مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

داغِ آغوش ندیدی که تنهایی یادت بره!

یه وقتایی وقتی یه متنی رو مثل این (http://castle.blog.ir/post/doc) میخونی با خودت میگی "چه قشنگ" و هِی پرت میشی تو دلت و انعکاسش رو می‌شنوی:

چه قشنگ...

چه قشنگ...

چه قشنگ...

انگار دلت مثلِ یه غار تنهاییه که توش یاری جایی رو به خودش اختصاص نداده و دِلانه‌هات رو هِی می‌شنوی و می‌شنوی و فقط می‌شنوی از پژواکشون، نه از درِ گوشی‌های دلبرانه... ولی اگه یار بود، وای که اگه یار بود... دیگه پژواک وانعکاس و غار و تنهایی رو نَمَنه؟ قبلِ حتی یه حرف؛ بـــغـــل!...

+ با گوشی پست گذاشتم، هر کاری کردم لینک نمی‌شد! (:

+ دیگه دلم خیلی تنگ شده... (((:

جام جهانی چشم هایت

به دعوت از جناب آووکادو پنج-شش بار این پست رو با داستان های مختلف (به شیوه ی جامِ جهانی ورزشی) نوشتم اما به دلم نمی نشست و منتشر نمی کردم و حالا هرچند دیره ولی خب... (:

«اولین باری که خودمُ دیدم، یه روزت بود! چشماتُ که باز کردی یکیُ توش دیدم که داره با تعجب نگام می کنه! ازت می ترسیدم؛ فکر می کردم اون یه نفرُ تو چشمات زندونی کردی و اومدی که منم ببری پشت مژه های بلندت!! ازت فرار می کردم و سعی می کردم بهت بی محلی کنم اما تو هم هِی دنبالم میومدی و سعی می کردی باهام حرف بزنی. دیگه بهت عادت کرده بودم؛ به این که هر وقت منُ می دیدی بدویی که بهم برسی و همین که صدای نفسای بلندتُ می شنیدم، یه نفسِ راحت می شد مهم ترین سهم من از اون روز؛ به این که وقتی شبا فکر می کردی خورشید شل شده و از آسمون افتاده، به خیالت بزرگترین مصیبت رخ داده و تندی میومدی زیر دستام و خودتُ توی بغلم مچاله می کردی و در حالی که چشماتُ با بیشترین فشارِ ممکن می بستی، یه لبخندِ خَرَکی می زدی و با گفتنِ "فقط همین یه بار! فقط همین یه بار!" می خواستی که از خودم نرونمت اما من که میدونستم مصیبتی در کار نیست ولی نمیدونستم چرا اینُ هیچ وقت بهت نمی گفتم تا که امروز

چطور میشه صداتو نشنوم؟!

حالیا تنها خدا داند چه خواندی بر دلم

کاین صدایت بر تپش هایش چه دقَّ الباب شد

لعنَتُ الله مرا، نشنیدمت وقتِ نیاز

بشکند دستی که بر این گوش هایم خواب شد

«مستور»

دیگر اینجا بوی غربت نمی دهد!

همیشه یک نفر باید باشد که وقتی از زمین و زمان طلب کار شدی، بشود وکیل مدافع تو و تمامیِ حقوقِ حق و ناحقی را که مطالبه کرده ای، منحصرا به تو تخصیص دهد؛ غیر قابل انتقال به غیر!

"یک نفر که ترجیح مکررش، اولویت اکیدش به همه ی دنیا فقط و فقط تو باشی."

یک نفر که حتی دهان باز نکرده با واژه های مَگویش گند بزند به همه ی ناامیدی ها و درد ها و تنهایی ها و خستگی ها و دلتنگی هایت...

یک نفر که وقتی مانند خاکشیر، بدونِ فوتِ وقت هَم زده می شوی در ظرف دنیا و از ارتفاع به عرض کشانده می شوی؛ در قطر ظرف می نشینی و خیره به افق به سمت شعاع می دوی؛ وقتی هی به دور خودت می چرخی و به مرکزِ ثقلِ ظرف رانده می شوی و جاذبه می خواهد تو را مجاب به سقوط کند، بیاید و تو را سفت در بندِ آغوش بگیرد؛ هرچند عرصه ی نفس کشیدن بر شش هایت تنگ شود ولی کم کم، آرامش شبیخون می زند به شبِ چشم هایت از این سکون و هی برق می زند!

همیشه یک نفر باید باشد...

و من سپاسگزارم از شما تمامیِ چندین "یک نفری" که هستید...

+ اینجانب پست "هنوز هم اینجا بوی غربت می دهد!" را پس گرفته و ابراز خوشحالی می نمایم از این که کنار شما هستم 

+ یکی از عزیزانم مشکلی براش پیش اومده، لطفا با دلای مهربونتون دعا بکنید برای حل مشکلش =?utf-8?B?44GE44KN44GE44KN?= のデコメ絵文字

اردیبهشت یعنی...

اُردی بهشت یعنی

من

اُردو بزنم

در حصارِ آغوشِ تو... 

لعنت به تمامِ جیمی ها!

... ولی از یک جایی بح بعد، از حَمان جا کح ترجیح دادم پیروِ تمامِ اشتباحاتَم این بار حَم یک غلطِ اضافی کح نح، یک غلطِ جابح جا بکنم؛ از حَمان جا کح بح حَر چح  "هـِ" دو چشم و "هویتِ هارمونیِ هندسه ی هجرتِ هاله ی چشم ها به هم" پشتِ پا زدم کح حَم پای "حـِ" جیمی، جیم شوم لابه لای "حَربِ حراجِ حجمِ حسرتِ حادِ حبسیِ دل"، از حَمان جا خودم را جا گذاشتم؛ جایی میانِ چشم حایش، درست قبل از حَمان سح  نقطح!!!

+ تا 8 تیر بودنم با خداست!

+ ز دست درس و این کنکور فریااااد که اجازه نمیدن تا مدت های طولانی نوشته های قشنگتون رو بخونم؛ ببخشید

+ شروع سال جدید هم پیشاپیش مبارک (:

جرأت می خواهد عریان شدن

منم عاشق شدم!

اما نه به سادگی...

لباس عشق تو تنم زار میزد؛ خیلی گشاد بود... شایدم من براش خیلی کوچیک بودم...! واسه همین هی میرفت زیر پام، منم لگدش میکردم، هی می خوردم زمین... هی دلم زخمی میشد ولی آخ نمی گفتم؛ یعنی نبایدم می گفتم! آخه من یواشکی لباس عشق رو تنم کرده بودم، نباید صدام درمیومد که کسی بفهمه... این شد که همه ی آخا رو قورت دادم، همشونم میرفت تو دلم... باز دلم زخمی می شد ولی حاضر نمیشدم این لباس رو از تنم دربیارم! آخه اونی که این لباس رو تنم کرده بود -نمیدونم حواسش به تناسب قد من و قواره ی عشق بود یا نه- برام خیلی عزیز بود... من عطر اون رو توی لباسی که تنم کرده بود حس میکردم... من همون یعقوبِ کنعانیِ توی کلبه ی احزان و اون یوسفِ عزیزِ مصرِ گم گشته ی توی قلبم... دروغ نیست اگه ادعای کوری هم بکنم! کور نسبت به همه چیز و بینا نسبت به اون...

مگه آدم از این دنیا چی میخواد؟!

می دونی مرد؟!

از یه جایی به بعد دوره ی این جور عشقا می گذره! فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده...

تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هر چی گرما و آفتاب کوفتیه...

و برف ریزون زمستونم با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شالگردن که ازش فقط دو تا چشم مونده، دلت گرم شده کنارش...

می دونی مرد؟!

آدم مگه چی میخواد از این دنیا جز این که یه نفر داغون و له و خستشو بخواد؟! که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده و یا با معشوقه های با پرستیژ تو کتابا زمین تا آسمون فرق داره!

آدم تهِ تهش تنهاییشو با اونی تقسیم می کنه که خیالش راحته کنارش هر جوری هم که باشه "خودشه"... وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؟ من من من من" راه انداختن!!!

حالا تو با آروم ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس "کی از همه ی دنیا بیشتر منو میخواد؟" به شرفم قسم اگه بلند تر از همه داد نزدم:

"من"...

درد دارد لعنتی! چرا نمی فهمی؟؟؟

یادم نمی آید تا حالا به خاطر درد جسمی گریه کرده باشم یا داد زده باشم از درد شدید! نمونه اش هم همین چند روز پیش؛ برای کشیدن یکی از دندان های عقلم نیاز به یک جراحی کوچک بود. همه میدانند که کشیدن دندان عقل خیلی درد دارد چه رسد به آن که جراحی لازم هم باشد...!

وقتی دست دندانپزشک با توطئه ی انبر، قدرتمندانه به ریشه های دندانم شبیخون می زدند و آنها هم مصرانه از جدایی دندانم جلوگیری می کردند، این من بودم که درد می کشیدم؛ زیاد، خیلـــی زیاد... اما نه تکان خوردم، نه داد زدم و نه اشک ریختم؛ حتی دریغ از گفتن یک آخ! کشاکشِ بین سپاه دست-انبر و سپاه ریشه ها که تمام شد، آقای دندانپزشک سری تکان داد و با لبخند گفت: دختر خوبی هستی، تحمل کردی یعنی صبوری، خیلی هم صبوری......

ولی می دانی؟! نبودنت درد دارد؛ از آن دردهایی که آدم دلش می خواهد تا آنجایی نامت را داد بزند که تارهای حنجره اش از سنگینی حجم نبودنت پاره شوند یا از آن دردهایی که ناخن هایش را حریصانه روی قلب آدمی می کشد و سرخی خون از چشم ها جاری می شود... از آن دردهایی که آدم به قدری مچاله می شود توی خودش که دیگر سیستم بدنی اش هم باورش می شود جسمی که عمری برایش سوخته و ساخته، در حال مرگ است و باید فاتحه ی خودش را بخواند...

درد دارد... درد دارد چون نبودنت، بودنم را از من می گیرد و یادم می رود من همان دخترکی هستم که این همه سال نبودنت را صبر کرده...!

حواست هست؟! "من با نبودنت، بودنم را عزا دارم"

۱ ۲
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan