مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

مینیمال های نوروز- قسمت دوم

سه شنبه مورخ 95/1/3

+ عصر، خاله شین همراه با بچه ها آمدند عید دیدنی و این درحالی بود که فیلم "ژوراسیک" می داد D: تقریبا دقایقی به اتمام فیلم مانده بود که شوهرخاله خطاب به خاله جان که در حال صحبت با مامان بنده بود گفت: "بقیۀ حرفای خواهرونه باشه برای بعد، بریم"

خاله با لبخند: "خونۀ برادرات میریم دیگه، وایسا به حسابت می رسم"

من: D:

شوهرخاله: "تسلیم، باشه بشینیم تا هروقت شما گفتین میمونیم بعد میریم"

من در حالی که سعی می کردم صدای خنده ام درنیاید: "D:"

عروسیِ دخترخاله ام هم افتاد برای هفدهم همین ماه و وقت خداحافظی به من گفت: "همونطوری که خوشگل بودی، خوشگل بیا"

من: "اگه نیومدم چی؟"

دخترخاله "سین" در حالی که پشتش را به من می کرد و می رفت به سمت در و این یعنی ختم کلام: "باید بیای"

من در حالی که می دانستم چاره ای جز رفتن ندارم: "(:"

+ هوس کرده بودم به تلگرامم سر بزنم! بدجوری هوایش به سرم خورده بود... (توضیح: حدود 2 ماه می شود که بی گوشی شده ام و اگر گاه گاهی با موبایلم کار داشته باشم آن را در اختیارم می گذارند که تا حالا پیش نیامده [استیکر خندۀ اجباری])

القصه کاملا آرتیستیک نقشه کشیدم برای به چنگ آوردن گوشیِ قدیمی مامان جان که با قراردادن سیم کارت در آن، از طریق لپ تاپ بتوانم کد عبوری را به دست آورم و وارد تلگرام شوم (البته می توانستم خیلی راحت به مادرم بگویم تا گوشی خودم را بدهد ولی من از کارهای هیجانی بیشتر خوشم می آید؛ شیطنت هست دیگر!! :دی)

موقعیت را سنجیدم: مامان در حیاط بود، خواهر و برادرم در اتاق. در هال و پذیرایی مورچه هم نبود. در دل، بشکنی زدم و جستی برخاستم و روی نوک پا دویدم سمت اتاق مامان و بابا... گوشی روی میز بود، سریع برداشتم و آوردم به اتاق خودم... سیم کارت را درونش گذاشتم و تند تند در تلگرامِ لپ تاپ، شماره ام را یادداشت می کردم...

من: بدو، زود باش... اه پس چرا نمیاد... (صدای پای مامان در حیاط به گوش می رسید)

دوباره یادداشت شماره را از سر گرفتم... یوهو، این بار پیام کد ارسال شد. به سرعت شماره را وارد کردم. سیم کارت را درآوردم و گوشی را روی چادر نمازم، در گوشۀ اتاق گذاشتم... همین که خواستم سمت لپ تاپ بروم، مادرم در اتاق را باز کرد و من وسط اتاق خشکم زد...

مامان: "چرا ترسیدی؟"

من: "من؟ ترس؟ نه، واسه چی؟"

مامان: "چیزی نمی خوای؟"

من که سعی می کردم با آرامش روبه روی مادر قرار بگیرم تا گوشۀ اتاق از دیدش خارج باشد، گفتم: "نه (:"

مامان رفت روی مبل نشست و مشغول خوردن آجیل شد همراه با تماشای تلویزیون...

من در دلم: "ای بابا، حالا چطوری از جلوی مامان رد شم و گوشی رو بذارم سرجاش؟! نکنه یهو بره تو اتاق ببینه گوشی نیست!!!"

دل تو دلم نبود که یهو یه لامپ بالای سرم روشن شد (: 

کاپشنم رو پوشیدم و خیلی با اعتماد به نفس از جلوی مامان رد شدم و رفتم به اتاق و خیلی تند گوشی را از جیبم درآوردم و گذاشتم سرجایش و تندتر از آن برق دستشویی را روشن کردم و بلافاصله درش را باز کردم که مامان بداند رفته ام دستشویی... 

من در دلم: "آخیـــــش، تموم شد..." و در آینه به خودم لبخند می زدم... (:

(حالا فاکتور می گیریم که مامان با نوع نگاهش، حتما فکر کرده پاک، خل و چل شدم که کاپشن پوشیدم تو این هوا... مهم نیست ولی می ارزید (; )

چهارشنبه مورخ 95/1/4

+ ساعت یک ربع به سه را نشان میداد. گفتم یک چُرتی بخوابم و خستگی ام برود به در... بیدار شدم دیدم صدای پسرخاله "عین" می آید! ساعت یک ربع به چهار بود... تندی لباس هایم را عوض کردم و صبر کردم؛ حرف هایشان که به نقطۀ مکثی رسید در را باز کردم و بلند سلام کردم... چنان صدایم رسا بود که همه به من خیره شدند....

با خاله میم روبوسی کردم. پرسید: "کجا بودی؟"

با لبخند آکنده از خجالتی گفتم: "خواب بودم"

مامان: "ما فکر کردیم تو اتاقت بودی همین طوری"

من در دلم: "آخه مامان جان، اگه من بیدار بودم نمیومدم لااقل سلام کنم؟! هرچند درسم داشتم..."

برای پایان بحث حرفم را به زبان نیاوردم و به لبخندی اکتفا کردم. روبوسی ها که تمام شد کنار خاله شین -نه آن خاله شینی که دیروز بود- نشستم و قیافه ها را از نگاه می گذراندم که متوجه شدم از اول که در را باز کرده ام تا حالا که محو تماشا شده ام پدرم مرا نگاه می کند... به رویش لبخند زدم... نگاهش را برگرداند... نگاهش برق می زد اما پر از اندوه بود... تفسیر نگاهش را بارها برایم گفته است: "دخترم، تو برای من خیلی عزیزی و دوسِت دارم اما نگران آیندَتَم.........."

و من فقط امیدوارم نتایج کنکور امسال خوب باشد... خوبی که در نگاه پدرم دیگر اندوه نباشد... الهی آمین...

+ مادر، زحمت کشیدند و حنا ریختند بر موهایم... (: از رنگ حنا خوشم می آید...

 

ادامه دارد...

 

مینیمال های نوروز- قسمت اول

یکشنبه مورخ 95/1/1

+ با شلیک گلولۀ تأییدیۀ سال نو، پدربزرگ عزیز برخاست و گامی به سوی آشپزخانه برداشت و تَـــــــق!!! استکانِ بیچاره با همان محتوای گرمش یعنی چای، پخشِ زمین گشت و فرشِ گرانقدر سوخت و همه اینگونه صدا دادند: هاهاها... D:

+ عموی جانمان دست در جیب مبارک گذاشتند تا عیدی را به خواهر بنده، تقدیم نمایند و همین که خواهر دستی پیش برد به ناگاه اسکناسی چونان ماهی از دستانش لغزید و بر زمین افتاد و عمو به ظنّ آن که از دستان خودش فرو افتاده، آن را برگرفت و از عیدی sister مان کم شد... [استیکر نیمچه لبخند]

+ ناخنِ انگشتِ شستِ راستم از جانب راست بشکست و به فاصلۀ چند ساعت بعد، ناخنِ انگشتِ اشارۀ چپم از جانب چپ و غمی سترگ بر انگشتان دیگر روا بداشتند! 

چو انگشتی به درد آورد روزگار/ دگر انگشت ها را نماند قرار... هیعییییی... ):

+ گویا شلوارمان گشاد بودندی برایمان، خواستیم از سوی دکمۀ روی کمر خیلی محسوس تنگش بنماییم، زدیم چشمِ شلوار -همان دکمه- را مخدوش نمودیم و خیلی مهدوم تحویل خودمان دادیم... |:

+ نماز می خواندم و دخترعموی کوچولو موچولویم مرا خیره خیره، زل زده بود... خیلی آرام آرام و شیک، تسبیح را از نگاه خودش، یواشکی برداشت و کمی آن طرف تر تسبیح را بر زمین نهاد و دمر خوابید و سجده کرد که این کارش منجر شد پایش هنگام سجده به سر من بخورد.... (((((:  الهی قربانش بروم، مثلا خواست ادای مرا درآورد (خیلی پُر واضح است که من برای سجده دمر نخوابیده بودم ها (; )

+ شام، ماکارونی تناول کردیم (:

+ بعد از شام عزیمت نمودیم سوی خانۀ عمو چنگیز (دوست پدرم که دست کمی از عمو ندارند برایمان). با شوخی ها و بذله گویی های ایشان، شب را با خنده سپری کردیم... بسی خوش گذشت (:

دوشنبه مورخ 95/1/2

+ دو عموی بزرگوار همراه خانواده به اضافۀ پدربزرگ و سه مهمان ناخواندۀ دیگر که عمۀ بزرگ و دختر بزرگترش و پسر کوچکترش بودند، مهمان شب نشین ما شدند.

+ جوان های جمع به دو دسته تقسیم می شدند: آن ها که این ور و آن ور را از نگاه می گذراندند و مدتی بعد با کمی خجالت می پرسیدند "رمز وایرلس رو میشه بگید؟" و آن ها که نیامده، پرمدعا دستی در هوا می چرخاندند و ندا می دادند "فلانی! رمز وایرلستون چیه؟" ... تنها شباهتشان در کلّه ها بود که به یک سو جهت یافته بود: رو به پایین، سوی گوشی... D:

+ با همان دخترعموی کوچولوموچولویم بازی میکردم که دراز کشید و با صدای بچه گانه اش گفت: لالالالایی... (هر وقت شعر لالایی برایش میخوانم ساکت و آرام می شود (:  به گفتۀ دیگران صدایم آرامش خاصی دارد، حالا راست یا دروغش را الله أعلم) و من هم شروع کردم: گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره مهتاب لالا... چشم هایش را بست، گوش می داد...... ((((:

+ پسرعموی فداکار، شب را پیش ما ماند و تا ساعت 1 و 30 دقیقه در کنار من و مادرم، در حالی که گوشۀ های چشمش قرمز شده بود برای من از نحوۀ درس خواندن و انگیزه و زندگی و تلاش گفت. آن قدر حرف هایش دلسوزانه و از اعماق قلب بود که به دل می نشست. چه قدر از او متشکرم... (:

اسفند مرا می دهد از خویش رهایی

اصلا اسفند یک جور دیگر است! از همان ابتداهایش چنگ می نوازد در دل آدم... مانند پنج شنبۀ قبل از جمعه می ماند که از درز پنجره ها بوی بهار به دَماغت می خورد و دِماغ را سر شوق می آورد... از همان پنج شنبه هایی که قند توی دلت آب می شود از خریدهای رنگارنگ سال نو... حالا توی همین اسفندِ پنج شنبه ای، چهارشنبه ای به پاست که سور و سوزی دارد برای خودش!!! گفتنی و نوشتنی نیست پنجمین شنبه ای از هفته که چهارشنبه می خوانندش! باید خودت باشی و ببینی و حظ کنی...

اما امان از آخرهای اسفندهای پنج شنبه ای! انگار اواخرش چنگ می اندازد به دل آدم... توی گلو گیر می کند! نه می شود قورتش داد، نه می توان بالا آوردش! هی میکوبی زیر گلویت بلکه خوب شود، نمی شود... خوب نمی شود... همان جا کِز می کند  نه بالا می رود، نه پایین می آید...! هی ناخن هایش را می کشد به حنجره، صدا در نمی آید؛ هی میکوبد به دلت، ضربان دل بیشتر می شود... آنقدر جا خوش می کند و حجم بودنش زیاد می شود که جای همه چیز، پُر به گمان می رسد؛ جای حرف، جای دم، جای بازدم، جای خنده، جای گریه، جایِ... لامذهب ترکیدن هم نمی داند! فکر میکنم ترکیدنی هم نباشد اما شاید شکستنی چرا! عینهو شیشه... از آن شیشه های کریستال قیمتی که اگر بشکند، وای که اگر بشکند، خیلی از دار و ندارهای شکستنی ات با آن می شکند... از گذشته های نزدیکِ دلگیر بگیر تا آینده های مجهولِ دور......!!! از بغض های نشکستۀ سال بگیر تا دلی که با چسب، تکه هایش را به هم چسبانده بودی.......!!! که اگر بشکند تکه های برّنده اش تمام جسمت را زخمی می کند، خونی می شوی... سرخ سرخ.... رسما انگار غروب جمعۀ سال، همین اواخرِ اسفند آخرش هست..........! و پایان هر جمعه ای، شنبه ای رو به راه ... نگران نباش! فروردین شنبه ای که بیاید دوباره جان می گیری......

اسفند، بیا قول بده که می روی! اما برگرد... اگر نروی همه چیز خراب می شود!!! من به این خو کرده ام که از من دور باشی به اندازۀ فروردین تا تو و نزدیک باشی به اندازۀ تو تا فروردین... باید بروی و دلتنگ شوم و باید برگردی و مرا درهم شکنی تا نو شوم، تازه شوم، پاک شوم از هرچه بود و نابودست و خلاصه شوم در سپیدی برف و زلالی بارانت... برو و بدان به انتظار می نشینم تو را............. مبادا دیر کنی!!!

 

+ پیشاپیش رسیدن سال نو مبارک (:  [کلیک]

أَ لَیْسَ اللَّهُ بِعَزیزٍ ذِی انْتِقامٍ

کشیش: هرگز مرتکب جرم نشو به خاطر این جمله ای که الآن میگم: خدا گفت "انتقام از آن من است"

ادموند دانتز: من به خدا اعتقاد ندارم
کشیش: مهم نیست، اون به تو اعتقاد داره...
 
+ The Count of Monte Christo
+ دلم از خودم گرفته بود این پست رو گذاشتم  )':

وقتی تو را گم میکند مولا شبانه...

این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در

بــاور نکــردنیست، لگــد می زنــد بـه در؟!

مشعــل گرفته است که آتش به پـا کنـد؟!

یـا بـا طنـــاب، دسـت شـمــا را جدا کنـد؟!

اینجا کجاست چادر خاکـی! چه میکنـی؟!

تنهاترین نشانــه ی پاکـــی چه میکنــی؟!

اینجا غریبـه نیست، چـــرا رو گرفتـــه ای؟!

آیا تویـــی که دست به زانـــو گرفتـــه ای؟!

دیـــر آمـــدم بگـــو چــه کردنـــد کوچـــه ها

بانوی قد خمیده! زمین میخـــوری چـــرا؟!

این کودکت چه دیده که هی زار میزنـــد؟!

هی دست مشت کـرده به دیــوار میزنـــد

حق دارد او که طــاقت این روز را نــداشت

روزی که خانه دست کم از کربلا نــداشت...

 

+ چقدر دلم هوای با تو بودن دارد...! و تنها باور دارم از وقتی که جسمت به خاک رفت؛ مُهری ابدی خورد بر تنهایی دختر...

+ سوگند میخورم به خود نام فاطمه/ زهرا اگر شهید نمی شد اجل نداشت....

+ شهادت مظلومانۀ خانم فاطمۀ زهرا سلام الله علیها، دُخت نبی اکرم صل الله علیه و آله تسلیت باد.

دردی در درونم درد می کند!

دردی در درونم درد می کند! که با مرهمِ اطباء هم طبابت نمی شود، که زمان، فراموشش نمی کند، دردی که آدم را بی چاره از بیچارگی می کند...!

درد بی تفاوتی؛ فقط همین! بی تفاوتی...
نه DNA ای دارد که بشود واکسنی برایش ساخت و نه RNA ای که لااقل آدم بداند با چه چیزی دست و پنجه نرم می کند... خیلی هم شیک و پیک است! گاماس گاماس قدم برمی دارد و آن قدر آرام در جانت جریان می یابد و یکی یکی سلول هایت را می پیماید که خودت هم از وجودش بویی نمی بری و هر چه "یَعمَل مثقالَ ذرَّةٍ" داشته ای، چه خیر و چه شر را مبدل می کند به "لا کَمِثلِهِ شیء" ها...!!! دردی که در جان آدمی رخنه می کند و تمامیِ معنای تفاوت ها را می بلعد...!
تا به حال شده هیچ چیز برایت تفاوتی نکند؟!
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند مواظب باشی که برگ های پاییزی زیر پایت لگدمال بشوند یا نه...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند با صدای بارش باران، تندی بروی در حیاط و از این که خیس شوی گله ای نداشته باشی...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند در جمع باشی یا در خلوت...
درست مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند آدم ها را سفت بچسبی که مبادا تندباد زندگی، آن ها را از تو جدا بکند یا نکند...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند با این که برقِ ساعتِ مچی ات چشمِ همگان را خیره کرده، باز هم به بهانه ی این که "ساعت چند است؟" به گوشی ات نگاهی بیندازی...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند کسی هنگام صدا زدنت با یک عزیزم، یک جانم اسمت را مزین بکند و یا حتی اصلا کسی صدایت نکند...
مانند لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند نگاه هایی که گوله گوله به سمتت شلیک می شوند از روی تمسخر است یا ترحم، از روی تنفر است یا عشق...
لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند چه ساعتی شب است و چه ساعتی روز و یا اصلا تقویم چه عددی را نشان می دهد و امروز چندمین شنبه را پشت سر گذاشته ای؟!...
لحظه ای که دیگر برایت تفاوت نکند که ثانیه ای از گذشت سال های اخیر را نفهمیدی...
لحظه ای که دیگر به خاطر نمی آوری... هیچ چیز را... حتی معنای تفاوت...!
در کتاب زیست سال سوم دبیرستان، فصل سوم خوانده ام درد، شدتِ آستانه ی تحریکی دارد و اگر از حدودی که برایش معین شده، پایش را از گلیمش بیشتر بگذارد؛ شوکّی به بدنِ آدمی وارد می شود که بدن دیگر درد را احساس نمی کند! احساسش نابود می شود...! از آن جا به بعد دیگر آدمی بی احساس می شود و تعریفی از درد برایش مفهومی ندارد...! از آن جا به بعد، قشرِ مخ، دستورات لازم را برای مقابله با درد درک نمی کند چون که آدمی دیگر نمی فهمد چه بلایی به سرش می آید و تا جایی این قصه سر دراز خواهد داشت که درد بخواهد فِیصَله اش بدهد...!
فرضیه ای دارم که بند اولش می گوید بی تفاوتی هم همین آش است و همین کاسه! وقتی بی تفاوت باشی خودت می مانی و کسی به نام خودت! دنیا، آن قدر برایت نمادینه و دکوری می شود که دیگر برایت فرق نمی کند آدم های دکوری ترش خودی هستند، بیخودی هستند یا نخودی...!! که دیگر برایت فرق نمی کند خاکی هستند، جانی هستند یا قاطی...!! خوبند یا بد... خوشحالت می کنند یا ناراحت...
و بند دوم فرضیه هم از این قرار است که بالاخره این درد که از حد بگذرد، روزی به یک در می رسد! دری که باز می شود به روی "اکنون"... اکنونی که در آن آدم، دست بر شانۀ فردی مبهم می گذارد که صورتش را برگرداند تا از ابهام خارج شود! و ناغافل او با خودش رو در رو می شود و می بیند آن شخصی که خودش باشد از گذشته ها و خاطره های معلق، آینده ی بُغرنجی ساخته که دنیا برایش شده کُلِکسیونی مُجَلل از بی تفاوتی ها که آدم را به اشاره ای هُل می دهد به سمت تنهایی های پُرجمعیت!!! تنهایی هایی که تنها خدا می داند تا چه اندازه به وسعتِ افکار خودش و تنها خودش بزرگ و محصورکننده اند...........
باید اشک ریخت، سوگواری کرد، به عزای خود نشست و سپس نفسی عمیق کشید و به سمت در رفت... پشت در، آن طرف این دردهای افسارگسیخته، کسی منتظر ماست...... باید نجاتش داد!
 
+ می دانید که؟! یک نویسنده ننویسد می میـــــــــــــــرد.... با همین کشش؛ بوخودا (;
+ وبلاگ عزیز! 1000 روزگی ات مبارک D:

تمنای دگر جز دلبرم نیست!

شده گاهی از تنهایی، کنج اتاق، چهارزانو بنشینی؛ پشتی خمیده کنی و دستانت آن چنان رها باشند که حس کنی ولو شده اند؟! و چشمانت!... و چشمانت بی مهابا، آن چنان عمیق دوخته شوند به روبه رو که هیچ خیاطِ قَدَری نتواند آنها را کوک بزند؟!

شده گاهی با دستانت کیسه کیسه کتاب های کنکور را به سختی با خودت این جا و آن جا بکشانی اما پاهایت جا مانده باشند میانِ انبوهِ جمعیت در کتاب فروشیِ شهر، کنار همان دیوان معروفِ حافظ با جلدی عشقولانه و ورق های نقاشی شدۀ روغنی عشقولانه تر؟!

شده گاهی دلت گیرِ یک گره باشد؟! گِرِهی به نام بغل یا ادبی ترش کنم؛ آغوش؟! اگر خرشانس باشی و آن گِرِهی که نصیبت می شود، کور هم باشد؛ دیگر نورِ علی نور است...

این "شده گاهی ها" مانند باکتری های کپسول دار، هَوار شده اند در مسیر گردش خونم! پادتن های شادی و شنگولی هم، کاری ازشان ساخته نیست! باید از این جا، این جا که تمام پلاسمای خونم را محیط شده است، بلندگو به دست گیرم و بگویم: گلبول های قرمز، گلبول های سفید و پلاکت های دلبندم، تا اطلاع ثانوی اجازه ی عبور ندارید، تا وقتی که تک تک این "شده گاهی ها" رخی نشان دهند و مبدل شوند به رخدادها!

از حکم صادره برای "شده گاهی ها" هم که چشم بپوشم، face ام تِلِپی می خورد به فِیسِ "دلم می خواهدها"...!

دلم می خواهد به سان دخترانِ توصیف شده در کتاب های تاریخی، حریری بپوشانم به روی، گلی بچسبانم به موی و پابندی ببندم به پای که وقتی خرامان خرامان راه می روم، از آن سوی شهر نوای دِلینگ دِلینگِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق در کوچه پس کوچه ها دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و موی بلند مشکی ام... دلم می خواهد یکی در شب های مهتابی، بخواند و بخواهد بخوانم برایش...

از این رویای تاریخی، دختر ایرانی نژادش هست، آن یکی دیگر هم هست ولی کوچه پس کوچه ها دیگر در امان نیستند! چه از دود و بوق شهروندهای آهنی، چه از تیکه پرانی های شهروندهای آدمی! شب های مهتابی هم از زمانی که مجنون دیوانه شد و فرهاد ویرانه، دیگر رنگ آواز به خود ندیدند! می گویند کتاب های تاریخی هم جُزام گرفته اند و دارند از بین می روند... دقیق نمی دانم!

با این اوصاف هنوز دلم می خواهد!... کوچه پس کوچه ها نیستند، نیمکت های خیس که هستند؛ شب های مهتابی نیستند، غروب های بارانی که هستند؛ تاریخ نیست، خُب نباشد! روایت امروزی اش که هست... مثلا من دستی حایل کنم به روی، شالِ گُلبَهی رنگی بگذارم به موی و کفش پاشنه بلندی بپوشم به پای که وقتی سلانه سلانه راه می روم، از روی نیمکتِ خیس کناری، صدای تق تقِ آمدنم را یکی گوش سپارد و با اشتیاق به لحظه ای دل ببندد به ابروی کمان و چشمان کشیده و چادر بلند مشکی ام... مثلا یکی در غروب های بارانی، بنوازد و نیاز کند نوازشِ مرا... یکی من باشم، یکی او... یکی من دل بسپارم، یکی او دل بستاند... یکی من ناز کنم، یکی او ناز خَرَد... عجیب دلم فصل عاشقانه می خواهد!!!

 

+ کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی؟

می باشـد و می باشـد و می باشـد و مِـی

من باشـم و من باشـم و من باشـم و مـــن

وی باشـــد و وی باشـــد و وی باشـــد و وی

 

+ نوشتنم می آمد، باید می نوشتم (;

إحیانا دلتان به این جا نچسبیده؟!

نفی اول

از آبان سال 92، ساعت هایی چند از زندگی ام را در این فضای پر از هنجارها و ناهنجارهای مجازیِ همیشگی گذرانده ام. هر وقت انگشت می چرخاندم و روی گزینه ی ورود به بخش مدیریت (در بلاگفا) یا ورود (در بلاگ) کلیک می کردم، طبق عهد نانوشته ای خودم را موظف می دانستم که پاسخ کامنت ها را هر چند کوتاه اما با حوصله بنویسم و از تعداد زیادِ پست های روزانه ی یک دوستِ وبلاگ نویس، شکایت نمیکردم. حالا قرار است همه ی این ها را حداکثر به 5 ماه دیگر موکول کنم. 5 ماه، تفکراتِ ناموزونی که به ذهنم هجوم می آورند را وزن ندهم و موزون بودنشان بماند برای همان 5 ماهِ دیگر!

دل کَندن از ساکنانِ طبقه ی وبلاگ نویسی راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی دوم

"عه، چقدر خوب شد که دیگر پرت و پلاهایش را اینجا پرت نمی کند! جانمان در امان است و آسایشمان مهیّا..." و کامنت می نویسد: "به سلامت جناب..." وابستگیِ من نیز انکارشدنی نیست نسبت به شما دوستِ عزیزی که در دلت چنان گذشت و چنین کامنت گذاشتی...!

دل کندن از این رهگذرهایی که خطابم به آن هاست و حالا مشترک موردنظر می خوانمشان راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی سوم

سه برگه ی نیمه A4 که موسوم اند به کارنامه و چندین لوح تقدیرِ نه چندان باارزش که نشان می دهند در طول سال تحصیلی ادای بچه درس خوان ها و گاهی هم بچه های سر به هوا را درآورده ام و یک سری اطلاعات شخصی را که برای گریبان گیر شدن با غول کنکور لازم اند، همه و همه شان را در پوشه ی بنفش رنگی در بند کرده ام و پیشاپیش انتظار آن را می کشم تا روز موعود فرارسد و به فریادم برسند... همه ی شرایط را برای دل کندن آماده کرده ام و قول داده ام پشت این دل کندن که مشمئزکننده هست برایم، آرامشی پر از موفقیت باشد! و جز این چاره ای نیست... قبول آقا! قبول، لابد راهِ رفتنی و تنها راهی که طی می شود، همین راهیست که من پیشِ رو دارم!

دل کندن از زمان های باهم بودنِ بدون هیچ هول و هراسی از دوری و پشتِ هم کامنت گذاشتن و پاسخ دادن، راحت است؟ مگر پرسیدن هم دارد؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی چهارم

وبلاگ عزیزم! این ها که می نویسم انتخاب یک شبه ام نیست و باید بگویم بین دوست داشتن یا نداشتن تو باید یکی را انتخاب میکردم. تصمیم گرفتم دوست نداشتنت را انتخاب کنم. انتخاب مسیر اول احمقانه بود و عذاب بیشتری برای هردوی مان به همراه داشت!! می دانی؟ من باید بالاخره تکلیفم را با بی افِ جدیدم، مستر کنکور، مشخص کنم و از این بلاتکلیفیِ طولانی دربیایم. این را می پذیرم که تو به من وابسته تر از آنی که من به تو! اما اگر من به وابستگی تو بها دهم و همین طور بلاتکلیف بمانم چه؟ اگر باز هم افکارم را به تو بخورانم و در قبالش کنکور مرا قورت بدهد چه؟ اگر با تو کات نکنم و وابستگی های حقیقی ام را از دست بدهم چه؟ اگر و اگر و اگر و... می بینی؟ بین تمام این اگرها یک اگر هست که می گوید: "اگر دیوانه وار تا آخرش در کنار هم بمانیم و همه چیز پِرفکت شود چه؟" دل خوش کردن به یکی از صدتا هم کاری بس مضحک است جانم! نمی توانیم فقط بنا بر وابسته بودنمان ریسک کنیم...!

پس تصمیم گرفتم دوستت نداشته باشم! در قدم اول باید خودم را تغییر می دادم. باید به خودم ثابت می کردم که تو به درد من نمی خوری! درست همان طوری که به خودم ثابت کردم در حال حاضر من به درد تو نمی خورم. باید به خودم ثابت می کردم تو در دلم جایی نداری! باید تمام خاطراتی را که با تو داشتم به باد فنا می دادم و با خیالی آسوده به پشتیِ اتاق، تکیه می دادم و سوت می زدم و با امید جهان هم خوانی می کردم!! دومین قدم برای اثبات دوست نداشتنت این بود که ذهنیت دیگران را راجع به وابستگی ام نسبت به تو عوض کنم. باید مغز تمام کسانی را که می دانستند به تو تمایل عجیبی دارم شست و شو می دادم. در قدم سوم باید به خودم قول می دادم که با شنیدن اسمت و هر از گاهی دیدن قالبت هول نکنم و یک لبخند گنده روی لبم ننشیند! باید برق چشم هایم را کنترل می کردم و خودِ بی احساسم می شدم؛ همین! اما شما که غریبه نیستی! راستش، باید اعتراف کنم من هنوز هم در قدم اول لنگ می زنم. دوست نداشتنت و بی توجهی به وابستگیِ 2 ساله مان سخت بود... به سختیِ ریسک کردن برای دوست داشتنت...!!! برای همین راهِ سومی ساختم. راه سومی که مضمونش فراموشیست! در راه سوم فقط ادای آلزایمری ها را درمی آورم. کسی که یادش نیست زمانی دوستت داشته، کسی که یادش نیست با دیدن یک کامنت، اوب اوبِ قلبش بالا می گرفت! یادش نیست زمانی نوشتن در تو، مهم ترین کار روزانه اش بود. فراموش کرده که بیشتر از 2 سالست که در خاطراتش جا خوش کرده ای! الکی مثلا فراموش کرده ام و من فقط یادم نیست...!

اگر با دیدنت دیگر چشم هایم برق نمی زند، اگر وقتی مرا جذب می کنی و من به تو کششی ندارم، اگر با دیدن کامنت ها دیگر ذوق مرگ بازی درنمی آورم، اگر آدم سابق نیستم و تو از آدم جدیدی که برای خودم ساخته ام رنجیده خاطر شدی، من را ببخش... من راهی را انتخاب کرده ام که منتهی إلیه آن به فراموش کردن وابستگی عمیق مان می خورد...!

دل کندن از تو راحت است؟ می بینی که! نوچ آقا، نوچ...!

نتیجه:

هیــــــچ، تنها این روزها عجیب بوی دل کندن می دهد. معلوم نیست دلم به چند جا چسبیده که هر چه از این ور و آن ور میکنمش باز تمام شدنی نیست! از من به شما نصیحت: "اگر دل هایتان به این جا (وبلاگ من) چسبیده، چند صباحی را به بی خیالی بگذرانید و شما هم فراموش کنید...!"

+ پا روی دلم بگذار این عشق ندارد سود/ من می روم از قلبت هرچند پناهم بود

+ شاید دل تنگی مان مجالمان نداد و در این بین باز هم نوشتیم (;

+ دعا کنید گاو کنکورمان هرچه زودتر بزاید و رها شویم از این اسیری ناخواسته!!!

اندکی مبهوت، اندکی ترسو، اندکی لرزان!

داشتم به این فکر می کردم که بعد از چندین و چند سالِ دیگر که إن شاءالله تعالی و رحمت خدا بر همه مان باد! از نشیب و فرازهای این دنیای کلنگی و پُر از تپه چاله های خاکی و آسفالت های سولاخ سولاخ، اگرِ اگرِ اگر جان سالم به در بردیم و سرمان به سنگ نخورد و به نوشتن در اینجا ادامه دادیم؛ می شود یکی بیاید و گذری بر این متون بیندازد و بگوید: "هی خانم! من از زمان تجَرُدت تا الآن که پیر و فرتوت و رنجور شده ای خاطراتت را دنبال کرده ام و..." و آن زمان من چقدر بذوقــــم و همان دم جان به جان آفرین تسلیم کنم و روی قبرم بنویسند علت مرگ: ذوق مرگ شدن !!!!!!! دل است دیگر، گاهی چیزهای چنینی و چنانی می خواهد! (;

از نتیجه ی نامطلوب امتحانات آزمایشی و نگرانی خانواده و پچ پچ های اطرافیان و پی گیری مشاور درسی و زنگ زدن های پشتیبانِ همان آزمون های آن تبلیغات -که دانش آموزان را به جایی رسانده که برای اندکی افزایش تراز، دچار بیماری هایی از قبیل میگرن و کم خوابی و افسردگی و... می شوند- و تکراری شدن در و پنجره ی اتاق و خستگی ذهنِ پُر دغدغه و خواب های ناآرام همیشگی و... که بگذریم می رسیم به ساعت شمار و دقیقه شمار و ثانیه شمار ساعتِ رومیزیِ آبیِ کوچکی که یادگار مدرسه ی راهنمایی ام است و گذر عمر را با صدای تیک تاک تیک تاک به من یادآور می شود؛ البته بیشتر روی مخ بنده اسکیِ سرعت می رود، بس که با شتابِ بی نهایت در حال حرکت است!

چه قدر زود گذشت! انگار همین چند صدمِ ثانیه ی پیش بود که تصمیم گرفتم محکم و استوار بنشینم و بخوانم و به موفقیت برسم. باورم نمی شود از آن تصمیم سرنوشت ساز، 7 ماه و 23 روز و 17 ساعت و 10 ثانیه گذشته است! خنده دار است اما با این سن، احساس پیری می کنم... مرا چه می شود؟ نمی دانم. آااااااخ، چقدر دلم می خواهد روی آب دراز بکشم و بخوابم و وقتی بیدار شوم که ببینم تهِ آبم و نفس کم آورده ام و...

آن نتیجه ای را که می خواهم به چنگ نمی آورم. فرصت ها هم چون ماهی از دستم لیز می خورند و من هم چه راحت خواستار آزادی شان هستم. من صیادم و آن ها صید... صیادی چنین دل رحم دیده بودید؟!

از دست خودم پا به فرارم، از غلظت من های قدیمی خبری نیست که نیست... (فی البداهه ی من ): )

+ امشب ثبت نام کنکور سراسری 95 رو انجام دادم. |:

+ برای برگشتن به ورژن قدیمی ام التماس دعا دارم.

+ مرا سر، درد می کند و به گوشه ی اتاق و کنار بخاری پناه برده ام. هیــــس، آرام تر بخوانید؛ دردسر دنبالم می گردد!

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan