مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

با این اوصاف چه جای نوشتن است؟! نمیدانم

تا می آییم قوسی به کمر بدهیم و دست ها را به جلو بکشیم و گردنی کج کنیم و چشم ها را ببندیم و خلاصه تکانی به این بدن درمانده بدهیم که از 25 ساعت (!) نشستن پشت کتاب های درسی و علی الخصوص تست های به ظاهر کنکوری و درباطن المپیادی، نفسی دم و بازدم کند؛ صاف صاف این افکار القا شده از قبل، می آیند و جلوی چشم رژه می روند و مثلا متذکر می شوند که: آهای دختر! وقت کشی می کنی؟! کله ات را فرو کن در جزوه هایت که فردا حرف های به جای مردم (!) دودمانت را بر باد ندهد!

وضع این گونه است... حتی از خودمان هم در امان نیستیم ):
+ آرایۀ اغراق را بسی اغراق گونه تر به کار گرفتیم.
+ جدی نگیرید.

قصّه ی غصّه ی ما می لنگد

امروزها دخترکِ قهرمانِ قصّه، سر فرود آورده،

تعبیر خواب هایش با زندگی جور در نمی آید،
و بی دلیل گریه می کند و تو می پنداری لبخندی است!
فرداهایی اما،
همه جا تلخ خواهد گفت: "حقیقت شیرین است"!
و من دیروزهایی را می شناسم که مردی می گریست.........
می گویی یک جایش؟ نه، همه جای این قصّه لنگ می زند!
 
+ خیلی دلم می خواهد برایت طوماری بنویسم از عذرخواهی های شکیل اما ساده می گویم: "بابا جونم منو ببخش"
+ نمیتونم اون طور که پدرم از من میخواد، پاسخگوی محبت های فراوونش باشم ):
+ کنکور لطفا منو نخور!
+ التماس دعا

ساربانا مهلتی، آرام جان گم کرده ام

خودم را شکافتم، اضافات و زائده های سنگینِ سنگ درونم را بُریدم و برداشتم و مجسمه ی دلخواهم را ساختم.

حس خوبی بود یافتنِ خودم میان آن چه سه سال و چهار ماه مرا از «خودم بودن» باز می داشت.
سه سال و چهار ماهی که محروم بودم از این که خودم باشم، خودِ خودم، نه خودِ متعارفی! 
رنج که نه، عذاب هم نه، انتقام بزرگی بود که من، از من گرفته بود!!
به گناهِ خواستنِ ناخواسته های خواسته شده از جانبِ «الَّذی أنزَلَ السَّکینةَ فی قُلوبِ المؤمِنین لِیَزدادُوا إیماناً مَعَ إیمانِهِم»1 و من این سَکینَة2 را چنان در هم کوفته بودم که به سانِ کودکی آزرده، مرا قهر گفت و رفت. قهر گفت و رفت و تمام مرا با خود برد...
از سختی هایش بگذریم، حالا حالِ زندگی ام خوب است و توصیه می کنم گاهی عاقلانه بی پروا زیستن را تجربه کنی.
حرف های دلت را روی هم تلنبار نکن، یکهو می بینی خودشان به یکباره حجیم شدند و آن چنان ناگهانی تِلِپی از لبه های سخنانت لبریز شدند که هجومِ سرزده ی شان لالت می کند و تنها می توانی اصواتی چنین بر زبان آوری: "آه..." و این حسرت است که می ماند بر جای؛ خودت آن ها را قطره قطره سر ریز کن و آن زمانی خواهد بود که جانانه خواهی گفت: "آخیـــــش، خالی شدم..." و حس دل انگیزیست ذره ذره پُر شدن از خالی های تو دلی.
از من به تو نصیحت: وقتی می توانی سَکینَة های قلبت را نگاهبان خوبی باشی که نگذاری حرف ها و احساسات نابه جایِ نابه هنجارِ وسوسه های دروغین، جایشان را تنگ کنند که اگر تنگ کنند به دردی مبتلا خواهی شد که به این آسانی ها درمان نخواهد داشت.
امتحان کرده ام که می گویم...
 
1- «کسی که آرامش را در قلب های مؤمنان نازل کرد تا ایمانی بر ایمانشان افزوده شود» فتح/ 4
2- آرامش

قلمم راست بایست! واژه ها گوش به فرمان قلم، صاحب پست عزیزیست به نام "مادر"

نمی خواستم بنویسم... لااقل تا وقتی که وجودم به موجودیّتِ دلخواه تبدیل نشده...! اما حادثه خبر نمی کند، هیچ گاه خبر نکرده و این بار هم خبر نکرد! آن قدر تقدیر، دستِ این اتفاق را ناگهانی رها کرد که اتفاق افتاد... افتاد از شیبِ بومِ حیات به آغوشِ نقاشِ مرگ! به پلک زدنی هم قانع نشد حتی!!! دیگر چه بگویم از ناگهانی بودنش؟!...

خداوندا! مگر "ألَّذی خَلقَ فَسَوّی و الَّذی قدَّر فَهَدی" نیستی؟! پس چرا تقدیر و اندازه ها از دستت در رفته و حالا که عبای قضایت را به تنم کرده ای، قواره ی دلم را این چنین تنگ دوخته ای؟!!! خدایا دلم تنگ است برای گلستان و بوستانم، همان دانه دانه گل های رنگی رنگی پیراهنش را می گویم که سر بگذارم به رویش و غرق شوم در عطرِ خوشایندِ مهرِ خدا گونه اش... بارالها! دیگر حتی این گلستان و بوستان، صوت قناری وَشَش را به خود نمی بیند چه رسد به من، به دخترکِ سربه هوایِ گم گشته در اوهامش!!

خدایا می بینی؟! دست هایم هِی می نویسند و هِی پاک می کنند، هِی میلرزند و هِی آه میکنند... دست هایم میفهمند، می دانند، آگاهند... آخر دست هایم لمس کرده اند صورت سرد و بی جانش را، دیده اند اندام نحیف و نیلی اش را، شنیده اند سکوت نفس ها و چشم هایش را... و چه سنگین بود هوای خالی از استنشاقش...

ای خاکِ کفِ پایِ تو من! بدان اگرچه "درگذشته" ای و ساده در "گذشته" ای اما یادت همواره استمراری مطلق خواهد بود و حال به یاد اشعار کودکی این گونه زمزمه میکنم: "خونه ی مادربزرگم دیگه قصّه نداره..........................."

 

+ آغاز غصه ی ما: 1395/2/3

+ لطفا برای شادی روحش "فاتحة مع الصلوات"

+ نوشتنی ها را نوشتم و خواندنی ها را خواندید اما کشیدنی ها را فقط دلم می داند و دلم... کشیدنی هایی که فقط درد دارد... "درد من و دل من، خرابه منزل من"...

می روم با زخم هایی مانده از یک سال سرد

سکانس اول:

هنری: «اگه گفتی اون چیه که برای هر کسی واجبه، حتی واجب‏ تر از نون شب؟»
الین: «خوشبختی؟»
هنری: «البته که خوشبختی! امّا کلید خوشبختی چیه؟»
الین: «ایمان به خدا؟ امنیت نیست؟ سلامتی چی عزیزم؟»
هنری: «توی نگاهِ غریبه‏ هایِ توی خیابون که دقیق می‏شی، به هرجا که چشم می‏گردونی تو نگاه‏ا چه حسرتی می‏بینی؟»
الین: «خودت بگو هنری، من دیگه عقلم به جایی قد نمی‏ده»
هنری: «یکی که آدم باهاش درددل کنه! کسی که آدم رو درک کنه! همین»

- قصه از این جا شروع می شود، کسی نیست درک کند! کسی نیست مسلط باشد به اندازه گیری ابعاد تفکراتم!! کسی نیست زاویۀ دیدم را بلد باشد!! ... دل از این هاست که می گیرد و این رنج است...

سکانس دوم:

پیرمرد: «دلت گرفته، آره؟ دلِ همه می‏گیره، دل داشته باشی می‏گیره دیگه... یا رفیقَ مَن لارفیقَ له... ای رفیق کسی که...»
سرباز: «رفیقی نداره...»
پیرمرد: «توئم قشنگیا... از خودی... خب حالا می‏خوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه؟ توئم چشماتو ببند... دِ ببند دیگه... خب، چی می‏بینی؟»
سرباز: «هیچکس»
پیرمرد: «هیچکس... خب هیچکس قشنگه دیگه... هیچکس همه کسه، همه کس هیچکسه. حالت خوب شد؟»

- شاید باید چشم ها را بست و هیچ دید! ... می بندم ... هیچ نمی بینم ... حتی توان هیچ دیدن هم در من نیست دیگر!

سکانس سوم:

توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی. این همه انضباط واسه چیه؟»
نینا: «من فقط می‏خوام بی عیب و کامل باشم»
توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی. خودتو غافلگیر کن تا بتونی بقیه رو غافلگیر کنی»

- پس به ناچار باید رفت! باید بشکنم خود را، خُرده هایم را برگیرم و آن چنان بسابم که خاک شوم... و خدا دوباره از نو بدمد خودش را در من... !!! با این روح آزرده زندگی نتوان کردن ... روحی که هیچ می بیند و نمی بیند هیچ را...

«می گریزم از تمام بی کسی/ می روم تا راه را هم گم کنم/ شهر تنهایی سراغم را گرفت/ می روم تا اوج تنها سر کنم»...

 

+ می روم تا باز یابم خود را...! خودی که بتواند به پهنای افق برای آدمیان آفتاب و مهتاب ندیده، قد خم کند و  به درازای زباِن نیشگونِ بعضی ها سیلیِ محکمی بزند به زبانش! نه تنها زبان بزرگ که زبان کوچک هم... خلاصه خودی را میگویم که با قوانین اینجا سر تضاد نداشته باشد! نه قوانینِ تشریفاتیِ سازمان دنیا که قوانینِ تعلیقاتیِ سازوکارِ اذهان را می گویم؛ همان ها که آدم را بالقوه تا عرش می برد و بالفعل میان زمین و آسمان معلق نگه می دارد... 

+ فقری در سینه دارم: محتاجم به تنهایی... کمی تنهایی حواله ام کنید...

+ حرف دلم با صدای احسان خواجه امیری:

 

+ شاید نبودنم به طول انجامید، التماس فراموش نشدن و دعا.........................................

 

اسفند مرا می دهد از خویش رهایی

اصلا اسفند یک جور دیگر است! از همان ابتداهایش چنگ می نوازد در دل آدم... مانند پنج شنبۀ قبل از جمعه می ماند که از درز پنجره ها بوی بهار به دَماغت می خورد و دِماغ را سر شوق می آورد... از همان پنج شنبه هایی که قند توی دلت آب می شود از خریدهای رنگارنگ سال نو... حالا توی همین اسفندِ پنج شنبه ای، چهارشنبه ای به پاست که سور و سوزی دارد برای خودش!!! گفتنی و نوشتنی نیست پنجمین شنبه ای از هفته که چهارشنبه می خوانندش! باید خودت باشی و ببینی و حظ کنی...

اما امان از آخرهای اسفندهای پنج شنبه ای! انگار اواخرش چنگ می اندازد به دل آدم... توی گلو گیر می کند! نه می شود قورتش داد، نه می توان بالا آوردش! هی میکوبی زیر گلویت بلکه خوب شود، نمی شود... خوب نمی شود... همان جا کِز می کند  نه بالا می رود، نه پایین می آید...! هی ناخن هایش را می کشد به حنجره، صدا در نمی آید؛ هی میکوبد به دلت، ضربان دل بیشتر می شود... آنقدر جا خوش می کند و حجم بودنش زیاد می شود که جای همه چیز، پُر به گمان می رسد؛ جای حرف، جای دم، جای بازدم، جای خنده، جای گریه، جایِ... لامذهب ترکیدن هم نمی داند! فکر میکنم ترکیدنی هم نباشد اما شاید شکستنی چرا! عینهو شیشه... از آن شیشه های کریستال قیمتی که اگر بشکند، وای که اگر بشکند، خیلی از دار و ندارهای شکستنی ات با آن می شکند... از گذشته های نزدیکِ دلگیر بگیر تا آینده های مجهولِ دور......!!! از بغض های نشکستۀ سال بگیر تا دلی که با چسب، تکه هایش را به هم چسبانده بودی.......!!! که اگر بشکند تکه های برّنده اش تمام جسمت را زخمی می کند، خونی می شوی... سرخ سرخ.... رسما انگار غروب جمعۀ سال، همین اواخرِ اسفند آخرش هست..........! و پایان هر جمعه ای، شنبه ای رو به راه ... نگران نباش! فروردین شنبه ای که بیاید دوباره جان می گیری......

اسفند، بیا قول بده که می روی! اما برگرد... اگر نروی همه چیز خراب می شود!!! من به این خو کرده ام که از من دور باشی به اندازۀ فروردین تا تو و نزدیک باشی به اندازۀ تو تا فروردین... باید بروی و دلتنگ شوم و باید برگردی و مرا درهم شکنی تا نو شوم، تازه شوم، پاک شوم از هرچه بود و نابودست و خلاصه شوم در سپیدی برف و زلالی بارانت... برو و بدان به انتظار می نشینم تو را............. مبادا دیر کنی!!!

 

+ پیشاپیش رسیدن سال نو مبارک (:  [کلیک]

دردی در درونم درد می کند!

دردی در درونم درد می کند! که با مرهمِ اطباء هم طبابت نمی شود، که زمان، فراموشش نمی کند، دردی که آدم را بی چاره از بیچارگی می کند...!

درد بی تفاوتی؛ فقط همین! بی تفاوتی...
نه DNA ای دارد که بشود واکسنی برایش ساخت و نه RNA ای که لااقل آدم بداند با چه چیزی دست و پنجه نرم می کند... خیلی هم شیک و پیک است! گاماس گاماس قدم برمی دارد و آن قدر آرام در جانت جریان می یابد و یکی یکی سلول هایت را می پیماید که خودت هم از وجودش بویی نمی بری و هر چه "یَعمَل مثقالَ ذرَّةٍ" داشته ای، چه خیر و چه شر را مبدل می کند به "لا کَمِثلِهِ شیء" ها...!!! دردی که در جان آدمی رخنه می کند و تمامیِ معنای تفاوت ها را می بلعد...!
تا به حال شده هیچ چیز برایت تفاوتی نکند؟!
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند مواظب باشی که برگ های پاییزی زیر پایت لگدمال بشوند یا نه...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند با صدای بارش باران، تندی بروی در حیاط و از این که خیس شوی گله ای نداشته باشی...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند در جمع باشی یا در خلوت...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند آدم ها را سفت بچسبی که مبادا تندباد زندگی، آن ها را از تو جدا بکند یا نکند...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند با این که برقِ ساعتِ مچی ات چشمِ همگان را خیره کرده، باز هم به بهانه ی این که "ساعت چند است؟" به گوشی ات نگاهی بیندازی...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند کسی هنگام صدا زدنت با یک عزیزم، یک جانم اسمت را مزین بکند و یا حتی اصلا کسی صدایت نکند...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند نگاه هایی که گوله گوله به سمتت شلیک می شوند از روی تمسخر است یا ترحم، از روی تنفر است یا عشق...
لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند چه ساعتی شب است و چه ساعتی روز و یا اصلا تقویم چه عددی را نشان می دهد و امروز چندمین شنبه را پشت سر گذاشته ای؟!...
لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند که ثانیه ای از گذشت سال های اخیر را نفهمیدی...
لحظه ای که دیگر به خاطر نمی آوری... هیچ چیز را... حتی معنای تفاوت...!
در کتاب زیست سال سوم دبیرستان، فصل سوم خوانده ام درد، شدتِ آستانه ی تحریکی دارد و اگر از حدودی که برایش معین شده، پایش را از گلیمش بیشتر بگذارد؛ شوکّی به بدنِ آدمی وارد می شود که بدن دیگر درد را احساس نمی کند! احساسش نابود می شود...! از آن جا به بعد دیگر آدمی بی احساس می شود و تعریفی از درد برایش مفهومی ندارد...! از آن جا به بعد، قشرِ مخ، دستورات لازم را برای مقابله با درد درک نمی کند چون که آدمی دیگر نمی فهمد چه بلایی به سرش می آید و تا جایی این قصه سر دراز خواهد داشت که درد بخواهد فِیصَله اش بدهد...!
فرضیه ای دارم که بند اولش می گوید بی تفاوتی هم همین آش است و همین کاسه! وقتی بی تفاوت باشی خودت می مانی و کسی به نام خودت! دنیا، آن قدر برایت نمادینه و دکوری می شود که دیگر برایت فرق نمی کند آدم های دکوری ترش خودی هستند، بیخودی هستند یا نخودی...!! که دیگر برایت فرق نمی کند خاکی هستند، جانی هستند یا قاطی...!! خوبند یا بد... خوشحالت می کنند یا ناراحت...
و بند دوم فرضیه هم از این قرار است که بالاخره این درد که از حد بگذرد، روزی به یک در می رسد! دری که باز می شود به روی "اکنون"... اکنونی که در آن آدم، دست بر شانۀ فردی مبهم می گذارد که صورتش را برگرداند تا از ابهام خارج شود! و ناغافل او با خودش رو در رو می شود و می بیند آن شخصی که خودش باشد از گذشته ها و خاطره های معلق، آینده ی بُغرنجی ساخته که دنیا برایش شده کُلِکسیونی مُجَلل از بی تفاوتی ها که آدم را به اشاره ای هُل می دهد به سمت تنهایی های پُرجمعیت!!! تنهایی هایی که تنها خدا می داند تا چه اندازه به وسعتِ افکار خودش و تنها خودش بزرگ و محصورکننده اند...........
باید اشک ریخت، سوگواری کرد، به عزای خود نشست و سپس نفسی عمیق کشید و به سمت در رفت... پشت در، آن طرف این دردهای افسارگسیخته، کسی منتظر ماست...... باید نجاتش داد!
 
+ می دانید که؟! یک نویسنده ننویسد می میـــــــــــــــرد.... با همین کشش؛ بوخودا (;
+ وبلاگ عزیز! 1000 روزگی ات مبارک D:

تمنای دگر جز دلبرم نیست!

شده گاهی از تنهایی، کنج اتاق، چهارزانو بنشینی؛ پشتی خمیده کنی و دستانت آن چنان رها باشند که حس کنی ولو شده اند؟! و چشمانت!... و چشمانت بی مهابا، آن چنان عمیق دوخته شوند به روبه رو که هیچ خیاطِ قَدَری نتواند آنها را کوک بزند؟!

شده گاهی با دستانت کیسه کیسه کتاب های کنکور را به سختی با خودت این جا و آن جا بکشانی اما پاهایت جا مانده باشند میانِ انبوهِ جمعیت در کتاب فروشیِ شهر، کنار همان دیوان معروفِ حافظ با جلدی عشقولانه و ورق های نقاشی شدۀ روغنی عشقولانه تر؟!

شده گاهی دلت گیرِ یک گره باشد؟! گِرِهی به نام بغل یا ادبی ترش کنم؛ آغوش؟! اگر خرشانس باشی و آن گِرِهی که نصیبت می شود، کور هم باشد؛ دیگر نورِ علی نور است...

این "شده گاهی ها" مانند باکتری های کپسول دار، هَوار شده اند در مسیر گردش خونم! پادتن های شادی و شنگولی هم، کاری ازشان ساخته نیست! باید از این جا، این جا که تمام پلاسمای خونم را محیط شده است، بلندگو به دست گیرم و بگویم: گلبول های قرمز، گلبول های سفید و پلاکت های دلبندم، تا اطلاع ثانوی اجازه ی عبور ندارید، تا وقتی که تک تک این "شده گاهی ها" رخی نشان دهند و مبدل شوند به رخدادها!

از حکم صادره برای "شده گاهی ها" هم که چشم بپوشم، face ام تِلِپی می خورد به فِیسِ "دلم می خواهدها"...!

دلم می خواهد به سان دخترانِ توصیف شده در کتاب های تاریخی، حریری بپوشانم به روی، گلی بچسبانم به موی و پابندی ببندم به پای که وقتی خرامان خرامان راه می روم، از آن سوی شهر نوای دِلینگ دِلینگِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق در کوچه پس کوچه ها دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و موی بلند مشکی ام... دلم می خواهد یکی در شب های مهتابی، بخواند و بخواهد بخوانم برایش...

از این رویای تاریخی، دختر ایرانی نژادش هست، آن یکی دیگر هم هست ولی کوچه پس کوچه ها دیگر در امان نیستند! چه از دود و بوق شهروندهای آهنی، چه از تیکه پرانی های شهروندهای آدمی! شب های مهتابی هم از زمانی که مجنون دیوانه شد و فرهاد ویرانه، دیگر رنگ آواز به خود ندیدند! می گویند کتاب های تاریخی هم جُزام گرفته اند و دارند از بین می روند... دقیق نمی دانم!

با این اوصاف هنوز دلم می خواهد!... کوچه پس کوچه ها نیستند، نیمکت های خیس که هستند؛ شب های مهتابی نیستند، غروب های بارانی که هستند؛ تاریخ نیست، خُب نباشد! روایت امروزی اش که هست... مثلا من دستی حایل کنم به روی، شالِ گُلبَهی رنگی بگذارم به موی و کفش پاشنه بلندی بپوشم به پای که وقتی سلانه سلانه راه می روم، از روی نیمکتِ خیس کناری، صدای تق تقِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق به لحظه ای دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و چادر بلند مشکی ام... مثلا یکی در غروب های بارانی، بنوازد و نیاز کند نوازشِ مرا... یکی من باشم، یکی او... یکی من دل بسپارم، یکی او دل بستاند... یکی من ناز کنم، یکی او ناز خَرَد... عجیب دلم فصل عاشقانه می خواهد!!!

 

+ کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی؟

می باشـد و می باشـد و می باشـد و مِـی

من باشـم و من باشـم و من باشـم و مـــن

وی باشـــد و وی باشـــد و وی باشـــد و وی

 

+ نوشتنم می آمد، باید می نوشتم (;

إحیانا دلتان به این جا نچسبیده؟!

نفی اول

از آبان سال 92، ساعت هایی چند از زندگی ام را در این فضای پر از هنجارها و ناهنجارهای مجازیِ همیشگی گذرانده ام. هر وقت انگشت می چرخاندم و روی گزینه ی ورود به بخش مدیریت (در بلاگفا) یا ورود (در بلاگ) کلیک می کردم، طبق عهد نانوشته ای خودم را موظف می دانستم که پاسخ کامنت ها را هر چند کوتاه اما با حوصله بنویسم و از تعداد زیادِ پست های روزانه ی یک دوستِ وبلاگ نویس، شکایت نمیکردم. حالا قرار است همه ی این ها را حداکثر به 5 ماه دیگر موکول کنم. 5 ماه، تفکراتِ ناموزونی که به ذهنم هجوم می آورند را وزن ندهم و موزون بودنشان بماند برای همان 5 ماهِ دیگر!

دل کَندن از ساکنانِ طبقه ی وبلاگ نویسی راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی دوم

"عه، چقدر خوب شد که دیگر پرت و پلاهایش را اینجا پرت نمی کند! جانمان در امان است و آسایشمان مهیّا..." و کامنت می نویسد: "به سلامت جناب..." وابستگیِ من نیز انکارشدنی نیست نسبت به شما دوستِ عزیزی که در دلت چنان گذشت و چنین کامنت گذاشتی...!

دل کندن از این رهگذرهایی که خطابم به آن هاست و حالا مشترک موردنظر می خوانمشان راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی سوم

سه برگه ی نیمه A4 که موسوم اند به کارنامه و چندین لوح تقدیرِ نه چندان باارزش که نشان می دهند در طول سال تحصیلی ادای بچه درس خوان ها و گاهی هم بچه های سر به هوا را درآورده ام و یک سری اطلاعات شخصی را که برای گریبان گیر شدن با غول کنکور لازم اند، همه و همه شان را در پوشه ی بنفش رنگی در بند کرده ام و پیشاپیش انتظار آن را می کشم تا روز موعود فرارسد و به فریادم برسند... همه ی شرایط را برای دل کندن آماده کرده ام و قول داده ام پشت این دل کندن که مشمئزکننده هست برایم، آرامشی پر از موفقیت باشد! و جز این چاره ای نیست... قبول آقا! قبول، لابد راهِ رفتنی و تنها راهی که طی می شود، همین راهیست که من پیشِ رو دارم!

دل کندن از زمان های باهم بودنِ بدون هیچ هول و هراسی از دوری و پشتِ هم کامنت گذاشتن و پاسخ دادن، راحت است؟ مگر پرسیدن هم دارد؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی چهارم

وبلاگ عزیزم! این ها که می نویسم انتخاب یک شبه ام نیست و باید بگویم بین دوست داشتن یا نداشتن تو باید یکی را انتخاب میکردم. تصمیم گرفتم دوست نداشتنت را انتخاب کنم. انتخاب مسیر اول احمقانه بود و عذاب بیشتری برای هردوی مان به همراه داشت!! می دانی؟ من باید بالاخره تکلیفم را با بی افِ جدیدم، مستر کنکور، مشخص کنم و از این بلاتکلیفیِ طولانی دربیایم. این را می پذیرم که تو به من وابسته تر از آنی که من به تو! اما اگر من به وابستگی تو بها دهم و همین طور بلاتکلیف بمانم چه؟ اگر باز هم افکارم را به تو بخورانم و در قبالش کنکور مرا قورت بدهد چه؟ اگر با تو کات نکنم و وابستگی های حقیقی ام را از دست بدهم چه؟ اگر و اگر و اگر و... می بینی؟ بین تمام این اگرها یک اگر هست که می گوید: "اگر دیوانه وار تا آخرش در کنار هم بمانیم و همه چیز پِرفکت شود چه؟" دل خوش کردن به یکی از صدتا هم کاری بس مضحک است جانم! نمی توانیم فقط بنا بر وابسته بودنمان ریسک کنیم...!

پس تصمیم گرفتم دوستت نداشته باشم! در قدم اول باید خودم را تغییر می دادم. باید به خودم ثابت می کردم که تو به درد من نمی خوری! درست همان طوری که به خودم ثابت کردم در حال حاضر من به درد تو نمی خورم. باید به خودم ثابت می کردم تو در دلم جایی نداری! باید تمام خاطراتی را که با تو داشتم به باد فنا می دادم و با خیالی آسوده به پشتیِ اتاق، تکیه می دادم و سوت می زدم و با امید جهان هم خوانی می کردم!! دومین قدم برای اثبات دوست نداشتنت این بود که ذهنیت دیگران را راجع به وابستگی ام نسبت به تو عوض کنم. باید مغز تمام کسانی را که می دانستند به تو تمایل عجیبی دارم شست و شو می دادم. در قدم سوم باید به خودم قول می دادم که با شنیدن اسمت و هر از گاهی دیدن قالبت هول نکنم و یک لبخند گنده روی لبم ننشیند! باید برق چشم هایم را کنترل می کردم و خودِ بی احساسم می شدم؛ همین! اما شما که غریبه نیستی! راستش، باید اعتراف کنم من هنوز هم در قدم اول لنگ می زنم. دوست نداشتنت و بی توجهی به وابستگیِ 2 ساله مان سخت بود... به سختیِ ریسک کردن برای دوست داشتنت...!!! برای همین راهِ سومی ساختم. راه سومی که مضمونش فراموشیست! در راه سوم فقط ادای آلزایمری ها را درمی آورم. کسی که یادش نیست زمانی دوستت داشته، کسی که یادش نیست با دیدن یک کامنت، اوب اوبِ قلبش بالا می گرفت! یادش نیست زمانی نوشتن در تو، مهم ترین کار روزانه اش بود. فراموش کرده که بیشتر از 2 سالست که در خاطراتش جا خوش کرده ای! الکی مثلا فراموش کرده ام و من فقط یادم نیست...!

اگر با دیدنت دیگر چشم هایم برق نمی زند، اگر وقتی مرا جذب می کنی و من به تو کششی ندارم، اگر با دیدن کامنت ها دیگر ذوق مرگ بازی درنمی آورم، اگر آدم سابق نیستم و تو از آدم جدیدی که برای خودم ساخته ام رنجیده خاطر شدی، من را ببخش... من راهی را انتخاب کرده ام که منتهی إلیه آن به فراموش کردن وابستگی عمیق مان می خورد...!

دل کندن از تو راحت است؟ می بینی که! نوچ آقا، نوچ...!

نتیجه:

هیــــــچ، تنها این روزها عجیب بوی دل کندن می دهد. معلوم نیست دلم به چند جا چسبیده که هر چه از این ور و آن ور میکنمش باز تمام شدنی نیست! از من به شما نصیحت: "اگر دل هایتان به این جا (وبلاگ من) چسبیده، چند صباحی را به بی خیالی بگذرانید و شما هم فراموش کنید...!"

+ پا روی دلم بگذار این عشق ندارد سود/ من می روم از قلبت هرچند پناهم بود

+ شاید دل تنگی مان مجالمان نداد و در این بین باز هم نوشتیم (;

+ دعا کنید گاو کنکورمان هرچه زودتر بزاید و رها شویم از این اسیری ناخواسته!!!

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan