رو مثل همیشه توی دفترم انجام بدم ولی این بار میخواستم خواننده ای هم در کار باشه... داستانِ رو آوردن من به وبلاگ نویسی، داستان دختریه که با یه کشتی شکسته پر از دفتر و قلم توی یه جزیره ی دورافتاده تنها مونده و تنها کاری که میتونه بکنه اینه که تو بطری های مختلف نامه بنویسه و پرت کنه تو اقیانوس، به امید این که کسی از اون طرف آب اون ها رو بخونه؛ نه این که لزوماً دلش بخواد کسی بیاد نجاتش بده، بلکه دلش میخواست کسی باشه که تو قلبش بدونه این دختر وجود داشته؛ در واقع امید داشت که تو قلب کسی زنده باشه و بمونه... و حالا  اون دختر اینجاست و باز هم داره مینویسه (:

نامه‌ای به پسر تاریکی

چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اون‌ها هم به یادم هستند...

ممنونم از پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها مانده‌ام ((:

و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در وبلاگ خودم نه؛ هم‌چنین از اونجایی که دلم برای پسر تاریکی تنگ شده، دلم میخواد دوباره این نامه مرور بشه... پس برای اولین بار این نامه رو اینجا می‌خونید:

جام جهانی چشم هایت

به دعوت از جناب آووکادو پنج-شش بار این پست رو با داستان های مختلف (به شیوه ی جامِ جهانی ورزشی) نوشتم اما به دلم نمی نشست و منتشر نمی کردم و حالا هرچند دیره ولی خب... (:

«اولین باری که خودمُ دیدم، یه روزت بود! چشماتُ که باز کردی یکیُ توش دیدم که داره با تعجب نگام می کنه! ازت می ترسیدم؛ فکر می کردم اون یه نفرُ تو چشمات زندونی کردی و اومدی که منم ببری پشت مژه های بلندت!! ازت فرار می کردم و سعی می کردم بهت بی محلی کنم اما تو هم هِی دنبالم میومدی و سعی می کردی باهام حرف بزنی. دیگه بهت عادت کرده بودم؛ به این که هر وقت منُ می دیدی بدویی که بهم برسی و همین که صدای نفسای بلندتُ می شنیدم، یه نفسِ راحت می شد مهم ترین سهم من از اون روز؛ به این که وقتی شبا فکر می کردی خورشید شل شده و از آسمون افتاده، به خیالت بزرگترین مصیبت رخ داده و تندی میومدی زیر دستام و خودتُ توی بغلم مچاله می کردی و در حالی که چشماتُ با بیشترین فشارِ ممکن می بستی، یه لبخندِ خَرَکی می زدی و با گفتنِ "فقط همین یه بار! فقط همین یه بار!" می خواستی که از خودم نرونمت اما من که میدونستم مصیبتی در کار نیست ولی نمیدونستم چرا اینُ هیچ وقت بهت نمی گفتم تا که امروز

۴۵۰ درجه ی فارنهایت

توجه توجه "این پست بدون هر گونه تعصبات عقیدتی و صرفا برای این چالش نوشته شده است"

به عقیده ی من در زندگی، هر حادثه ای هر آدمی می تواند مجموعه ای از کتاب های ناخوانده و نامکتوب باشد که نای خواندنشان حوصله می طلبد؛ کتاب های مکتوب هم همین طور و این اولین تأثیری بود که من از کتاب هایم گرفتم: "برای فهمیدن باید دقت و حوصله را به حراج بگذاری وگرنه چیزی عایدت نمی شود!"

چی یادداشت می کنم؟

به دعوت از جناب سراسر گنگ برای چالش "چی یادداشت می کنم" (: 

من سه تا دفتر و دو تا دفترچه برای یادداشت دارم (مدیونید اگه فکر کنید بیشتر از اینه! D: )! یه دفتر مخصوص خاطرات، یکی مخصوص شعرها و دل نوشته هام و دیگری هم مخصوص بیت ها و متن هایی که برام دل نشینن؛ از دفترچه هام هم یکی برای نوشتن کارهاییه که باید با فاصله ی زمانی انجام بدم و ممکنه یادم بره و اون یکی هم برای نوشتن خصوصیات اشخاصی که تو زندگیم نقش دارن و خب کی می خواد ببینه من چه کارهایی برای انجام دارم و این که دومی هم خیلی خصوصیه و نمی تونم منتشرش کنم پس این دو تا رو فاکتور می گیرم (((:

وقتی نهال بودم

خیلی دیر است اما به دعوت از جناب آووکادو (:

قدرت تخیلم آن قدر زیاد بود که موجوداتِ عجیب الخلقه ی ذهنم را با وضوح HD در حالِ رفت و آمد، خوابیده، پروازکنان و غیره و ذلک می دیدم. گاهی هم می آمدند یقه ام را سفت می چسبیدند و چیزهایی را به زبانِ نامفهوم الحالِ خودشان زمزمه می کردند که ازشان سر در نمی آوردم تا بدانم دلیل این خشونتِ نابه جا چیست! حداقلش این بود که من خالقشان بودم؛ نبودم؟! تنبیهی بالاتر از این بلد نبودم که دیگر تصورشان نکنم و بگذارم در ناکجاآبادِ ذهنم بپوسند!! با این حال من عاشق تخیل و خلق بودم؛ یعنی هنوز هم هستم ولی آن زمان ها ذهنم درگیرِ محدودیت ها و چارچوب ها نبود! یکی از عقاید و فرضیه هایم این بود که آینه، شیءِ اسرارآمیزی است و شب ها -مخصوصا وقتی همه خوابند- دریچه ای می شود برای سفر در زمان و مکان، کلیدی هم که باعثِ باز شدنِ این دریچه می شود چیزی جز یک چوبِ جادویی نیست و آن چوبِ جادویی چیزی نبود جز یک شیرازه ی آبی! آن را می گرفتم و چشمانم را می بستم و در دل آرزو می کردم که الآن گربه ای در پشت خانه ظاهر شود و جالب این جاست که واقعا هم اتفاق می افتاد، می شد!! همین باعث شده بود که من آن شیرازه را به عنوان یک چوب جادویی بپذیرم اما هیچ وقت جرأت نکردم شبی -وقتی که همه خوابند- بروم رو به روی آینه و دریچه را باز کنم؛ از این می ترسیدم که آینه مرا ببرد به همان ناکجاآبادِ ذهنم...!

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan