مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

قرعۀ کنکور به نام من دیوانه زدند

اومدم بنویسم که شاید تا کنکور سال دیگه هم نباشم. میدونم نیومده دارم عزم رفتن میکنم اما مثل اینکه چاره ای برام نمونده!

از طرفی کنایه های برادرم مبنی بر قبول نشدن امسالم یا سرزنشای مادرم بخاطر کوتاهی تو درس خوندن و خواهرمم که جای خود داره و نگاهای آشنا و فامیلم که دیگه گفتن نداره و اینا آزارم میده و از طرف دیگه هم پدرم هست که با این که الآن تلاشی ازم نمیبینه اما پشتیبانیم میکنه و همراهمه و من نباید سرافکنده و ناراحتش کنم. شاید دارم اغراق میکنم تو رفتار دیگران اما به نظر من که اینطوره و یه معضل بزرگ شده برام... نمیدونم، نمیدونم شاید این منم که همیشه مقصرم و اشتباه فکر میکنم... نمیخواستم اینا رو اینجا بنویسم اما خب دلم میخواست که به نوعی خالی شم... شایدم بهتر بود که تو ادامه مطلب مینوشتمشون و براش رمز میذاشتم...

زندگیم پر شده از شاید و کاش و اما و اگر... خسته شدم از اینا اما "هنوز" تأکید میکنم هنوز حال خوشی دارم و حاضر نیستم این خوشی رو از دست بدم چون به سختی به دستش آوردم.

امیدوارم تو دعاهای قشنگتون منو هم سهیم کنید و از یاد نبرید.

22:41

یه اتفاق جالب و کاملا داغ داغ که همین چند دقیقه ی پیش اتفاق افتاد:

تلفن خونه ی ما گوشی بی سیمه که شارژ میشه و نمیدونم چی شده که الان باتریش مشکل دار شده و شارژ نمیشه. وقتی تلفن به صدا دراومد . برادرم گوشی رو برداشت و چون آقای جلالی، دوست بابام بود گوشیو داد به بابا. خلاصه چند دقیقه ای بابام مشغول صحبت کردن بود که صدای زنگ تلفن خونمون دوباره بلند میشه!!! حالا این در حالیه که بابام گوشی به دست هنوز مشغول حرف زدن با تلفنه...

مامانم تعجب میکنه و از طریق تلفن مادر، جواب میده. آقای جلالی پشت خط میگه: داشتم صحبت میکردم نمیدونم چی شد یهو قط شد؟! مامانمم میگه: آقا... (فامیلیمون) که هنوز داره صحبت میکنه!!! بعد رو میکنه به بابام میگه: قط شده بود نفهمیدی؟

- نه! قط نشده من دارم صحبت میکنم. (بابام به هوای این که آقای جلالی حرفی نمیزنه خودش همین جور رشته ی کلامو به دست گرفته بود و حرف میزد.)

- احتمالا شارژ گوشی تموم شده و قط شده. حواست کجا بود؟؟؟

حالا منم داشتم فیلم "پایتخت" رو می دیدم که تا بو بردم قضیه چیه مردم از بس خندیدم تا حدی که شکمم درد گرفت و از چشمام اشک میومد... (شاید الآن براتون اونقدری خنده دار نباشه که واسه من بوده، باید اون لحظه بودید تا میدیدید بابای گرامی با چه پرستیژی گوشی رو به گوشش نزدیک کرده بود و حرف میزد در صورتی که کسی پشت خط نبود)

+ امروز اعلام شد که 1+5 با ایران به توافق هسته ای رسیدن و متنش به سران کشورها ابلاغ میشه و پس از تأیید همه ی اونا طی 2 ماه آینده تحریم های ایران برداشته میشه و ایران هم میتونه به طور کاملا قانونی به غنی سازی اورانیوم ادامه بده. این موفقیت عظیم رو که صهیونیسم اون رو "بزرگ ترین اشتباه تاریخی" نامیده به شما هم وطنای عزیزم تبریک میگم.

لیست مخاطبینتان را درست ببینید

تا الآن داشتم با مامانم لوبیا خورد می کردم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم

خواهرم یه راننده سرویس داره به نام آقای امام قلی نژاد، منم پارسال یه مشاور تحصیلی داشتم به نام آقای امام قلی زاده. مامانم میگفت اشتباهی زنگ زده به آقای امام قلی زاده میگه: سلام میشه امروز برین دنبال دخترم؟ ایشونم میگن: شما؟

- من مادر "ف" ام.

- "ف" کجاست مگه؟

- کلاس داره.

- ببخشید اشتباه گرفتین.

حالا مامانم گفت تا اونو شنیدم فهمیدم که اشتباه گرفتم! (فکرشو بکنید زنگ بزنید به یه مشاور بگید برو دنبال دخترم. دیگه آخرش بود....خخخ) بعدشم زدیم زیر خنده D:

 

+ این روزا برعکس قدیما پرانرژیم و شاد دوس دارم همش بگردم، ورزش کنم، بگم، بخندم و... خلاصه روحیه م عالی عالیه

+ خدایا شکرت که خوبم و میدونم خوب ترم میشم

+ اینم از اینا که مثل من بعضیا عقدشو دارن [کلیک]

شبی که لایوصَف

دیشب آخرین شب إحیا بود! یه شب خاص، یه شبی که یه دستمون رو به آسمون خداست و با یه دست دیگمون قرآنامون رو روی سرمون میذاریم و خدا رو قسم میدیم و آواز دل نشین الهی العفو، الهی العفو سر می دیم... نمیدونم هر کدوم از ما چقدر تونستیم خودمونو از بار این همه گناه خلاص کنیم و به درگاه خدا نزدیک بشیم؟! اما خودم... خودم که حس میکنم دلم نزدیک تر به خدا شده اما هنوز جا داره تا پله های تقرب رو بالا برم...

دیشب رفته بودم خونه ی دخترعمم، ساری. واسه مراسم قرآن به سر، یه کوچه نزدیک خونشون بود که حسینیه  داشت اما چون پر شده بود خیلیا تو کوچه نشسته بودن. ما هم همونجا نشستیم و ... من و فاطمه، دختر کوچیک دختر عمم موندیم و بقیه (الهام و خواهرم و الهه و دخترعمم) بعد از حدود نیم ساعت رفتن. وای! چه لحظات خوبیه لحظه های یکی شدن، هم درد شدن و دل سپردن به ائمه و اهل بیت علیهم السلام، قابل توصیف نیست...

شب 21 رفتیم مسجد جوادیه تومحل خودمون. شاید به جرأت بتونم بگم سخنرانی امام جماعت مسجدمون بهتر از سخنرانی بود که تو ساری شب 23 شنیدم و بیشتر منقلب شدم.

تو این روزای باقی مونده از ماه مبارک دلم میخواد خوب شم، بهتر شم، بشم یه عبد مخلص و پاکــــــــ... لغتی که تو این روزگار کمتر کسی بهش فکر میکنه و بها میده (من که اینطوری فکر میکنم! شایدم اشتباه میکنم، از کجا معلوم؟!)

+ ضعیف شدم و نمی تونم کارام رو اونطوری که میخوام انجام بدم. ذهنمم شلوغ و درهم و برهم شده. به یه جای آروم و خالی نیاز دارم تا این همه مشغله ی فکری رو از فکرم پاک کنم و رها شم از این بند....

اللّهم بحقِّ هذا القرآن

امشب اولین شب قدر سال نود و چهاره. همین چند دقیقه ی پیش تو خونه با مامان مراسم قرآن به سر رو انجام دادیم... حس می کنم سبک شدم و آماده ی پروازم... از روزای ماه رمضون روزایی رو که میدونم شبش قراره اینطور خالصانه از خدام حاجتامو بخوام و بهش نزدیک شم دوس دارم.

امشب شنیدم شب 19 ماه رمضون شب تقدیر، شب 21 شب تثبیت و شب 23 شب تنقیذه... إن شاءالله بتونم در نهایت با دست پر این شبا رو بگذرونم.

یه نکته ی قشنگ دیگه ای که یاد گرفتم اینه که اگه ما سه بار بگیم یاالله، یا ربِّی، یا سیِّدی خدا جواب رد بهمون نمیده و استجابتمون میکنه، هر چند میدونم خدا اونقدر أرحم الراحمینه که همیشه به حرفای دلمون گوش میده...

نمی دونم تا شب قدرای سال دیگه زنده ام یا نه؟! خدا خدا میکنم که امسال سال خوبی برام باشه و بتونم به خواسته هایی که میخوام برسم، خواسته هایی که میدونم اگه بهشون برسم همه خوش حال می شن...

فکر می کنم بهترین دعا برای این شبا ظهور هر چه سریعتر آقا امام زمان (ع) باشه... اللهم عجِّل لولیکَ الفرَج

امشب علاوه بر شب قدر، شب ضربت خوردن امام اولمون، أمیرالمؤمنین، امام علی (ع) هم هست... شبای قدر شبای غم انگیزین، شبای پر رمز و راز، شبایی که ما رو می برن به اون دور دورا! خدا هیچ بچه ای رو یتیم نکنه... هیچ بچه ای رو... الهی آمین

دوباره می ایستم

امروز رفتم به سایت یکی از دوستام سر زدم و متوجه شدم تا حدودی میشه مطالب وبلاگ رو برگردوند با استفاده از این وبلاگ CLIC

دارم کارای عقب افتادمو انجام میدم تا بعدش یه یاعلی بگم و با لطف و عنایت خدا دوباره شروع کنم به درس خوندن و بتونم امسال جبران کنم إن شاءالله...

پستهای من و منتخب شدن؟!

باورم نمیشه... رفتم تو گوگل اسم وبلاگم رو سرچ کردم و دیدم که کلی از مطالبی که بخاطر 
مشکل سایت بلاگفا از تو وبلاگم پاک شده بود منتخب سایتای دیگه شده... یعنی ممکنه آیا؟؟؟ 
خدا کنه بقیشم بتونم پیدا کنم... میشه خدا؟ میشه؟

اینم لینک بعضی نوشته های قبلیم: خاطراتی که به باد رفته بود!


بلاگفا شاید زمانی بخشیدمت

سلامی دوباره بعد از خرابی و مشکلات سایت بلاگفا!

همونطور که می بینید پستام از اسفند 92 که تا فروردین 94 بوده پاک شده و دقیقا تعداد پستای وبلاگم نصف شده و همه ی خاطراتم دود شده رفته هوا...!!!! و من به خاطر این بی دقتی صاحبان سایت خیلی ناراحتم و شاید نبخشمشون.... چه اتفاقای خوب و بدی برام افتاده بود و من اونا رو اینجا نوشتم تا یه روزی از آینده  بهشون سر بزنم ولی حالا...؟! ای داد بیداد...

امتحان کنکورم رو دادم و راضی نبودم. میدونستم خوب نمیدم و این نکته قابل توجهه که خودم نخواستم خوب بدم. الآن به احتمال زیاد دوباره میشینم تا جبران کنم این ندونم کاری ها رو. خدا خودش کمکم کنه...

راستی نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق...

نوحه خوانی به سبک کنکور

اومدم یه ذکر مصیبت بخونم و برم

 

.

.

.

.

.

.

52 روز مونده تا کنکور! ):

روزای عید، من و کتابام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan