مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

اندکی مبهوت، اندکی ترسو، اندکی لرزان!

داشتم به این فکر می کردم که بعد از چندین و چند سالِ دیگر که إن شاءالله تعالی و رحمت خدا بر همه مان باد! از نشیب و فرازهای این دنیای کلنگی و پُر از تپه چاله های خاکی و آسفالت های سولاخ سولاخ، اگرِ اگرِ اگر جان سالم به در بردیم و سرمان به سنگ نخورد و به نوشتن در اینجا ادامه دادیم؛ می شود یکی بیاید و گذری بر این متون بیندازد و بگوید: "هی خانم! من از زمان تجَرُدت تا الآن که پیر و فرتوت و رنجور شده ای خاطراتت را دنبال کرده ام و..." و آن زمان من چقدر بذوقــــم و همان دم جان به جان آفرین تسلیم کنم و روی قبرم بنویسند علت مرگ: ذوق مرگ شدن !!!!!!! دل است دیگر، گاهی چیزهای چنینی و چنانی می خواهد! (;

از نتیجه ی نامطلوب امتحانات آزمایشی و نگرانی خانواده و پچ پچ های اطرافیان و پی گیری مشاور درسی و زنگ زدن های پشتیبانِ همان آزمون های آن تبلیغات -که دانش آموزان را به جایی رسانده که برای اندکی افزایش تراز، دچار بیماری هایی از قبیل میگرن و کم خوابی و افسردگی و... می شوند- و تکراری شدن در و پنجره ی اتاق و خستگی ذهنِ پُر دغدغه و خواب های ناآرام همیشگی و... که بگذریم می رسیم به ساعت شمار و دقیقه شمار و ثانیه شمار ساعتِ رومیزیِ آبیِ کوچکی که یادگار مدرسه ی راهنمایی ام است و گذر عمر را با صدای تیک تاک تیک تاک به من یادآور می شود؛ البته بیشتر روی مخ بنده اسکیِ سرعت می رود، بس که با شتابِ بی نهایت در حال حرکت است!

چه قدر زود گذشت! انگار همین چند صدمِ ثانیه ی پیش بود که تصمیم گرفتم محکم و استوار بنشینم و بخوانم و به موفقیت برسم. باورم نمی شود از آن تصمیم سرنوشت ساز، 7 ماه و 23 روز و 17 ساعت و 10 ثانیه گذشته است! خنده دار است اما با این سن، احساس پیری می کنم... مرا چه می شود؟ نمی دانم. آااااااخ، چقدر دلم می خواهد روی آب دراز بکشم و بخوابم و وقتی بیدار شوم که ببینم تهِ آبم و نفس کم آورده ام و...

آن نتیجه ای را که می خواهم به چنگ نمی آورم. فرصت ها هم چون ماهی از دستم لیز می خورند و من هم چه راحت خواستار آزادی شان هستم. من صیادم و آن ها صید... صیادی چنین دل رحم دیده بودید؟!

از دست خودم پا به فرارم، از غلظت من های قدیمی خبری نیست که نیست... (فی البداهه ی من ): )

+ امشب ثبت نام کنکور سراسری 95 رو انجام دادم. |:

+ برای برگشتن به ورژن قدیمی ام التماس دعا دارم.

+ مرا سر، درد می کند و به گوشه ی اتاق و کنار بخاری پناه برده ام. هیــــس، آرام تر بخوانید؛ دردسر دنبالم می گردد!

ابراز وجود بعد از نیمه ی شب

موقعیت: گوشه ی میانی اتاق، پتو بر دوش، نزدیک به بخاری (که در سمت راستِ اینجانب خودنمایی می کند)، فنجان خالی قهوه در سمت چپ و دور تا دور، کتاب و جزوه و هایلایت و مداد و خودکار و اوووووه  خلاصه هر چه را که نیاز است برای خرخوانی کنار خودت بِچِپانی |:

دمای هوا: به گُمانم - که شاید گَمان درست باشد (!) - دمای اتاق 15 درجه ی سلسیوس معادل 288 درجه ی کلوین و 59 درجه ی فارنهایت است اما من حس آن شخصی را دارم که در جای گرم و نرم خود بنشسته بود همی و ناگهان باد، در را بِدَریدی و از جا کَندن نمودی و زِ سوزِ سرمای فراوان، قندیلی بر نوکِ بینی همان شخصیت مذکور آویزان گشتندی!!!

وضعیت حیات بدن: عــــالی! به جز بینی که خطر ریزش دارد! ریزشی از گونه ی آب!!؛ به جز دهان که گاه گاه به بهانه ی میکروب زدایی سریعاً باز و بسته می شود و صدای هَچـــه می دهد (در این مواقع دستمالِ جان و گاهی هم دستِ بزرگوار جلوی دهان ظهور می کنند!!!)؛ به جز گوشِ سمت راستیِ گرانقدر که نورون های گیرنده ی دردش خسته شده اند بس که دائماً در فعالیتند؛ به جز مغزِ عزیز که از کم خوابی، فرمان های تایپی اشتباه می دهد و وادار می کندَم از نو بسازم ترکیب حروف را! شده ام عینهو DNA پلی مراز! هم پیوند می دهم حروف ها را با هم و هم ویرایش میکنم؛ به جز پاها که دلم نمی آید بیدارشان کنم از خواب و... خلاصه کنم، به جز این ها وضعیت جسمی نُرمالی دارم اکنون...!

وضعیت روحی: شووووووووت! از آن شوتهایی که کُرنر هم نمی شود و صاف میخورد به تیرک دروازه! یا وضعیتی زیر خط فقر! نه، شاید هم همان حول و حوش های خط  فقر... کُلُهُم أجمَعین می شود گفت به تار مویی بند است دیوانه شدنم از دست این فکرهای ناجور و جورواجور کنکوری که دمار از روزگار حال خوش روحی ما درآورده اند!

- وِلو شده ام روی زمین و هوس خواب دارد چشمم را به یغما می برد اما دلم با نوشتن است. می دانم فردا، یعنی همین چند ساعتی دیگر که باید دست از خواب بکشم، سرنوشتِ این باید را به نباید تبدیل می کنم و آن زمان دل می دهم به رویاهای مبهم آینده...! در آخِر هم جا می مانم از خرخوان های دیگر و در نهایت هم سرِ جلسه ی کنکور آفتابه به دست می گیرم! (این را آقای زین العابدینی، معلم زیستمان، سرکلاس به ما می گوید)

غرض از نوشتن، گفتن چند کلامی حرف دل بود که انگار مغزم از کار افتاده و یادم نمی آید چه قصدی داشتم از جابه جا کردن انگشت هایم روی کیبورد لپ تاپ!

تا به کل از کار نیُفتاده ام بروم بخوابم... (:

+ پدر همون کسیه که لرزش دستش چیزی از چای، تو استکان باقی نذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن و تو انگار کوه رو پشتت داری...

+ اوه اوه بارون داره میاد شدیــــــــد! نه، فکر کنم تگرگ یا برفه... آخه صدای بارون که اینقد خشن نیست! |:

+ نمی دونم از بی خوابی توهم زدم یا یکی داره آهنگ سنتی میخونه این وقت شب!!! اصلا شایدم یکی اون بیرون داره گوش می ده و صداش تا اتاق من میاد... این جور وقتا باید گفت «اللهُ یعلمُ و أنتم لاتَعلَمون»

+ داشتم کامنتام رو چک می کردم دیدم یکی نوشته سلام وبلاگ مرا سیو و مطالعه کنید [علامت گل]! نه لطفنی، نه لفطنی، نه خواهشنی، نه هیچی! بیشتر شبیه یه دستور بود تا تقاضا، تازه خصوصی هم کامنت گذاشته بود. |:

بیماری حادّ

هیییعییییی داشتم خاطراتمان را مروری می کردم!

چقدر خوب شد که از حس و حال گذشته مان نوشته بودم وگرنه الآن خدا را شاکر نبودم که بعد از آن همه بی حوصلگی و ناامیدی حالمان در حال حاضر خوب است و إن شاءالله بهتر هم خواهد شد...

واقعا انسان چه جانور فراموش کاری است!!! اصلا به این ذهن کج و کُله مان هم خطور نکرده بود آن همه بدبختی! (البته به ظَنّ خویشتنِ آن زمان، وگرنه به آن ها که بدبختی نمی گفتند |: ) و بعد از کلی این در و آن در زدن حالا رسیده ایم به نزدیک خط آرامـــش... آی چه حـــالی بدهد اگر کنکور هم باب میل ما پیش برود، آی چه کیفی بکنیم، آی چه خوشی بر ما بگذرد... یعنی می شود؟

امســال هم مثل پارسال کلّه شق بازی درآوردم و شاید هم کلّه خـــری... از آن نوع های حادّش! نمی دانم شاید دچارم به این بیماری! اصلا مگر این بیماریست؟؟؟ خدا را چه دیدی، شاید روزی که بر مبل راحتی لَم داده ای و همین طور کانال به کانال در تلیفیزیون ارجمند (!) سیر و سیاحت می کنی یکهـــــو دیدی زیرنویس کرده اند "مراقب بیماری کلّه خری باشید! خطر ابتلا...." |:

باید دوایی بسازیم که این حالمان را نیز خوب کند؛ باید چاره ای اندیشید... این کلّه را بکوفیم به دیفال خوبست؟ یا نه، بگذاریمش در آب جوش و سپس آن قدر بچلانیمش که خوب، خشک و خالی شود از خرّیت؟!

دوای دردمان را کَفــش (!) کردید حتما بی خبرمان نگذارید... با سپاسِ پیشاپیش!

درگیریِ دوگانگی

حسش نیست! حس چی را؟ نمی دانم. دل تنگم! دل تنگ چی؟ نمی دانم. آشفته ام! برای چی؟ نمی دانم. نه نه نه، اتفاقا این یکی را کمی می دانم؛ چون.......................................... اصلا ولش کنید همان صحیح تر است که بگویم نمی دانم. 

برسد به آقای مرد صیغه ای

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دنیا، غلط خواندی مرا

خداوندا نوشتی قصه اش چنین باشد

اما دنیا جور دیگری تعبیر کرد

و آن را غصه خواند!!!

حال، من دارم تاوان اشتباه دیگری را پس می دهم...

خدایا این انصاف نیست...!

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan