سالی که گذشت، بی آنکه بایستد یا درنگی کند، از من عبور کرد. چونان رودی که به دریا میشتابد، بیاعتنا به سنگهایی که در مسیرش خوابیدهاند! من اما ایستادم، در میانهی این گذرِ بیامان... و به رد پای روزهایی خیره شدم که آمدند، گذشتند و در هیاهوی زمان محو شدند.
چند ماهی است که ننوشتن، سکوت را در جانم تنیده است. گویی کلمات، در گوشهای از ذهنم به خواب رفتهاند، یا شاید در هزارتوی تردیدهایم گم شدهاند. گاهی نوشتن دشوار میشود، نه از آن رو که واژهای برای گفتن نیست، بلکه از آن جهت که هر واژه، آینهای است که آدمی را به نظارهی خویش وامیدارد. و مگر نه آنکه مواجهه با خود، گاه از هزاران نبرد دشوارتر است؟
اما سال نو، درهای تازهای میگشاید. بهار که از راه میرسد، زمین، از خواب زمستانی برمیخیزد، درختان از ریشههای خویش سرودی تازه میخوانند، و آسمان، آبیتر از پیش، پرواز را به یاد پرندگان میآورد. پس چرا من از سکوت بیرون نیایم؟ چرا دوباره قلم را به دست نگیرم و کلمات را چون شکوفههای نو رسیده، بر شاخههای این صفحه نکارم؟
این چند ماه، مرا آموخت که زمان، به انتظار کسی نمیایستد. که روزها بیاعتنا به بودن یا نبودنِ ما، مسیر خود را میروند. که اگر خود را در هیاهوی زندگی گم کنیم، کسی نخواهد بود که نشانیمان را در کتابها یا خاطرات جستجو کند. پس باید نوشت، باید ثبت کرد، باید ردِ حضور را در این جهان باقی گذاشت. پس اینجا هستم، با تمام قصههایی که در این مدت نانوشته ماندند، با تمام جملههایی که پشت پلکهایم جان گرفتند اما روی کاغذ نیامدند. اینجا هستم، چون هنوز هم باور دارم که نوشتن، راهی برای زنده ماندن است؛ راهی برای عبور از روزهایی که بیوقفه میگذرند.
و حالا که سال نو آمده است، من نیز از نو آغاز میکنم. این بار نه به امید ماندن، که به شوقِ جاری شدن. نه در هراسِ از دست دادن، که با اشتیاقِ تجربه کردن. شاید این بار، بتوان میان کلمات، خود را یافت...
و بیصبرانه مشتاقم ببینم امسال چه رازی را در دل خود پنهان کرده که قرار است در مسیر آشکار شود!
- دوشنبه ۵ فروردين ۰۴