مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

بیماری حادّ

هیییعییییی داشتم خاطراتمان را مروری می کردم!

چقدر خوب شد که از حس و حال گذشته مان نوشته بودم وگرنه الآن خدا را شاکر نبودم که بعد از آن همه بی حوصلگی و ناامیدی حالمان در حال حاضر خوب است و إن شاءالله بهتر هم خواهد شد...

واقعا انسان چه جانور فراموش کاری است!!! اصلا به این ذهن کج و کُله مان هم خطور نکرده بود آن همه بدبختی! (البته به ظَنّ خویشتنِ آن زمان، وگرنه به آن ها که بدبختی نمی گفتند |: ) و بعد از کلی این در و آن در زدن حالا رسیده ایم به نزدیک خط آرامـــش... آی چه حـــالی بدهد اگر کنکور هم باب میل ما پیش برود، آی چه کیفی بکنیم، آی چه خوشی بر ما بگذرد... یعنی می شود؟

امســال هم مثل پارسال کلّه شق بازی درآوردم و شاید هم کلّه خـــری... از آن نوع های حادّش! نمی دانم شاید دچارم به این بیماری! اصلا مگر این بیماریست؟؟؟ خدا را چه دیدی، شاید روزی که بر مبل راحتی لَم داده ای و همین طور کانال به کانال در تلیفیزیون ارجمند (!) سیر و سیاحت می کنی یکهـــــو دیدی زیرنویس کرده اند "مراقب بیماری کلّه خری باشید! خطر ابتلا...." |:

باید دوایی بسازیم که این حالمان را نیز خوب کند؛ باید چاره ای اندیشید... این کلّه را بکوفیم به دیفال خوبست؟ یا نه، بگذاریمش در آب جوش و سپس آن قدر بچلانیمش که خوب، خشک و خالی شود از خرّیت؟!

دوای دردمان را کَفــش (!) کردید حتما بی خبرمان نگذارید... با سپاسِ پیشاپیش!

مصدری به نام کوچیدن!

بلاگفا! بلاگفا! بلاگفا! امان از مشکلاتی که به تازگی به بار آورده ای...! چه می کردم؟! مجبور شدم بار و بندیل خاطراتم را جمع کنم و راهی اینجا شوم. این جا که احساس غریبی در آن دارم...

مهر آغاز شده و من باید دوستان قدیمی خود را ( کتاب های جان منظورمان است ) در آغوش کشم و دوباره روز از نو و روزی از نو و بخوانم و بخوانم برای موفقیتی که می دانم اگر بدستش بیاورم زندگی ام دگرگون خواهد شد؛ به همین دلیل حضور من در فضای مجازی کم رنگ شده و دلم هم بسیار تنگ. تنها دلم را خوش کرده ام به بعد از 25 تیرماه تا بیایم اینجا و بنویسم "همه چی طبق برنامه پیش رفت و سال 95، سال من است"... (:

بلاگ دات آی آر، امیدوارم روزهای خوبی را با تو سپری کنم و پس از گذر زمان طعم گسِ غریبی امروز را از خاطر ببرم...!

به امید آن روزهای مذکور...

درگیریِ دوگانگی

حسش نیست! حس چی را؟ نمی دانم. دل تنگم! دل تنگ چی؟ نمی دانم. آشفته ام! برای چی؟ نمی دانم. نه نه نه، اتفاقا این یکی را کمی می دانم؛ چون.......................................... اصلا ولش کنید همان صحیح تر است که بگویم نمی دانم. 

شبی به یاد ماندنی

غرق در افکارم بودم و آنها مرا با خود به ناکجاآبادها برده بودند و فارغ از هر چیزی همراهشان سفر می کردم که پچ پچ های اعضای خانواده مرا وادار کرد که از این سفر دل بکنم و گوش فرا دهم به صحبت هاشان! پدر و مادرم قصد داشتند به جشن عقد دختر عمو شهرام (دوست پدرم که ما از بچگی ایشان را عمو صدا می زدیم) بروند و ما را به روستا، زادگاه پدرم ببرند که در نزدیکی تالار درج شده در کارت دعوت بود. همان جای خوش آب و هوا در کنار یک آب بندان بزرگ با درختی خمیده و بیشه زاری در اطرافش که وقتی باد می وزد تمام رایحه ی گل های وحشی را استشمام خواهی کرد و چه دل انگیز و هوسناک!!!.............. با پی بردن به این موضوع، ایستادم به نماز و انجام این کار، همزمان شد با شنیدن صدای خواهرم:«پاشو میخوایم بریم». نماز عصر را اقامه کردم که إن شاءالله قبول حق بوده باشد! (:
هوا گرم بود و دلم میخواست مانتویی گشاد بپوشم. در کمد را باز کردم و یکی یکی مانتوها را از نظر گذراندم اما هیچ کدام به دلم ننشست! (سخت ترین بخش خارج شدن از خانه، انتخاب لباسی مناسب است! حداقل برای من که اینطور به نظر می رسد) از خیر مانتوهای درون کمد گذشتم و رو آوردم به کشوها! مانتویی در آن گوشه و کنار، چشمک می زد؛ گشاد بود و سفیدی آن مانع از جذب زیاد نور خورشید می شد... بالاخره همان را انتخاب کردم و با یک شال سفید و طرح دار و شلوار جین خاکی، پوشش خود را تکمیل کردم. از اتاقم بیرون آمدم و به سمت اتاق خواهرم رفتم. او برخلاف همیشه لباسی فاخرتر پوشیده بود؛ مانتویی سبز با شالی سبز و قهوه ای و شلوار کتان سفید! (معمولا برای رفتن به روستا لباس های راحتی می پوشیم؛ چون تقریبا همه با هم فامیل و آشناییم و نیازی نیست به طور رسمی در آنجا حضور داشته باشیم) پرسیدم:«چی شده؟؟؟ چرا این مانتو رو پوشیدی؟»

عملیات جبهه ی wifi

می خواستم خاطره ی دیروز را به نوشته های وبلاگ اضافه کنم که متوجه شدم ای به خشکی شانس! نت دود شد، رفت هوا... مجبور شدم برادر گرامی را مجاب کنم تا با صرف هزینه ای از جانب خودم عنایت فرموده و دوباره نتمان را شارژ بفرمایند که همین کار را هم کردند اما به صورت کاملا همین الآن یهویی هایی که در فضاهای مجازی باب شده تصمیم گرفتند تنظیمات وایرلس را تغییر دهند و برداشتن تیک Enable wireless همانا و قطعی نت هم همانا...

خلاصه مجبور شدم که عملیات خطیری انجام دهم تا بتوانم همین امشب که گویا آخرین فرصت اینجانب است برای استفاده از لپ تاپ، خاطراتم را در وبلاگ بگنجانم.
عملیات شب سیاه (به گفته ی برادرم شب سیاه نامیده شد!):
مادرم در اتاق خواهرم بود و پدر عزیز در اتاقشان در حال استراحت بودند... سلانه سلانه و لپ تاپ به دست وارد اتاق پدر و مادر شدم. لپ تاپ را روی صندلی گذاشتم، برق ها خاموش بود و چشمم یارای دیدن اجسام را نداشت. موبایلم را که زیر سجاده ی پدرم قرار داشت برداشتم و چراغ قوه ی آن را روشن کردم (چند وقتی می شود که موبایلم را به آنها سپرده ام) هم چنان آرام قدم برمی داشتم... به کامپیوتر رسیدم، نشستم، گوشی را به دهان گرفتم و با نوری که از چراغ قوه ی گوشی متسع می شد مشغول پیدا کردن سیم زردی شدم که برادرم می گفت به کیس وصل است... نگاه کردم، چشمم به همان سیم زردی افتاد که در پایین ترین قسمت قرار داشت. دست دراز کردم تا آن را بکشم... صدای اندکی به دلیل برخورد سیم ها به هم، به گوش می رسید! دست کشیدم که مبادا پدر بیدار شود؛ خسته بود و نفس های بلندی که می کشید نشانه ای آشکار بود بر این حقیقت... دوباره تلاش کردم وبالاخره موفق شدم. سیم مذکور را به لپ تاپ وصل نموده و به اینترنت دسترسی پیدا کردم و به نَقل از برادرم که دورادور مرا مشاهده می کرد، مانند هکرها شروع کردم به درست کردن خرابکاری ودردسری که ایشان به بار آورده بود! و پس ازچند ثانیه با رضایت از اتمام کار، همانطور که از در وارد شدم، به بیرون راه یافتم و به اتاق برادر پناه آوردم... 
برادر: « این عملیات از عملیات کربلای 7 هم سخت تر بود!!!»
من: لبخند... (:

نگفتیم کُن و فَیَکون نشد!

تا حدود 4 و نیم بیدار بودم تا ببینم نتیجه ی کنکور چه وقتی می آید. بعد که دیدم کارنامه ی اعمال سه سال تحصیلیم به اضافه ی امتحان ضمیمه ی آن هنوز منتشر نشده؛ لپ تاپ را بستم و چشم هایم را نیز به خاموشی سپردم. نمیدانم چه زمانی خواهرم وارد اتاق شد! از من سوالاتی پرسید درباره ی این که چطور وارد سایت شود و نتیجه ی همان امتحان فرمالیته ای (!) که دادم را ببیند. من هم جسته گریخته در حالت خواب و بیداری جوابی به او می دادم...............
صدای هیاهوی بچه ها در مدرسه پیچیده... روز آخر مدرسه است. هر یک از بچه ها گروه گروه در جایی از مدرسه جمع شده اند. دل تنگی از همین حالا تمام مرا احاطه کرده است. گویی خبری اندوهگین خواهد رسید! به زودی... فاطمه نقدی (هانیه) را می بینم. به سرعت خود را به او می رسانم، در آغوش میفشارمش... هانیه! مرا فراموش نکنی؟! میدانی که چه قدر دلم برایت تنگ می شود.... او می خندد، شاد است! همه شادند، می گویند، می خندند و تنها منم که لبه ی پنجره ی راهروی تاریک مدرسه به منظره ی بیرون، مضطربانه می نگرم... دستی روی شانه هایم کشیده می شود! به آرامی سرم را می چرخانم. از دیدن دوستی دیگر نه خرسند می شوم نه دلگیر... هیچ واکنشی از من نشان داده نمی شود. آهی از اعماق وجودم سر داده می شود که گواه اندوهی فراوان در قلبم می باشد. انگار کسی در اطرافم زمزمه می کند: رتبه ی تو ..... رتبه ی تو........
از خواب بیدار می شوم و با دلهره ای که حاکی از خواب پریشانم است به سایت سنجش سر می زنم...[کلیک] با دیدن نتیجه ام متوجه می شوم که خوابم مثل همیشه درست از آب درآمده...[کلیک] از بچه ها می پرسم که چه کار کرده اند... همه از نتیجه شان راضی اند: فاطمه شفیع زاده 435، نجمه (طاهره) حسینی 963، فاطمه نقدی800، سولماز ذوالفقاری 700، فاطمه آقاجانی (سپیده) 600، پروانه خانجانی200، سمیرا پرویزی عمران 39، زهرا ولی زاده 38(می گویند سهمیه داشته!)، حورا غلامی 403، فاطمه زهرا (پرستو) طلاچی300 و... اکثر این ها حدودی بود ولی خب به هرحال همین است و بس!
فکر نمی کردم بعد از فهمیدن نتیجه ی کارم تا این حد دپرس (معادل فارسی اش را دوست نداشتم حالا استفاده کنم!) شوم چون از قبل می دانستم به خوبی نتوانستم پاسخگوی زحمات پدر و مادر و خانواده و اطرافیانم باشم و آمادگی لازم را برای مواجهه با این حقیقت تلخ داشتم؛ با این حال شوکّی بود که باعث شد الآن به خود واقعی ام برگردم و از خوابی که سه سال در آن فرو رفته بودم بیدار شوم.
امروز تولد 18 سالگی من است و حس می کنم دوباره متولد شدم... از نو... 18 سال پیش، صدای گریه ی کودکانه ی بچه ای تلفیق شد با صدای آرامش بخش اذان ظهر و آن هنگام بود که با تولدش تمام کائنات به او خوش آمد گفتند... گذشته به نحوه های مختلف در زمان های متفاوت دوباره تکرار می شود.... امروز هم همان حکایت بود اما به گونه ای دیگر: اذان، غسل، طهارت، تازگی و...
همان طور که انتظار می رفت همه و همه تماس گرفتند تا بپرسند از رتبه ای که باورم نمی شود مال من باشد! کسانی هم بودند در این بین که تولدم را تبریک بگویند؛ مثل فاطمه، دختر دختر عمه ام؛ همانی که شب قدر باهم بودیم یا هانیه (فاطمه نقدی)، نجمه، فاطمه شفیع زاده، مریم رضا علیزاده و... دوستانی که اکثرشان را باید از حالا خانم دکتر صدایشان کنم (:

برای تک تکشان خوش حالم و از خداوند برایشان توفیق روزافزون را آرزومندم. باشد که سال دیگر، من نیز به جمع دوستانم بپیوندم و با خاطری آسوده به نوشتن ادامه دهم... آمین.
+ از حالا آمدن من برای آپدیت کردن وبلاگ با خداست!

یاعلی...........

روز قبل از اعلام نتایج اولیۀ کنکور

خب از کجا شروع کنم؟!

اممممم از صبح امروز می گم که تا ساعت 11 ونیم سر بر بالش خویش گذارده بودم و هم چنان در خواب صبحگاهی یا بهتر است بگویم خواب دم ظهری به سر می بردم...!!! پس از کمی اینور و آنور شدن و با غرولندهای خواهرجان که پاشو دیگه چقد میخوابی؟ عزمم را جزم کردم تا بلند شوم و از سرزنش های خواهر کوچکتر رها. جای بسی نگرانیست که چرا این همه می خوابم! گویا به دلیل بیدار ماندن های تا سحر در ماه رمضان ریتم خوابم به هم خورده، نمی دانم شاید به استناد حرف مادرم آهنم کم شده، دیگر واقعیتش را الله أعلم!
امروز دوشنبه است و پیشگویان این روز را روز شانس من می دانند و چه روز شانســــــــی!!!! داشتم نظرات یکی از دوستان را می خواندم که متوجه شدم می توانم تمام مطالب وبلاگم را منهای ادامه ی مطالبی که رمز داشتند از طریق این سایت بدست آورم [کلیک]آدرس وبلاگم را نوشتم و بعد گزینه ی آرشیو (به انگلیسی نوشته شده) را زدم و یوهوووووو، مطالب وبلاگم را دوباره مشاهده کردم و سریعا همه را کپی و پیست نمودم. خاطراتم برگشته. جا دارد یک نفس راحت بکشم.......... 
فردا هم که نور علی نور است و روز تولد اینجانب و دقیقا روزیست که جواب اولیه ی کنکور 94 اعلام می شود! یعنی از زمین و آسمان برایم می بارد... فرداست که از زنگ تلفن خانه بگیر تا زنگ تلفن همراه پدر و مادر همواره صدایشان در گوشم طنین انداز خواهد شد و این منم که باید سردرد شدیدی وبال افکار نامتناهی و نامنظمم شود. شاید بهتر است پا به فرار بگذارم و در پستوی خانه، خویشتن را بگنجانم یا به اصطلاح قایم شوم. (چه افکار نا به جایی!) فقط خدا کند روز به دنیا آمدنم برایم زهرمار نشود. آمین. کاش فردا روز شانسم بود تا لااقل معجزه ای، چیزی رخ می داد و مرا از این همه .... (نمی دانم کلمه ی درست چیست! شاید دغدغه) بله میگفتم، و مرا از این همه دغدغه نجات می داد. می شود آیا؟؟؟
کاش بازیگوشی را کنار گذاشته بودم....
کاش مرغم یک پا نداشت و حرف های پدرم را جدی می گرفتم...
کاش درسم را با برنامه ریزی درست می خواندم....
کاش.....
اگر تمام این "کاش" ها اتفاق می افتاد الآن این قصه جور دیگری نوشته می شد ولی به قول پدرجان: « در اگر نتوان نشست...» هیعیییی، گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست.... 
تمام امیدم به فرصتیست که امسال در اختیارم قرار می گیرد، آخرین برگه ی شانس، آخرین زمان جبران، آخرین ضربه به توپ کنکور... امیدوارم در این دور مسابقه کارت قرمز نگیرم که اگر بگیرم از دور خارج خواهم شد.
فردا در حال آمدن است همراه با هدیه ای از جنس کنکور... خدا بخیر بگذراند!

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت/ در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

بالاخره بعد از 30 روز روزه داری یه خسته نباشید جانانه باید خدمت شما عرض کنم و هم چنین خدمت خودم. البته میدونم قبول نکرده اون بالایی! چون همچین بگی نگی به قول بچه ها گفتنی خیلی شیک همشو با گناه محشور کردم (چی گفتم اصن؟؟؟!)

به هر حال عیده و جا داره تبریک بگم به شما هم وطنا و دوستان وبلاگی. امیدوارم که عید خوبی رو پیش رو داشته باشید توأم با تغییرای خوب، اخلاقای خوب، پستای خوب!

شاید اومدم خاطرات امروز رو نوشتم. نمیدونم...

17:55

عیدای فطر معمولا خانواده ی پدریم میان خونه ی ما. دور هم جمع می شیم و خوشیم D: 

امروز یه برنامه ریختن برای دوره های هفتگی یا ماهانه ی خونوادگی. اسم همه رو نوشتن و قرعه انداختن تا به ترتیب مشخص بشه باید بریم خونه ی کی خوش بگذرونیم D: حتی اسم یه عموم رو که تو جمع امروزمون حضور نداشت هم نوشتن! عمو بزرگم...

حدودا یه ربع پیش با خواهرم و فاطمه (دختر دختر عمه م) رفتیم امامزاده ابراهیم[کلیک] همیشه بین راه، روزای عید فطر، یه بازاری به راهه که باید دید! از کیف و کفش و لباس فروشی گرفته تا گیاها و وسایل زینتی خونگی، دست فروشام سمبوسه و یخ در بهشت و ساندویچ میفروختن. (اون قدیم ندیما وقتی که کودک بودیم یادمه یه چیزایی میفروختن به نام جقول بقول (: که هنوزم که هنوزه طرفدارای خودشو داره)

خلاصه پس از گذشت از این بازار، رفتیم تو امامزاده. چند وقتی بود نرفته بودم! داشتن یه حوض وسط حیاط میساختن. هنوز نیمه ساخت بود. از قسمت زنونه که خواستیم داخل بشیم هم کلاسی دوران راهنماییم، مریم ولی زاده رو دیدم. ازدواج کرده بود! (همه ی هم سن و سالام یکی یکی دارن میرن خونه ی بخت!!) بعد از یه احوالپرسی 5 دقیقه ای اون رفت و ما هم زیارت نامه رو خوندیم و پشت ضریح خواسته هامونو برای خدا بیان کردیم که إن شاءالله مستجاب بشه[کلیک]

خواهرم و فاطمه تو حسینیه منتظرم بودن تا من نماز ظهر و عصرمو بخونم. اینم از سجاده ای که امروز استفاده کردم [کلیک] چادر و سجاده رو جمع کردم و راهی شدیم به سمت مقبره ی شهدا[کلیک] شهدای زیادی ردیف به ردیف خاک شده بودن زیر خاک... هر وقت اونجا میرم برام مثل یه مکان مقدسیه که بهم آرامش خاصی میده[کلیک]

از خاطره ی برگشتمون بگم که من و فاطمه پشت دست فروشا گیر افتادیم اما خواهرم با تیزی، از روی ظروف پلاستیکی رد شد که از قضا همشون ریخت  ما دور زدیم از سمت چپ و رسیدیم به همونجا که خواهرم بود اما نمیدونستیم که خواهرم از سمت راست دور زده بود و حالا درست روبه روی ما همون جای قبلیمون گیر کرده بود  بالاخره صبر کردیم تا دوباره دور زد و بهمون رسید. چه دردسرا که نکشیدیم... بماند. خواهرم و فاطمه میخواستن یه ست بخرن که یادگاری داشته باشن اما چیز مناسبی پیدا نکردن...  برگشتیم به خانه و خستگی را به در کردیم. هوا هم بسیار گرم بود... هلاک شدیم.

برسد به آقای مرد صیغه ای

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan