مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

آمین دعاهایتان شدم

امام علی علیه السلام

«بدان خدایی که گنجینه های آسمان ها و زمین به دست اوست

به تو اجازه ی دعا داده و اجابت آن را به عهده گرفته

و تو را فرمان داده که از او بخواهی تا به تو ببخشد

و از او رحمت طلب کنی تا تو را رحمت آورد»

نهج البلاغه، نامه ۳۱

همین چند دقیقه ی پیش نشستم دونه دونه اسم کسایی که دنبالم میکنن و دنبالشون میکنم رو آوردم و برای تک تکتون دعا کردم... خواستم بگم به یاد همه تون بودم و هستم ...

چهارشنبه ۱۶ خرداد، ۱:۲۱ شب بیست و یکم 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امشبم برای همه تون دعا کردم، اختصاصی تر...

جدا از این که اسماتون رو از روی لیست اینجا خوندم، دعای جوشن هم که میخوندم یکی یکی یادتون می افتادم 

انگار خدا هم کمکم می کرد...

قلمم راست بایست! واژه ها گوش به فرمان قلم، صاحب پست عزیزیست به نام "مادر"

نمی خواستم بنویسم... لااقل تا وقتی که وجودم به موجودیّتِ دلخواه تبدیل نشده...! اما حادثه خبر نمی کند، هیچ گاه خبر نکرده و این بار هم خبر نکرد! آن قدر تقدیر، دستِ این اتفاق را ناگهانی رها کرد که اتفاق افتاد... افتاد از شیبِ بومِ حیات به آغوشِ نقاشِ مرگ! به پلک زدنی هم قانع نشد حتی!!! دیگر چه بگویم از ناگهانی بودنش؟!...

خداوندا! مگر "ألَّذی خَلقَ فَسَوّی و الَّذی قدَّر فَهَدی" نیستی؟! پس چرا تقدیر و اندازه ها از دستت در رفته و حالا که عبای قضایت را به تنم کرده ای، قواره ی دلم را این چنین تنگ دوخته ای؟!!! خدایا دلم تنگ است برای گلستان و بوستانم، همان دانه دانه گل های رنگی رنگی پیراهنش را می گویم که سر بگذارم به رویش و غرق شوم در عطرِ خوشایندِ مهرِ خدا گونه اش... بارالها! دیگر حتی این گلستان و بوستان، صوت قناری وَشَش را به خود نمی بیند چه رسد به من، به دخترکِ سربه هوایِ گم گشته در اوهامش!!

خدایا می بینی؟! دست هایم هِی می نویسند و هِی پاک می کنند، هِی میلرزند و هِی آه میکنند... دست هایم میفهمند، می دانند، آگاهند... آخر دست هایم لمس کرده اند صورت سرد و بی جانش را، دیده اند اندام نحیف و نیلی اش را، شنیده اند سکوت نفس ها و چشم هایش را... و چه سنگین بود هوای خالی از استنشاقش...

ای خاکِ کفِ پایِ تو من! بدان اگرچه "درگذشته" ای و ساده در "گذشته" ای اما یادت همواره استمراری مطلق خواهد بود و حال به یاد اشعار کودکی این گونه زمزمه میکنم: "خونه ی مادربزرگم دیگه قصّه نداره..........................."

 

+ آغاز غصه ی ما: 1395/2/3

+ لطفا برای شادی روحش "فاتحة مع الصلوات"

+ نوشتنی ها را نوشتم و خواندنی ها را خواندید اما کشیدنی ها را فقط دلم می داند و دلم... کشیدنی هایی که فقط درد دارد... "درد من و دل من، خرابه منزل من"...

مینیمال های نوروز- قسمت اول

یکشنبه مورخ 95/1/1

+ با شلیک گلولۀ تأییدیۀ سال نو، پدربزرگ عزیز برخاست و گامی به سوی آشپزخانه برداشت و تَـــــــق!!! استکانِ بیچاره با همان محتوای گرمش یعنی چای، پخشِ زمین گشت و فرشِ گرانقدر سوخت و همه اینگونه صدا دادند: هاهاها... D:

+ عموی جانمان دست در جیب مبارک گذاشتند تا عیدی را به خواهر بنده، تقدیم نمایند و همین که خواهر دستی پیش برد به ناگاه اسکناسی چونان ماهی از دستانش لغزید و بر زمین افتاد و عمو به ظنّ آن که از دستان خودش فرو افتاده، آن را برگرفت و از عیدی sister مان کم شد... [استیکر نیمچه لبخند]

+ ناخنِ انگشتِ شستِ راستم از جانب راست بشکست و به فاصلۀ چند ساعت بعد، ناخنِ انگشتِ اشارۀ چپم از جانب چپ و غمی سترگ بر انگشتان دیگر روا بداشتند! 

چو انگشتی به درد آورد روزگار/ دگر انگشت ها را نماند قرار... هیعییییی... ):

+ گویا شلوارمان گشاد بودندی برایمان، خواستیم از سوی دکمۀ روی کمر خیلی محسوس تنگش بنماییم، زدیم چشمِ شلوار -همان دکمه- را مخدوش نمودیم و خیلی مهدوم تحویل خودمان دادیم... |:

+ نماز می خواندم و دخترعموی کوچولو موچولویم مرا خیره خیره، زل زده بود... خیلی آرام آرام و شیک، تسبیح را از نگاه خودش، یواشکی برداشت و کمی آن طرف تر تسبیح را بر زمین نهاد و دمر خوابید و سجده کرد که این کارش منجر شد پایش هنگام سجده به سر من بخورد.... (((((:  الهی قربانش بروم، مثلا خواست ادای مرا درآورد (خیلی پُر واضح است که من برای سجده دمر نخوابیده بودم ها (; )

+ شام، ماکارونی تناول کردیم (:

+ بعد از شام عزیمت نمودیم سوی خانۀ عمو چنگیز (دوست پدرم که دست کمی از عمو ندارند برایمان). با شوخی ها و بذله گویی های ایشان، شب را با خنده سپری کردیم... بسی خوش گذشت (:

دوشنبه مورخ 95/1/2

+ دو عموی بزرگوار همراه خانواده به اضافۀ پدربزرگ و سه مهمان ناخواندۀ دیگر که عمۀ بزرگ و دختر بزرگترش و پسر کوچکترش بودند، مهمان شب نشین ما شدند.

+ جوان های جمع به دو دسته تقسیم می شدند: آن ها که این ور و آن ور را از نگاه می گذراندند و مدتی بعد با کمی خجالت می پرسیدند "رمز وایرلس رو میشه بگید؟" و آن ها که نیامده، پرمدعا دستی در هوا می چرخاندند و ندا می دادند "فلانی! رمز وایرلستون چیه؟" ... تنها شباهتشان در کلّه ها بود که به یک سو جهت یافته بود: رو به پایین، سوی گوشی... D:

+ با همان دخترعموی کوچولوموچولویم بازی میکردم که دراز کشید و با صدای بچه گانه اش گفت: لالالالایی... (هر وقت شعر لالایی برایش میخوانم ساکت و آرام می شود (:  به گفتۀ دیگران صدایم آرامش خاصی دارد، حالا راست یا دروغش را الله أعلم) و من هم شروع کردم: گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره مهتاب لالا... چشم هایش را بست، گوش می داد...... ((((:

+ پسرعموی فداکار، شب را پیش ما ماند و تا ساعت 1 و 30 دقیقه در کنار من و مادرم، در حالی که گوشۀ های چشمش قرمز شده بود برای من از نحوۀ درس خواندن و انگیزه و زندگی و تلاش گفت. آن قدر حرف هایش دلسوزانه و از اعماق قلب بود که به دل می نشست. چه قدر از او متشکرم... (:

وقتی تو را گم میکند مولا شبانه...

این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در

بــاور نکــردنیست، لگــد می زنــد بـه در؟!

مشعــل گرفته است که آتش به پـا کنـد؟!

یـا بـا طنـــاب، دسـت شـمــا را جدا کنـد؟!

اینجا کجاست چادر خاکـی! چه میکنـی؟!

تنهاترین نشانــه ی پاکـــی چه میکنــی؟!

اینجا غریبـه نیست، چـــرا رو گرفتـــه ای؟!

آیا تویـــی که دست به زانـــو گرفتـــه ای؟!

دیـــر آمـــدم بگـــو چــه کردنـــد کوچـــه ها

بانوی قد خمیده! زمین میخـــوری چـــرا؟!

این کودکت چه دیده که هی زار میزنـــد؟!

هی دست مشت کـرده به دیــوار میزنـــد

حق دارد او که طــاقت این روز را نــداشت

روزی که خانه دست کم از کربلا نــداشت...

 

+ چقدر دلم هوای با تو بودن دارد...! و تنها باور دارم از وقتی که جسمت به خاک رفت؛ مُهری ابدی خورد بر تنهایی دختر...

+ سوگند میخورم به خود نام فاطمه/ زهرا اگر شهید نمی شد اجل نداشت....

+ شهادت مظلومانۀ خانم فاطمۀ زهرا سلام الله علیها، دُخت نبی اکرم صل الله علیه و آله تسلیت باد.

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت/ در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

بالاخره بعد از 30 روز روزه داری یه خسته نباشید جانانه باید خدمت شما عرض کنم و هم چنین خدمت خودم. البته میدونم قبول نکرده اون بالایی! چون همچین بگی نگی به قول بچه ها گفتنی خیلی شیک همشو با گناه محشور کردم (چی گفتم اصن؟؟؟!)

به هر حال عیده و جا داره تبریک بگم به شما هم وطنا و دوستان وبلاگی. امیدوارم که عید خوبی رو پیش رو داشته باشید توأم با تغییرای خوب، اخلاقای خوب، پستای خوب!

شاید اومدم خاطرات امروز رو نوشتم. نمیدونم...

17:55

عیدای فطر معمولا خانواده ی پدریم میان خونه ی ما. دور هم جمع می شیم و خوشیم D: 

امروز یه برنامه ریختن برای دوره های هفتگی یا ماهانه ی خونوادگی. اسم همه رو نوشتن و قرعه انداختن تا به ترتیب مشخص بشه باید بریم خونه ی کی خوش بگذرونیم D: حتی اسم یه عموم رو که تو جمع امروزمون حضور نداشت هم نوشتن! عمو بزرگم...

حدودا یه ربع پیش با خواهرم و فاطمه (دختر دختر عمه م) رفتیم امامزاده ابراهیم[کلیک] همیشه بین راه، روزای عید فطر، یه بازاری به راهه که باید دید! از کیف و کفش و لباس فروشی گرفته تا گیاها و وسایل زینتی خونگی، دست فروشام سمبوسه و یخ در بهشت و ساندویچ میفروختن. (اون قدیم ندیما وقتی که کودک بودیم یادمه یه چیزایی میفروختن به نام جقول بقول (: که هنوزم که هنوزه طرفدارای خودشو داره)

خلاصه پس از گذشت از این بازار، رفتیم تو امامزاده. چند وقتی بود نرفته بودم! داشتن یه حوض وسط حیاط میساختن. هنوز نیمه ساخت بود. از قسمت زنونه که خواستیم داخل بشیم هم کلاسی دوران راهنماییم، مریم ولی زاده رو دیدم. ازدواج کرده بود! (همه ی هم سن و سالام یکی یکی دارن میرن خونه ی بخت!!) بعد از یه احوالپرسی 5 دقیقه ای اون رفت و ما هم زیارت نامه رو خوندیم و پشت ضریح خواسته هامونو برای خدا بیان کردیم که إن شاءالله مستجاب بشه[کلیک]

خواهرم و فاطمه تو حسینیه منتظرم بودن تا من نماز ظهر و عصرمو بخونم. اینم از سجاده ای که امروز استفاده کردم [کلیک] چادر و سجاده رو جمع کردم و راهی شدیم به سمت مقبره ی شهدا[کلیک] شهدای زیادی ردیف به ردیف خاک شده بودن زیر خاک... هر وقت اونجا میرم برام مثل یه مکان مقدسیه که بهم آرامش خاصی میده[کلیک]

از خاطره ی برگشتمون بگم که من و فاطمه پشت دست فروشا گیر افتادیم اما خواهرم با تیزی، از روی ظروف پلاستیکی رد شد که از قضا همشون ریخت  ما دور زدیم از سمت چپ و رسیدیم به همونجا که خواهرم بود اما نمیدونستیم که خواهرم از سمت راست دور زده بود و حالا درست روبه روی ما همون جای قبلیمون گیر کرده بود  بالاخره صبر کردیم تا دوباره دور زد و بهمون رسید. چه دردسرا که نکشیدیم... بماند. خواهرم و فاطمه میخواستن یه ست بخرن که یادگاری داشته باشن اما چیز مناسبی پیدا نکردن...  برگشتیم به خانه و خستگی را به در کردیم. هوا هم بسیار گرم بود... هلاک شدیم.

شبی که لایوصَف

دیشب آخرین شب إحیا بود! یه شب خاص، یه شبی که یه دستمون رو به آسمون خداست و با یه دست دیگمون قرآنامون رو روی سرمون میذاریم و خدا رو قسم میدیم و آواز دل نشین الهی العفو، الهی العفو سر می دیم... نمیدونم هر کدوم از ما چقدر تونستیم خودمونو از بار این همه گناه خلاص کنیم و به درگاه خدا نزدیک بشیم؟! اما خودم... خودم که حس میکنم دلم نزدیک تر به خدا شده اما هنوز جا داره تا پله های تقرب رو بالا برم...

دیشب رفته بودم خونه ی دخترعمم، ساری. واسه مراسم قرآن به سر، یه کوچه نزدیک خونشون بود که حسینیه  داشت اما چون پر شده بود خیلیا تو کوچه نشسته بودن. ما هم همونجا نشستیم و ... من و فاطمه، دختر کوچیک دختر عمم موندیم و بقیه (الهام و خواهرم و الهه و دخترعمم) بعد از حدود نیم ساعت رفتن. وای! چه لحظات خوبیه لحظه های یکی شدن، هم درد شدن و دل سپردن به ائمه و اهل بیت علیهم السلام، قابل توصیف نیست...

شب 21 رفتیم مسجد جوادیه تومحل خودمون. شاید به جرأت بتونم بگم سخنرانی امام جماعت مسجدمون بهتر از سخنرانی بود که تو ساری شب 23 شنیدم و بیشتر منقلب شدم.

تو این روزای باقی مونده از ماه مبارک دلم میخواد خوب شم، بهتر شم، بشم یه عبد مخلص و پاکــــــــ... لغتی که تو این روزگار کمتر کسی بهش فکر میکنه و بها میده (من که اینطوری فکر میکنم! شایدم اشتباه میکنم، از کجا معلوم؟!)

+ ضعیف شدم و نمی تونم کارام رو اونطوری که میخوام انجام بدم. ذهنمم شلوغ و درهم و برهم شده. به یه جای آروم و خالی نیاز دارم تا این همه مشغله ی فکری رو از فکرم پاک کنم و رها شم از این بند....

اللّهم بحقِّ هذا القرآن

امشب اولین شب قدر سال نود و چهاره. همین چند دقیقه ی پیش تو خونه با مامان مراسم قرآن به سر رو انجام دادیم... حس می کنم سبک شدم و آماده ی پروازم... از روزای ماه رمضون روزایی رو که میدونم شبش قراره اینطور خالصانه از خدام حاجتامو بخوام و بهش نزدیک شم دوس دارم.

امشب شنیدم شب 19 ماه رمضون شب تقدیر، شب 21 شب تثبیت و شب 23 شب تنقیذه... إن شاءالله بتونم در نهایت با دست پر این شبا رو بگذرونم.

یه نکته ی قشنگ دیگه ای که یاد گرفتم اینه که اگه ما سه بار بگیم یاالله، یا ربِّی، یا سیِّدی خدا جواب رد بهمون نمیده و استجابتمون میکنه، هر چند میدونم خدا اونقدر أرحم الراحمینه که همیشه به حرفای دلمون گوش میده...

نمی دونم تا شب قدرای سال دیگه زنده ام یا نه؟! خدا خدا میکنم که امسال سال خوبی برام باشه و بتونم به خواسته هایی که میخوام برسم، خواسته هایی که میدونم اگه بهشون برسم همه خوش حال می شن...

فکر می کنم بهترین دعا برای این شبا ظهور هر چه سریعتر آقا امام زمان (ع) باشه... اللهم عجِّل لولیکَ الفرَج

امشب علاوه بر شب قدر، شب ضربت خوردن امام اولمون، أمیرالمؤمنین، امام علی (ع) هم هست... شبای قدر شبای غم انگیزین، شبای پر رمز و راز، شبایی که ما رو می برن به اون دور دورا! خدا هیچ بچه ای رو یتیم نکنه... هیچ بچه ای رو... الهی آمین

یک شب با دو حس متفاوت

+ به گلها بگویید به اشک ژاله، رخ بشویند و بلبلان را به نوحه خوانی بخوانید که پیامبر باران و امامان غریب

امشب دیگر نمی خندند...

رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی و امام رضا (ع)تسلیت باد

 

+ آری امشب شب یلداست

شب فال

شب عشق

شب هندوانه

وشب آزادی وشب رهایی

چیزی به یادم نمی آید

جز اینکه

امشب، شب "تنهایی من" است

HAPPY YOUR YALDA

 

باز این چه شورش است...

«السلام علیک یا ابا عبدالله»

در چشم باد لاله ی گل پرپرش خوش است

خورشید، روز واقعه خاکسترش خوش است

از باغها شنیده ام این را که عطر یاس

گاهی نه پشت پنجره، لای درش خوش است

دریا همیشه حاصل امواج کوچک است

یعنی علی به بودن با اصغرش خوش است

در راه عشق دل نه فقط سرسپرده باش!

حتی حسین پیش خدا بی سرش خوش است

جایی که ماه همشقر آب می شود

دلها به آب نه که به آب آورش خوش است

جایی که پیش مرگ پدر می شود پسر

اولاد هم نبیره ی پیغمبرش خوش است

عالم شبیه آن لب و دندان ندیده است

لبخند هم میانه ی تشت زرش خوش است!

این خون سرخ اوست که تاریخ زنده است

این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است

اندوه سال های پسر را گریستن

سر بر سپید پیرهن مادرش خوش است

از ماه های سال محرم که محشر است

از روزهای سال ولی محشرش خوش است

 
۱ ۲
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan