مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟!

امتحان قلم چی دادم...                         

افتضاح خراب کردم!!! چرا؟ چون نخوندم! درس نخوندنم ارادی نیست! خودمم نمیدونم دقیقا چرا؟!... می ترسم پدرم ترازم رو ببینه و دوباره دعوام کنه... البته می دونم شاید حرفی هم نزنه اما از ته قلبش ناراحت می شه و من این رو نمی خوام... به خدا نمی خوام. دلم می خواد بشینم و درسام رو بخونم. ای خدا! اگه خواستم یه وقت بیراهه برم جلوم رو بگیر نذار طوری بشه که دیگه خودم از خودم زده بشم...

می خوام واسه دو هفته ی دیگه که قلم چی دارم خوبِ خوبِ خوب درسم رو بخونم. امیدوارم بتونم تراز مورد نظرم رو بیارم...

+ «جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم    تا حریفان دغا را به جهان کم بینم»

#حافظ 

خدا می شنود

دلم خیلی گرفته بود... 

از خودم٬ از این که چرا درسام رو نمی خونم٬ از این که کجا بودم و حالا به کجا رسیدم٬ از این که... هیعییی هر چی بگم کم گفتم... من٬ یه دختر ۱۶ ساله و این همه دغدغه؟! کی باورش می شه که همه ی اینا رو دارم به تنهایی به دوش می کشم...!!!

امروز تو مدرسه نرفتم نمازم رو به جماعت بخونم٬ نرفتم تو اولین صف تا تو صف فرشتگان جا داشته باشم... رفتم آخرین  صف... نمازم رو فرادی خوندم... با خدا حرف زدم... گریه کردم... زار زدم... گفتم: خدایا تا حالا حس نکردم که تنهام گذاشتی پس کمکم کن... گفتم: خداوندا! تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری٬ شکسته قلب من٬ جانا! به عهد خود وفا کن... همین طور اشک از چشمام میومد که یهو امام جماعت مدرسمون از جاش بلند شد و روشو برگردوند و گفت: امام صادق گفته هر کسی می خواد قلبش رو صیقل بده و به آرامش برسه باید قرآن بخونه... باورم نمی شد!!! امام جماعتمون فقط دو٬ سه باری بعد نماز چیزی می گفت اما حالا نه تنها بعد نماز چیزی گفت بلکه دقیقا چیزی رو به زبون آورد که من بهش احتیاج داشتم... هق هقم بیشتر تو گوشم پیچید... به خدا گفتم: خدایا! فکر نمی کردم به این زودی جوابمو بدی! ازت ممنونم... آروم شده بودم٬ حس کردم خودم رو پیدا کردم! خیلی وقت بود که خودم رو گم کرده بودم...

زنگ اول و دوم ادبیات داشتیم. خانم قنبری٬ معلم ادبیات فارسیمون٬ امروز وزن یکی از شعر حفظی های کتابمون رو که شاعرش حافظ بود بهمون گفت که من خیلی از این مبحث خوشم اومد... شعر و وزنش این بود:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند...

فاعلاتن٬ فعلاتن٬ فعلاتن٬ فع لن

دم د دم دم٬ د د دم دم٬ د د دم دم٬ دم دم

تن ت تن تن٬ ت ت تن تن٬ ت ت تن تن٬ تن تن

ها ه ها ها٬ ه ه ها ها٬ ه ه ها ها٬ ها ها

روز به یاد موندنی و خوبی بود...!

 

خرافات نوجوانی یا واقعیت؟!

خب بذار ببینم امروز چه کارایی کردم؟ رفتم مدرسه امتحان زبان دادم. 

یه سوال رو غلط نوشتم. آهان! الآن سه شبه که پشت هم خواب می بینم تعبیرشونم اینه که شوهر می کنم!!! دیروزم برای نماز تو مدرسه چادر رو پشت و رو سرم کردم! فاطمه یا همون سماء جون بهم گفت که یعنی دنبال شوهر می کنم!!!!!!! دیگه همینم مونده بود... نمیدونم چرا همه چی دست به دست هم داده و سرنوشت داره الکی الکی من رو میفرسته خونه ی بخت...!!!

دیروز بچه ها می زدن و می کوبیدن و آواز می خوندن که یهو خانم درویشی اومد تو و گفت: تو کلاستون خوشگل ندارین که دارین خوشگلا باید برقصن رو می خونین!! بعد همه ی بچه ها رفتن جلو که یعنی چی؟ ما خوشگلیم...

امروز کلاس فیزیک داشتم. خیلی از مبحث مغناطیس خوشم میاد برعکس کار و انرژی...

فردا امتحان دارم؟ نه ندارم!!!!!!! واقعا جای تعجب داره که من امتحان ندارم... آخیش... اما باید برای قلم چی کلی خرخونی کنم٬ آخه این جمعه قلم چی دارم.

اگه بخوام بنویسم تا فردا هم می تونم این کار رو بکنم اما فکر می کنم تا همین جا هم کافی باشه٬ این طور نیست؟

 

یک دل خوشیِ زیرکانه

دلم گرفته خدا...

دلم می خواد از پشت ابرا بیای پایین٬ روی زمین...

گوشمو بپیچونی و بگی: بشین سر جات و اینقد غر نزن! همینه که هست!

بعد آروم در گوشم بگی: غصه نخور! همه چی درست می شه...

قیچی بلای زلف ما شد

حالم خوب نیست! شاید خسته ام...نمیدونم!  

موهام رو کوتاهِ کوتاه کردم... مو برای یه دختر همه چیزشه...

امتحان شیمیم رو خوب ندادم ):

فردا عربی امتحان دارم، تاریخم باید بخونم... چقدر کار دارم... 

دلم یه آرامش ابدی می خواد... خدایا! کمکم می کنی؟

برام دعا کنید!

 

+ امروز غنی سازی اورانیوم ایران به رسمیت شناخته شد... از این بابت خوش حالم...

 

از بی دقتی تا خواب محال

اول صبح امتحان داشتیم اونم نه هر امتحانی!!! ریاضییـــــــــــی... ریاضی سخت نیست اما همه اون رو به یه دید دیگه نگاه می کنن! خیلی سخت نبود اما کلی بی دقتی کردم... همیشه بی دقت بودم!

امروز کلی خندیدیم مخصوصا با صدای زنگ گوشی خانم اکبریان٬ معلم عربیمون... آهنگش شاد و قدیمی بود از اینا که آدم دلش می خواد باهاش برقصه اونم الآن که محرمه! چه شووود!!!!!

 

نون.حـِ می گفت مامانش خواب دیده من و اون رفتیم مشهد پیش دوس پسرش...!!! اونم کی؟ نون.حـِ!!! کسی که اهل این حرفا نیست... مهم نیست! فقط یه خواب بوده...

فردا امتحان شیمی دارم. الآن کلاس زبان نرفتم که درسم رو بخونم... سرم حسابی شلوغه...

 

همیشه قسمت خوب قصه، نماز است

نمی خوام در مورد امروز چیزی بگم چون خیلی بد بود... 

تنها قسمت خوبش اون جایی بود که بعد از کلاس زیست با مامان رفتم مسجد و نماز مغرب و عشام رو به جماعت خوندم!

تقلب به سبک بچه های فرزانگان

الآن تو مدرسه ام که دارم اینا رو می نویسم!!! زنگ پیش امتحان ادبیات داشتیم... 

بچه ها رفتن از تو اتاق فتو خیر سرشون سوالای امتحان رو کش برن!!! اولش که زدن تو کاهدون و برگه ی امتحان دینی کلاس بغلی رو گرفتن... دومین بارم برگه رو آوردن تو کلاس و همه ی بچه ها خوندن و سوالا رو حفظ کردن... یه خانمی اومد سر کلاس تا ازمون امتحان بگیره. حالا همه خوش حال از این که سوالا رو می دونیم و همه 20 می شیم... اما خدایا چرا حالمون رو گرفتی؟!!! سوالا رو که دیدیم فهمیدیم اشتباهی سوالای یه کلاس دیگه بود که خوندیم... خدایی چه ضایعی شدیم این وسط!!! خدایا هیچ جوونی رو این جوری ضایع نکن... اما خدایا تو ببخش که حتی خواستیم تقلب کنیم! البته خودت هوامونو داشتی که نذاشتی٬ نه؟؟؟

امروز یه چیز دیگه هم شده بود!!! قرار بود کیفا رو تفتیش کنن و هر چی گوشی هست رو بردارن! ما هم کم نیاوردیم و تا فهمیدیم، گوشیامون رو تو سوراخ سنبه های مدرسه قایم کردیم... البته من امروز کلاس ریاضی داشتم و باید تا ساعت ۴ تو شهر تحصیلیم می موندم وگرنه من و موبایل تو مدرسه؟! خلاصه زنگ تفریح که شد خانم درویشی٬ یکی از معاونای مدرسه٬ اومد تو کلاس و گیر داد به جیب مینا و گفت: چی تو جیبت داری؟ مینا هم یه چیزی شبیه شکلات آورد بیرون و نشون داد اما خانم درویشی خودش دست کرد تو جیب مینا و گوشیش رو گرفت و گفت: زهرمااااااار٬ بی انضباط این چیه پس؟ مینا: شما می تونید گوشیو از من بگیرید اما این حق رو ندارید که بهم فحش بدید...! خانم معاون: این فحشه؟

حالا برای معاون خوب بود که فقط من و هانیه تو کلاس بودیم!

سرتون رو درد نیارم، مینا می ره به خانم معصومی٬ مدیر مدرسه٬ می گه که خانم درویشی بهش فحش داده و به تعریف خود مینا مدیرم چپ چپ این خانم درویشی رو نگاه می کنه که یعنی خانم دیگه کارت با کرام الکاتبینه...

زنگ سوم خانم صابریان٬ معلم شیمیمون٬ گفت: دیشب خواب دیدم پادشاه هندوستان با جواهرات و لباسای اعیونی اومده و شما می خواید برید باهاش عکس بگیرید و اصلا به من توجه نمی کنید! ما که نفهمیدیم تعبیرش چی بود اگه شما فهمیدید به ما هم اطلاع بدین!!!

امروزم عجب روزی بود... راستی! امروز تیم والیبال ایران ایتالیا رو شکست داد و واسه همین خیلی خوش حالیم....

 

بوی آرامش

امروز خیلی انرژی گرفتم... از آدما٬ از طبیعت٬ از همه چیز... 

خیلی خوش حالم...

+ من از دیروز تصمیم گرفتم روزایی که وقت دارم روزانه هام٬ دل نوشته هام و هر چی که ته دلم می مونه رو این جا بنویسم...الآن پدرم گفته دیگه بسه کار با کامپیوتر؛ خب حق هم داره... آخه من سال بعد کنکور دارم و باید از همین الآن درسام رو خوبِ خوب بخونم...

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan