مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

عملیات جبهه ی wifi

می خواستم خاطره ی دیروز را به نوشته های وبلاگ اضافه کنم که متوجه شدم ای به خشکی شانس! نت دود شد، رفت هوا... مجبور شدم برادر گرامی را مجاب کنم تا با صرف هزینه ای از جانب خودم عنایت فرموده و دوباره نتمان را شارژ بفرمایند که همین کار را هم کردند اما به صورت کاملا همین الآن یهویی هایی که در فضاهای مجازی باب شده تصمیم گرفتند تنظیمات وایرلس را تغییر دهند و برداشتن تیک Enable wireless همانا و قطعی نت هم همانا...

خلاصه مجبور شدم که عملیات خطیری انجام دهم تا بتوانم همین امشب که گویا آخرین فرصت اینجانب است برای استفاده از لپ تاپ، خاطراتم را در وبلاگ بگنجانم.
عملیات شب سیاه (به گفته ی برادرم شب سیاه نامیده شد!):
مادرم در اتاق خواهرم بود و پدر عزیز در اتاقشان در حال استراحت بودند... سلانه سلانه و لپ تاپ به دست وارد اتاق پدر و مادر شدم. لپ تاپ را روی صندلی گذاشتم، برق ها خاموش بود و چشمم یارای دیدن اجسام را نداشت. موبایلم را که زیر سجاده ی پدرم قرار داشت برداشتم و چراغ قوه ی آن را روشن کردم (چند وقتی می شود که موبایلم را به آنها سپرده ام) هم چنان آرام قدم برمی داشتم... به کامپیوتر رسیدم، نشستم، گوشی را به دهان گرفتم و با نوری که از چراغ قوه ی گوشی متسع می شد مشغول پیدا کردن سیم زردی شدم که برادرم می گفت به کیس وصل است... نگاه کردم، چشمم به همان سیم زردی افتاد که در پایین ترین قسمت قرار داشت. دست دراز کردم تا آن را بکشم... صدای اندکی به دلیل برخورد سیم ها به هم، به گوش می رسید! دست کشیدم که مبادا پدر بیدار شود؛ خسته بود و نفس های بلندی که می کشید نشانه ای آشکار بود بر این حقیقت... دوباره تلاش کردم وبالاخره موفق شدم. سیم مذکور را به لپ تاپ وصل نموده و به اینترنت دسترسی پیدا کردم و به نَقل از برادرم که دورادور مرا مشاهده می کرد، مانند هکرها شروع کردم به درست کردن خرابکاری ودردسری که ایشان به بار آورده بود! و پس ازچند ثانیه با رضایت از اتمام کار، همانطور که از در وارد شدم، به بیرون راه یافتم و به اتاق برادر پناه آوردم... 
برادر: « این عملیات از عملیات کربلای 7 هم سخت تر بود!!!»
من: لبخند... (:

نگفتیم کُن و فَیَکون نشد!

تا حدود 4 و نیم بیدار بودم تا ببینم نتیجه ی کنکور چه وقتی می آید. بعد که دیدم کارنامه ی اعمال سه سال تحصیلیم به اضافه ی امتحان ضمیمه ی آن هنوز منتشر نشده؛ لپ تاپ را بستم و چشم هایم را نیز به خاموشی سپردم. نمیدانم چه زمانی خواهرم وارد اتاق شد! از من سوالاتی پرسید درباره ی این که چطور وارد سایت شود و نتیجه ی همان امتحان فرمالیته ای (!) که دادم را ببیند. من هم جسته گریخته در حالت خواب و بیداری جوابی به او می دادم...............
صدای هیاهوی بچه ها در مدرسه پیچیده... روز آخر مدرسه است. هر یک از بچه ها گروه گروه در جایی از مدرسه جمع شده اند. دل تنگی از همین حالا تمام مرا احاطه کرده است. گویی خبری اندوهگین خواهد رسید! به زودی... فاطمه نقدی (هانیه) را می بینم. به سرعت خود را به او می رسانم، در آغوش میفشارمش... هانیه! مرا فراموش نکنی؟! میدانی که چه قدر دلم برایت تنگ می شود.... او می خندد، شاد است! همه شادند، می گویند، می خندند و تنها منم که لبه ی پنجره ی راهروی تاریک مدرسه به منظره ی بیرون، مضطربانه می نگرم... دستی روی شانه هایم کشیده می شود! به آرامی سرم را می چرخانم. از دیدن دوستی دیگر نه خرسند می شوم نه دلگیر... هیچ واکنشی از من نشان داده نمی شود. آهی از اعماق وجودم سر داده می شود که گواه اندوهی فراوان در قلبم می باشد. انگار کسی در اطرافم زمزمه می کند: رتبه ی تو ..... رتبه ی تو........
از خواب بیدار می شوم و با دلهره ای که حاکی از خواب پریشانم است به سایت سنجش سر می زنم...[کلیک] با دیدن نتیجه ام متوجه می شوم که خوابم مثل همیشه درست از آب درآمده...[کلیک] از بچه ها می پرسم که چه کار کرده اند... همه از نتیجه شان راضی اند: فاطمه شفیع زاده 435، نجمه (طاهره) حسینی 963، فاطمه نقدی800، سولماز ذوالفقاری 700، فاطمه آقاجانی (سپیده) 600، پروانه خانجانی200، سمیرا پرویزی عمران 39، زهرا ولی زاده 38(می گویند سهمیه داشته!)، حورا غلامی 403، فاطمه زهرا (پرستو) طلاچی300 و... اکثر این ها حدودی بود ولی خب به هرحال همین است و بس!
فکر نمی کردم بعد از فهمیدن نتیجه ی کارم تا این حد دپرس (معادل فارسی اش را دوست نداشتم حالا استفاده کنم!) شوم چون از قبل می دانستم به خوبی نتوانستم پاسخگوی زحمات پدر و مادر و خانواده و اطرافیانم باشم و آمادگی لازم را برای مواجهه با این حقیقت تلخ داشتم؛ با این حال شوکّی بود که باعث شد الآن به خود واقعی ام برگردم و از خوابی که سه سال در آن فرو رفته بودم بیدار شوم.
امروز تولد 18 سالگی من است و حس می کنم دوباره متولد شدم... از نو... 18 سال پیش، صدای گریه ی کودکانه ی بچه ای تلفیق شد با صدای آرامش بخش اذان ظهر و آن هنگام بود که با تولدش تمام کائنات به او خوش آمد گفتند... گذشته به نحوه های مختلف در زمان های متفاوت دوباره تکرار می شود.... امروز هم همان حکایت بود اما به گونه ای دیگر: اذان، غسل، طهارت، تازگی و...
همان طور که انتظار می رفت همه و همه تماس گرفتند تا بپرسند از رتبه ای که باورم نمی شود مال من باشد! کسانی هم بودند در این بین که تولدم را تبریک بگویند؛ مثل فاطمه، دختر دختر عمه ام؛ همانی که شب قدر باهم بودیم یا هانیه (فاطمه نقدی)، نجمه، فاطمه شفیع زاده، مریم رضا علیزاده و... دوستانی که اکثرشان را باید از حالا خانم دکتر صدایشان کنم (:

برای تک تکشان خوش حالم و از خداوند برایشان توفیق روزافزون را آرزومندم. باشد که سال دیگر، من نیز به جمع دوستانم بپیوندم و با خاطری آسوده به نوشتن ادامه دهم... آمین.
+ از حالا آمدن من برای آپدیت کردن وبلاگ با خداست!

یاعلی...........

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت/ در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

بالاخره بعد از 30 روز روزه داری یه خسته نباشید جانانه باید خدمت شما عرض کنم و هم چنین خدمت خودم. البته میدونم قبول نکرده اون بالایی! چون همچین بگی نگی به قول بچه ها گفتنی خیلی شیک همشو با گناه محشور کردم (چی گفتم اصن؟؟؟!)

به هر حال عیده و جا داره تبریک بگم به شما هم وطنا و دوستان وبلاگی. امیدوارم که عید خوبی رو پیش رو داشته باشید توأم با تغییرای خوب، اخلاقای خوب، پستای خوب!

شاید اومدم خاطرات امروز رو نوشتم. نمیدونم...

17:55

عیدای فطر معمولا خانواده ی پدریم میان خونه ی ما. دور هم جمع می شیم و خوشیم D: 

امروز یه برنامه ریختن برای دوره های هفتگی یا ماهانه ی خونوادگی. اسم همه رو نوشتن و قرعه انداختن تا به ترتیب مشخص بشه باید بریم خونه ی کی خوش بگذرونیم D: حتی اسم یه عموم رو که تو جمع امروزمون حضور نداشت هم نوشتن! عمو بزرگم...

حدودا یه ربع پیش با خواهرم و فاطمه (دختر دختر عمه م) رفتیم امامزاده ابراهیم[کلیک] همیشه بین راه، روزای عید فطر، یه بازاری به راهه که باید دید! از کیف و کفش و لباس فروشی گرفته تا گیاها و وسایل زینتی خونگی، دست فروشام سمبوسه و یخ در بهشت و ساندویچ میفروختن. (اون قدیم ندیما وقتی که کودک بودیم یادمه یه چیزایی میفروختن به نام جقول بقول (: که هنوزم که هنوزه طرفدارای خودشو داره)

خلاصه پس از گذشت از این بازار، رفتیم تو امامزاده. چند وقتی بود نرفته بودم! داشتن یه حوض وسط حیاط میساختن. هنوز نیمه ساخت بود. از قسمت زنونه که خواستیم داخل بشیم هم کلاسی دوران راهنماییم، مریم ولی زاده رو دیدم. ازدواج کرده بود! (همه ی هم سن و سالام یکی یکی دارن میرن خونه ی بخت!!) بعد از یه احوالپرسی 5 دقیقه ای اون رفت و ما هم زیارت نامه رو خوندیم و پشت ضریح خواسته هامونو برای خدا بیان کردیم که إن شاءالله مستجاب بشه[کلیک]

خواهرم و فاطمه تو حسینیه منتظرم بودن تا من نماز ظهر و عصرمو بخونم. اینم از سجاده ای که امروز استفاده کردم [کلیک] چادر و سجاده رو جمع کردم و راهی شدیم به سمت مقبره ی شهدا[کلیک] شهدای زیادی ردیف به ردیف خاک شده بودن زیر خاک... هر وقت اونجا میرم برام مثل یه مکان مقدسیه که بهم آرامش خاصی میده[کلیک]

از خاطره ی برگشتمون بگم که من و فاطمه پشت دست فروشا گیر افتادیم اما خواهرم با تیزی، از روی ظروف پلاستیکی رد شد که از قضا همشون ریخت  ما دور زدیم از سمت چپ و رسیدیم به همونجا که خواهرم بود اما نمیدونستیم که خواهرم از سمت راست دور زده بود و حالا درست روبه روی ما همون جای قبلیمون گیر کرده بود  بالاخره صبر کردیم تا دوباره دور زد و بهمون رسید. چه دردسرا که نکشیدیم... بماند. خواهرم و فاطمه میخواستن یه ست بخرن که یادگاری داشته باشن اما چیز مناسبی پیدا نکردن...  برگشتیم به خانه و خستگی را به در کردیم. هوا هم بسیار گرم بود... هلاک شدیم.

قرعۀ کنکور به نام من دیوانه زدند

اومدم بنویسم که شاید تا کنکور سال دیگه هم نباشم. میدونم نیومده دارم عزم رفتن میکنم اما مثل اینکه چاره ای برام نمونده!

از طرفی کنایه های برادرم مبنی بر قبول نشدن امسالم یا سرزنشای مادرم بخاطر کوتاهی تو درس خوندن و خواهرمم که جای خود داره و نگاهای آشنا و فامیلم که دیگه گفتن نداره و اینا آزارم میده و از طرف دیگه هم پدرم هست که با این که الآن تلاشی ازم نمیبینه اما پشتیبانیم میکنه و همراهمه و من نباید سرافکنده و ناراحتش کنم. شاید دارم اغراق میکنم تو رفتار دیگران اما به نظر من که اینطوره و یه معضل بزرگ شده برام... نمیدونم، نمیدونم شاید این منم که همیشه مقصرم و اشتباه فکر میکنم... نمیخواستم اینا رو اینجا بنویسم اما خب دلم میخواست که به نوعی خالی شم... شایدم بهتر بود که تو ادامه مطلب مینوشتمشون و براش رمز میذاشتم...

زندگیم پر شده از شاید و کاش و اما و اگر... خسته شدم از اینا اما "هنوز" تأکید میکنم هنوز حال خوشی دارم و حاضر نیستم این خوشی رو از دست بدم چون به سختی به دستش آوردم.

امیدوارم تو دعاهای قشنگتون منو هم سهیم کنید و از یاد نبرید.

22:41

یه اتفاق جالب و کاملا داغ داغ که همین چند دقیقه ی پیش اتفاق افتاد:

تلفن خونه ی ما گوشی بی سیمه که شارژ میشه و نمیدونم چی شده که الان باتریش مشکل دار شده و شارژ نمیشه. وقتی تلفن به صدا دراومد . برادرم گوشی رو برداشت و چون آقای جلالی، دوست بابام بود گوشیو داد به بابا. خلاصه چند دقیقه ای بابام مشغول صحبت کردن بود که صدای زنگ تلفن خونمون دوباره بلند میشه!!! حالا این در حالیه که بابام گوشی به دست هنوز مشغول حرف زدن با تلفنه...

مامانم تعجب میکنه و از طریق تلفن مادر، جواب میده. آقای جلالی پشت خط میگه: داشتم صحبت میکردم نمیدونم چی شد یهو قط شد؟! مامانمم میگه: آقا... (فامیلیمون) که هنوز داره صحبت میکنه!!! بعد رو میکنه به بابام میگه: قط شده بود نفهمیدی؟

- نه! قط نشده من دارم صحبت میکنم. (بابام به هوای این که آقای جلالی حرفی نمیزنه خودش همین جور رشته ی کلامو به دست گرفته بود و حرف میزد.)

- احتمالا شارژ گوشی تموم شده و قط شده. حواست کجا بود؟؟؟

حالا منم داشتم فیلم "پایتخت" رو می دیدم که تا بو بردم قضیه چیه مردم از بس خندیدم تا حدی که شکمم درد گرفت و از چشمام اشک میومد... (شاید الآن براتون اونقدری خنده دار نباشه که واسه من بوده، باید اون لحظه بودید تا میدیدید بابای گرامی با چه پرستیژی گوشی رو به گوشش نزدیک کرده بود و حرف میزد در صورتی که کسی پشت خط نبود)

+ امروز اعلام شد که 1+5 با ایران به توافق هسته ای رسیدن و متنش به سران کشورها ابلاغ میشه و پس از تأیید همه ی اونا طی 2 ماه آینده تحریم های ایران برداشته میشه و ایران هم میتونه به طور کاملا قانونی به غنی سازی اورانیوم ادامه بده. این موفقیت عظیم رو که صهیونیسم اون رو "بزرگ ترین اشتباه تاریخی" نامیده به شما هم وطنای عزیزم تبریک میگم.

لیست مخاطبینتان را درست ببینید

تا الآن داشتم با مامانم لوبیا خورد می کردم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم

خواهرم یه راننده سرویس داره به نام آقای امام قلی نژاد، منم پارسال یه مشاور تحصیلی داشتم به نام آقای امام قلی زاده. مامانم میگفت اشتباهی زنگ زده به آقای امام قلی زاده میگه: سلام میشه امروز برین دنبال دخترم؟ ایشونم میگن: شما؟

- من مادر "ف" ام.

- "ف" کجاست مگه؟

- کلاس داره.

- ببخشید اشتباه گرفتین.

حالا مامانم گفت تا اونو شنیدم فهمیدم که اشتباه گرفتم! (فکرشو بکنید زنگ بزنید به یه مشاور بگید برو دنبال دخترم. دیگه آخرش بود....خخخ) بعدشم زدیم زیر خنده D:

 

+ این روزا برعکس قدیما پرانرژیم و شاد دوس دارم همش بگردم، ورزش کنم، بگم، بخندم و... خلاصه روحیه م عالی عالیه

+ خدایا شکرت که خوبم و میدونم خوب ترم میشم

+ اینم از اینا که مثل من بعضیا عقدشو دارن [کلیک]

شبی که لایوصَف

دیشب آخرین شب إحیا بود! یه شب خاص، یه شبی که یه دستمون رو به آسمون خداست و با یه دست دیگمون قرآنامون رو روی سرمون میذاریم و خدا رو قسم میدیم و آواز دل نشین الهی العفو، الهی العفو سر می دیم... نمیدونم هر کدوم از ما چقدر تونستیم خودمونو از بار این همه گناه خلاص کنیم و به درگاه خدا نزدیک بشیم؟! اما خودم... خودم که حس میکنم دلم نزدیک تر به خدا شده اما هنوز جا داره تا پله های تقرب رو بالا برم...

دیشب رفته بودم خونه ی دخترعمم، ساری. واسه مراسم قرآن به سر، یه کوچه نزدیک خونشون بود که حسینیه  داشت اما چون پر شده بود خیلیا تو کوچه نشسته بودن. ما هم همونجا نشستیم و ... من و فاطمه، دختر کوچیک دختر عمم موندیم و بقیه (الهام و خواهرم و الهه و دخترعمم) بعد از حدود نیم ساعت رفتن. وای! چه لحظات خوبیه لحظه های یکی شدن، هم درد شدن و دل سپردن به ائمه و اهل بیت علیهم السلام، قابل توصیف نیست...

شب 21 رفتیم مسجد جوادیه تومحل خودمون. شاید به جرأت بتونم بگم سخنرانی امام جماعت مسجدمون بهتر از سخنرانی بود که تو ساری شب 23 شنیدم و بیشتر منقلب شدم.

تو این روزای باقی مونده از ماه مبارک دلم میخواد خوب شم، بهتر شم، بشم یه عبد مخلص و پاکــــــــ... لغتی که تو این روزگار کمتر کسی بهش فکر میکنه و بها میده (من که اینطوری فکر میکنم! شایدم اشتباه میکنم، از کجا معلوم؟!)

+ ضعیف شدم و نمی تونم کارام رو اونطوری که میخوام انجام بدم. ذهنمم شلوغ و درهم و برهم شده. به یه جای آروم و خالی نیاز دارم تا این همه مشغله ی فکری رو از فکرم پاک کنم و رها شم از این بند....

روزای عید، من و کتابام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آخرین روز مدرسه ای بودنم

... واقعا نمیدونم چطور گذشت! خیلی سریع همه چی به سرعت باد رفت و لحظه های خوش و گاهی بد دبیرستان تموم شد... دلم برای این دوران خیلی تنگ میشه...

خلاصه ای از امروز:

امروز تو مدرسه بچه های چهارم تجربی پایکوبی کردن :دی

منم داشتم فیلم می گرفتم که یهو یکی سیگارت انداخت... وای! قیافه ی اونایی که وسط بودن و قر میدادن دیدنی بود. همه جیغ زدیم اما به همون سرعتی که این اتفاق پیش اومد همه چی به حالت اول خودش برگشت و دوباره روز از نو روزی از نو. ما که خوش میگذروندیم اما این وسط یکی از معاونا -که تو مدرسمون إلی ماشاءالله زیادن- اومد و میگه برین سر کلاستون! ما هم همه اینجوری |:

مهشید گفت: ما کلاس نداریم امروز روز آخرمونه و... 

معاون: الان میرم میگم معاون خودتون بیاد.

ما: برید بگید بیاد (آخه نه که میدونستیم معاونمون پایه هست، واسه همین خودمونو زدیم به بی خیالی)

بازم زدیم (منظورم سازه)و کلی شادی کردیم که به طور ناگهانی دیدیم خانم اسماعیل زاده -معاونمون- اومده میگه برید سر کلاساتون... این دفعه ما همه رو سرمون کلی از این علامت تعجبا بود!!!

همه پیش به سوی کلاسامون حرکت کردیم. زنگ دوم قرار بود خانم کاظمی -معلم فیزیکمون- ازمون امتحان بگیره که خدا رو صد هزار مرتبه شکر کنسلش کرد... آخه مگه میشه روز آخر و امتحان؟! البته اینم اضافه کنم که روز اولی هم که وارد دبیرستان شدم یه معلم فیزیک اومد سر کلاسمون -خانم سالارخیلی- همون زنگ اول میخواست امتحان بگیره... دیگه فرض کنید ما چه شکلی شده بودیم!!!!!!

قرار بود امروز چیپس و ماست موسیر بیاریم که فقط یه تعدادی از بچه ها آوردن. تو اکیپ ما کسی نیاورد (ماست موسیرو می گم ها!) ینی امروز بابام میخواست بگیره ها ولی گفتم نمیخواد بگیره. کلا حسش نبود!

لحظه های پایانی مدرسه همه داشتیم از هم خداحافظی می کردیم... قیافه من دیدنی بود واقعا با اون چشمای گریون... واقعا جدا شدن از کسایی که دوسشون داریم خیلی سخته... خیلی... امیدوارم هیچ وقت هیچ کس این حسو تجربه نکنه.

+ امروز فال حافظم گرفتیم که برای هممون خوب اومد :دی

+ به مداحی قاسم یعقوبی و شعرخونی قاسم اسدی هم گوش دادیم. (اینا ماجرا دارن!!!!!)

 «حافظا تکیه بر ایام چو سهوست و خطا        من چرا عشرت امروز به فردا فکنم»

من و این رنگ پریشان

حالم خوب نیست و به طرز بدی مریض شدم! امروز به سختی لباس پوشیده بودم تا برم مدرسه!!! سوار سرویس شدم و با اون حالم کتاب زمین شناسیم رو باز کردم تا برای امتحان یه دوره ای داشته باشم... بعد یه مدت کوتاهی دوستام بهم گفتن چرا اومدی؟ باید بری خونه استراحت کنی٬ امروزم که درس خاصی نداریم... منم اینقدر حالم آشفته و درهم بود که نمی تونستم به درستی جوابشون رو بدم...! خلاصه اونا به راننده سرویسمون گفتن که منو برگردونه خونه...☆はてな★ のデコメ絵文字

 

+ نمی دونم چرا حس می کنم یه چیزی رو گم کردم!!!

۱ ۲ ۳
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan