مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

حکایتِ منِ پشتِ کنکوری

درس درمان است و من سهرابم و کنکور تیر

نـوشدارو بعدِ مرگـم می دهد دستـانِ عقـل

«مستور»

 

هر مستوری که من نیست!

ای حداقلی که شیفتۀ (!) وبلاگ اینجانب هستید و ایمان آورده اید؛ بدانید و آگاه باشید که هر مستوری که در بیان پدید می آید، بنده نیست؛ یعنی من نیست!

+ ما رو با هم اشتباه نگیرید. اگه دقت بکنید اسم بنده مسـ ـتور هست و اسم ایشان مستـ ـور!! (جای "ت" ها فرق می کنه (: )

+ عزیزان! لطفا اگه قراره با نام مستعار بلاگر شوید، نامِ تکراری انتخاب نکنید که مابقیِ بلاگرهای ارجمند سردرگم نشن، ممنون (:

+ انتخابِ نامِ مختص به خودمون برای بهتر شناخته شدنِ هویت خودمون و محترم شمردنِ هویت هایی با نام مشابه بهتره

چطور میشه صداتو نشنوم؟!

حالیا تنها خدا داند چه خواندی بر دلم

کاین صدایت بر تپش هایش چه دقَّ الباب شد

لعنَتُ الله مرا، نشنیدمت وقتِ نیاز

بشکند دستی که بر این گوش هایم خواب شد

«مستور»

می توانم این بار جانانه برقصم

یادم نمیاد چه مجلسی بود اما خاطرم هست که همه شاد بودن. یه گوشه ایستاده بودم و با یه دوست صحبت می کردم، چشمم افتاد به آسمونِ شب. میونِ اون همه ستاره، یه چیزِ تماما سفیدی انگار خیره شده بود به من؛ شبیه روح! نترسیدم، دست از دید زدنش نکشیدم. لبخند زد، لبخندش از اون لبخندایی نبود که تهِ دلت بشینه و بخوای باهاش بیخیالِ عالم و آدم بشی ولی منم لبخند زدم، بازم نترسیدم. اون بالا بود، خیلی دورتر از این که بغلِ گوشم زمزمه کنه "من فرشته ی مرگتم، امشب می میری" اما این جمله دقیقا از بیخِ گوشم رد شد!! هنوز می خندید، من اما لبخند رو لبم ماسیده بود! چی کار باید می کردم؟ خشکم زده بود! بر خلاف عقاید بعضی ها، زندگیم مثل یه فیلم از جلو چشمام رد نشد؛ نه اصلا مرگ که وقتِ تماشای گذشته و از دست رفته هات نیست، خودت داری از دست می ری!! نمی دونستم چی کار کنم! اجلت که برسه مگه میتونی فرار کنی؟ ولی یهو وسط جمع دوئیدم!! دوستم گفت "کجا؟" گفتم "من امشب می میرم" و همین طور می دوئیدم و فقط به این فکر می کردم که "من هنوز هیچ کاری تو زندگیم نکردم، هی چیزایی رو که دوس داشتم انجام بدم موکولشون کردم به فرداها و پس فرداها و پس از اون فرداها..."

سرم رو بلند کردم، دیدم از آسمون با لبخند داره با سرعت میاد زمین. با خودم گفتم تا برسه من دورتر میشم اما همین که سرم رو پایین آوردم روبه روم بود و محکم من رو گرفته بود. این بار دیگه واقعا ترسیده بودم، نه از لبخندِ تلخش، نه از مرگ، ترسیده بودم از وقتی که دیگه نبود، از مهلتی که نداشتم، از علاقه هایی که دیگه خبری ازشون نمی شد...! داشت نفسام رو می بلعید، داشتم می مردم... با تمومِ وجودم داد زدم "من زندگی نکردم، بذار زنده بمونم"...

بیدار شدم. چشمام به سقفِ تاریکِ اتاقم بود. چشمام رو بستم و در عینِ حال بلند شدم و نشستم. چشمام رو باز کردم، رو به روم بود. بازم همون لبخندِ لعنتی... به سمتم خیز برداشت و جیغ زدم و... چشمام رو به سقفِ تاریکِ اتاقم باز شد. رو به روم رو دیدم، هیچ کسی نبود به جز فرصت هایی که دوباره بهم داده شد...

«شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حالا که به آن دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص» چارلی چاپلین

+ پست خودکشی عقل از آقای هشت حرفی رو بخونید

دیگر اینجا بوی غربت نمی دهد!

همیشه یک نفر باید باشد که وقتی از زمین و زمان طلب کار شدی، بشود وکیل مدافع تو و تمامیِ حقوقِ حق و ناحقی را که مطالبه کرده ای، منحصرا به تو تخصیص دهد؛ غیر قابل انتقال به غیر!

"یک نفر که ترجیح مکررش، اولویت اکیدش به همه ی دنیا فقط و فقط تو باشی."

یک نفر که حتی دهان باز نکرده با واژه های مَگویش گند بزند به همه ی ناامیدی ها و درد ها و تنهایی ها و خستگی ها و دلتنگی هایت...

یک نفر که وقتی مانند خاکشیر، بدونِ فوتِ وقت هَم زده می شوی در ظرف دنیا و از ارتفاع به عرض کشانده می شوی؛ در قطر ظرف می نشینی و خیره به افق به سمت شعاع می دوی؛ وقتی هی به دور خودت می چرخی و به مرکزِ ثقلِ ظرف رانده می شوی و جاذبه می خواهد تو را مجاب به سقوط کند، بیاید و تو را سفت در بندِ آغوش بگیرد؛ هرچند عرصه ی نفس کشیدن بر شش هایت تنگ شود ولی کم کم، آرامش شبیخون می زند به شبِ چشم هایت از این سکون و هی برق می زند!

همیشه یک نفر باید باشد...

و من سپاسگزارم از شما تمامیِ چندین "یک نفری" که هستید...

+ اینجانب پست "هنوز هم اینجا بوی غربت می دهد!" را پس گرفته و ابراز خوشحالی می نمایم از این که کنار شما هستم 

+ یکی از عزیزانم مشکلی براش پیش اومده، لطفا با دلای مهربونتون دعا بکنید برای حل مشکلش =?utf-8?B?44GE44KN44GE44KN?= のデコメ絵文字

اردیبهشت یعنی...

اُردی بهشت یعنی

من

اُردو بزنم

در حصارِ آغوشِ تو... 

من از گذرِ بهار می ترسم

برخلافِ سال های پیشین، کسی در من این بهارِ لعنتی را نمی خواهد؛ چهره ی ارغوانی و غمزه ی غمازه ی فرتوتانِ نوباوه شده ی زمستانِ قبلی بدجوری دلش را می خراشند! می خواهد در پیله ی شبِ غم های خود بماند و تمامِ تار و پودهای روزهای پیشِ رو را به ماهِ نگاهش پیش کش کند تا برایش کلافِ ابریشمیِ اشک ببافد. می خواهد فرار کند از حقیقت -این که یک پنجم از عمر خود را در قمارِ مشتی افکارِ پوچ باخته است- از نوشتن، از خندیدن، از زندگی، از عشق!!

بهار را نمی خواهد، نمی خواهد، نمی خواهد... بهار برایش چیزی جز ارمغانِ باختنِ دوباره نیست! نه، نباید زمان حرکت کند و او را در مسیرِ مبهمِ مجنونِ اوهامِ خورنده اش تنها بگذارد؛ باید جایی بایستد تا او از تمامِ این  و آن هایی  که وجودش را به بند کشیده اند، خلاص شود؛ از گرزِ افکارِ مریضی که بر سرش کوبیده می شوند، از آتشِ بطالتی که سوزشش در عمقِ جانِ روزهایش رسوخ کرده، از نَمی که پشتِ شیشه ی چشمانش، پرده وار نشسته و نمی بارد تا او بتواند بهار را ببیند اصلا!

این بهار را نمی خواهد، بهارِ وجودش را می خواهد... کوچ از این همه درد را می خواهد؛ در روزگاری که خسته است، در بهاری که دلگیر است...

و من آفریدگاری که از روزیِ شهیدانم ناآگاهم!

تا وارد جزء به جزء واژه های من نشوید، این پست ها فقط تصوری قریب با الفبا هستند که گاه با آن ها غریبید و گاه قرینِ رغبتِ قرائتِ رقیبانی چون شما واقع می شوند؛ که در قلمرو افکار من رژه می روند و حتی ممکن است آنی تصمیم بگیرند قلمروشان را ویران کنند و از هم فرو بپاشند و خودکشی کنند با گلوله های نقطه های خود!

اما درست در همین زمان که در دلِ هم پیچ و تاب می خورند و نظمشان از هم گسیخته می شود، هر کدام معنایی شگرف تر و قدرتمندتر از خود و یک کلمه ی چهار حرفی به نام "واژه" پیدا می کنند؛ شروع می کنند به هورت کشیدنِ رشته ی افکارم و مرا هم ناخودآگاه -و شاید خودآگاه- قورت می دهند! و چه چیزی دهشتناک تر از این که حاشیه ای از افکارت تا به ابد در واژه هایِ نامرئیِ ادا نشده بلعیده شده باشند؟!

برای یافتنِ این پنهانی ها، چاره ای جز ویران شدنِ دوباره و دوباره و دوباره نیست؛ این که خودت را هی بشکافی و در اعماقِ جانت به دنبال افکاری محبوس باشی که شاید تا به حال پوسیده باشند در کنجِ دنجِ رنج!!!

و کسی چه می داند "افکاری که مفقودالاثر و شاید در راه جهادِ فی سبیلِ صرفِ واژه ها شهید شدند، آیا هنوز زنده اند و از نزد آفریدگارشان روزی می گیرند؟!"

لعنت به تمامِ جیمی ها!

... ولی از یک جایی بح بعد، از حَمان جا کح ترجیح دادم پیروِ تمامِ اشتباحاتَم این بار حَم یک غلطِ اضافی کح نح، یک غلطِ جابح جا بکنم؛ از حَمان جا کح بح حَر چح  "هـِ" دو چشم و "هویتِ هارمونیِ هندسه ی هجرتِ هاله ی چشم ها به هم" پشتِ پا زدم کح حَم پای "حـِ" جیمی، جیم شوم لابه لای "حَربِ حراجِ حجمِ حسرتِ حادِ حبسیِ دل"، از حَمان جا خودم را جا گذاشتم؛ جایی میانِ چشم حایش، درست قبل از حَمان سح  نقطح!!!

+ تا 8 تیر بودنم با خداست!

+ ز دست درس و این کنکور فریااااد که اجازه نمیدن تا مدت های طولانی نوشته های قشنگتون رو بخونم؛ ببخشید

+ شروع سال جدید هم پیشاپیش مبارک (:

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan