دل به سختی می تپد
وقتی دَرِ چشم ها را نقاب های نه چندان خوشایند می پوشاند
و دَرِ زبان ها قفلِ قفلِ قفل می شوند...
اینجا دل،
تَپیدَن نتواند!
آنجا چه؟!...
- چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!
دل به سختی می تپد
وقتی دَرِ چشم ها را نقاب های نه چندان خوشایند می پوشاند
و دَرِ زبان ها قفلِ قفلِ قفل می شوند...
اینجا دل،
تَپیدَن نتواند!
آنجا چه؟!...
یه کمد دیواری داشتم، از اونایی که عرضش خیلی زیاد بود و کلی چیز میشد توش قایم کرد! پر بود از وسایل جورواجوری که اصلا هم خونی نداشتن با هم!
کتاب و مداد رنگی و پوشه های رنگی و دفتر خاطرات و شطرنج و پازل و جامدادی و کیف دستی و کیف پول و بلوطی که از اردوی راهنمایی یادگاری برداشته بودم و چند تا تیکه پارچه ای که از کاردستیم باقی مونده بود و از اون مدادای بزرگی که قدش اندازه ی قد آستینم بود و نامه های تلگرافی دوستام سر کلاس و کارت پستالای یادگاری و... همه و همه توی اون کمد چپیده شده بودن؛ کمدی که مال من بود اما تو اتاق من نبود!
یه قوطی نسبتا بزرگم قاطی بقیه ی وسایل بود! اون کمد تنها جایی از اتاق بود که نظم خاصی نداشت! شاید برای مخفی موندن قوطی!
یادمه قبلا ها هر وقت از کسی دلخور بودم، هر وقت با کسی حرفم می شد، هر وقت بغض داشتم، هر وقت قهر می کردم، توی یه برگه ی کوچولو تمام حرف دلم رو می نوشتم و با خودم حرف میزدم، با اون آدمی که ازش ناراحت بودم حرف میزدم، با خدا حرف میزدم تا جایی که بغضم میشکست و روی برگه، قطره های اشکم نقش می بست! اونوقت با خودکار دور اشکام رو خط می کشیدم و بعدش برگه رو تا میزدم و خودم رو به اون اتاق می رسوندم! در کمد رو باز میکردم و برگه رو مینداختم تو اون قوطی!
با خودم عهد کرده بودم که هر برگه ای که وارد قوطی میشه دیگه خونده نشه!
از لای در اتاق یواشکی نگاه می کردم که ببینم کسی سراغم میاد یا نه؟! بعد دو تا زانوم رو بغل می کردم و می نشستم کنار کمد؛ یا به در خیره می شدم یا به قوطی... گاهی وقتا اینقدر منتظر می نشستم که خوابم می برد، گاهی وقتام وسوسه میشدم و در قوطی رو باز می کردم و عهد شکنی... اونوقت بازم اشک می ریختم... نه بخاطر چیزایی که نوشته بودم، نه بخاطر آدمی که ازش ناراحت بودم، نه بخاطر دیدن اشکای قدیمی! بخاطر بغضی گریه میکردم که انگار هر بار شکستنش، سنگین ترش میکرد!!!
میدونی؟! من منتظر بودم! آدم که دلش غم دار بشه بی پناه میشه، دلش میخواد توی آغوش یکی پناه بگیره و اون بهش بگه "عزیزم، ببین من پیشتم، دیگه همه چی تموم شد..." هر چند غمش کوچیک باشه، هر چند اگه غمش از نگاه دیگران غم نباشه...
الانم که گاهی دلم می گیره، دلم میشکنه یا دلم تنگ میشه می نویسم و هنوزم مثل بچگی هام منتظر می مونم!
می نویسم اما نه برای اون قوطی!
اینجا می نویسم...
+ تنها چیزی که آدم رو سر پا نگه می داره اینه که بدونه هنوز فراموش نشده...............................
جوری حرف می زنند که نهی کنند آدم را! مگر می شود؟! مگر می شود شخصیت آدمی را از او گرفت؟!
می گویند این ها خوب نیست، بد است، زشت است و گوشزد می کنند که اگر همین طور پیشروی کنی در زندگی شکست میخوری و تا ابد مزه ی تلخ آن با تو خواهد ماند!!!
اما من می خواهم همین طور زشت بمانم خدا!
چون دلم مدام زیر گوشم میخواند:
"من همینت را دوست دارم
من همینت را میخواهم
و فقط من می دانم که چه زیبا زشت آفریده شدی!"
+ دوستی گفت "اینجوری نباش دیگه، خودتو دوس داشته باش"... اومدم خودمو دوس بدارم مثلا D:
+ خوشحالم که مولود ماه ربیع الاولم (:
+ عیداتون پیشاپیش مبارک (((:
دیشب خیلی شب بدی بود! اونقدر بد که فقط می خواستم ازش فرار کنم. فکر می کردم اگه چشمامو ببندم شاید همه چی تغییر کنه ولی واقعیت اینه که هیچ چیز فقط بخاطر این که ما چشمامونو بستیم تغییر نمی کنه و ناپدید نمی شه... در واقع وقتی باز چشمامونو باز کنیم اوضاع حتی خیلی بدتر جلوه می کنه و من اینو دیشب به وضوح حس کردم! وقتی چشمامو دوباره باز کردم چیزی جز گزنده بودن اتفاقات به یادم نمی اومد و این منو خیلی اذیت می کرد... اصلا نمیدونم یهو چی شد که اون حرفو بهت زدم؛ شایدم می دونم و نمیخوام بگم...!!!
می دونی؟! خیلی وقتا آدم نمی خواد یه چیزایی رو باور کنه، نمی خواد یه چیزایی رو بشنوه، نمی خواد یه چیزایی رو ببینه! شاید منم نمی خواستم باور کنم دیشب بی قرار شنیدن صدات بودم، شاید نمی خواستم بشنوم که حتی برای صدم ثانیه هم نمی تونی باهام حرف بزنی، شاید نمی خواستم ببینم که نیستی... واسه همین از سرِ لجِ نبودنت داد زدم که "چرا نیستی؟! هیچ وقتم نبودی، برووووو" میدونستم ناراحتت می کنه، میدونستم حرف قشنگی نیست، اصلا هم قشنگ نیست ولی شاید دلم می خواست عصبانی بشی! نه برای این که بگی نسبت به هیچ احدی تعهدی نداری؛ عصبانی بشی برای این که سرم داد بکشی که دیگه از این زرا نزن، که میفهممت، که بلدمت، که تندی خودتو به من میرسوندی و بغلم میکردی و توی گوشم میگفتی "هیچی هم که بینمون نباشه قدر همون بوسه های پشت تلفنی بهت تعهد دارم"... ولی می دونی چی شد؟ نشد، اینطوری نشد...
اولش پیش بینی میکردم که لابد تو هم سرم داد میکشی که "باشهههه میرم" و بعدِ یه مکث کوتاه ادامه میدادی "ولی قربون شماااا"... آخه میدونی؟! همیشه همین جور بودی! اذیتم میکردی و بعدش خنده رو مهمون لبام... ولی تنها چیزی که من اون موقع شنیدم بوق ممتدی بود که شلاق زنان پرده ی گوشمو می درید و صدای ریخته شدن خرده های دلم... و نهایتا پشیمونی بود که موج میزد توی اشکام..........
این که بخشیدن و آشتی کردن واژه های ریاکارانه ایه و آدم فقط باید فراموش کنه حرف قشنگیه و قابل تأمل! اما من نمی خوام تو فقط دیشبو فراموش کنی؛ می خوام ببخشی حتی اگه ریاکارانه باشه... این یه بارو لطفا بخاطر دلخوشی دلم ریاکارانه عمل کن...
+ چرا این روزا هوای نوشته هام دونفره ست؟!!! هر کی میدونه بگه تا منم بفهمم موضوع از چه قراره...!!!
ما آدم ها عادت کرده ایم گودال حفر کنیم دقیقا وسط دلمان؛
بعد تمام حرف های نگفتۀ مان را چال کنیم در آن!
تا جایی که دلمان پر می شود از چاله چوله ها،
آن وقت هر کسی بخواهد گذری به این دلِ ناهموار بیندازد ممکن است پایش گیر کند به یکی از آنها...
این طور می شود که گاهی ناخواسته زمین خوردن را به اطرافیانمان پیش کش می کنیم
و اگر آخی، آهی، وایی از جانشان برآمد؛
بی خبر از خود کرده ی خود که اتفاقا تدبیرها دَرِش نهفته است، حق به جانب می ایستیم و با لبخندی کنج لب می گوییم:
"دندان اسب پیش کشی را که نمی شمارند"
+ دوس دارم هر چی حرف تو دلمه بریزم بیرون و هوار بکشم "آهااااای اینه حرف دلم نه چیزی که شما فکر می کنید..."
+ زمین خوردم و انگشت حقله ی دست چپم شکست!
+ تا حالا 5 جلسه فیزیوتراپی رفتم، بهتره دستم شکر خدا (:
+ دلم براتون تنگ شده...
دلم میخواهد بنویسم اما اماهای زیادی مصرند برای قفل کودک زدن به ذهنم!
شاید دیگر مرا طفلی نوپا می دانند که توانایی تزریق کلمات به صفحه ی کیبورد از دستانش خارج شده و باید کسی خارج از محدوده ی ذهن بیاید و درِ مربوطه را برایش باز کند بلکه این قفل کودک های ناهنجار دست از پندارهای مارکسیسمی خود بردارند!
شاید هم تلقین خوبی باشد! شاید حقیقتا من طفیلی شده ام!
غنچه ی وجودم را حس می کنم که پس از آبیاری اشک های پی در پی، می خندد...
با تمام اماها و اگرها و ای کاش ها
من
زاده ی
لبخند
شدم
...
+ مدتی نبودم و امکانش هست که باز هم مدتی نباشم!
+ کنکور هم خوب بود الحمدلله
+ از همه ی کسانی که به یادم بودند و جویای احوالم شدند صمیمانه تشکر میکنم (:
+ عذرخواهی میکنم بابت این که نتونستم دل نوشته های قشنگتون رو بخونم، ان شاءالله سر فرصت برمیگردم (:
مثلا سال های فراق را به گل کاری مشغول باشم و عصرها، در همان کوچۀ همیشگی با شاخه های همیشه تازۀ گل، غروب خورشید را التماس کنم که اتفاق نیفتد... که نخواهد باز روشنی را ببرد و یاد نیاورد روزی که باز هم گذشت و بویی از بودنت نبرد....
میدانم که هر چه اصرار کنم، قضای الهی تغییر نمیکند و خورشید همیشه می رود... و تو هم نیستی! خیالم به این خوش است که فردا دوباره خورشید برمی گردد همان جا، همان گوشۀ دنج خودش، همان جا که آغوش آسمان دربرمی گیردش و دوباره منم و گل ها و غروب و التماس های پیاپی که تو هم بیایی در جای خودت، نزدیک به من، آنقدر نزدیک که نفس هایم نفس هایت را حل کند در خون رگ هایم... آن وقت من گل ها را با ذوق کودکانه ای رو به رویت بگیرم و از شرم این که لپ گلی هایم را نبینی، سر به زیر بیفکنم و بگویم: برای توست...
اطمینان دارم از تازگی بیش از حدشان شگفت زده خواهی شد و از رازش خواهی پرسید... و من به آرامی و همراه با لرزش لبانم پاسخت می دهم: این گل ها هر روز با اشک هجر تو غسل داده شدند.......
دست هایت را تکیه گاه چانه ام می کنی و با فشاری اندک می خواهی سرم را بالا بگیری... دست هایت خیس می شوند........
بسم الله الرحمن الرحیم