راستش را بخواهید تابستان مرا شروع کرد! انگار میخواست هرجوری که شده تمام زورش را به کار بگیرد و مرا از تیر رها کند و به دامن دنیا بیندازد!! آخر آن آخرهای اولین ماهش شروع شدم؛ وقتِ اذانِ ظهرِ سی امین روزش... به گفته ی مادر، شروع من با شروع نعمت ها تلاقی کرده بودند و به این شکل، برکت مند طورانه شناخته شدم؛ دقیقا همین قدر خوش شانس!
بچه ی خوبی بودم و بد قلقی نمی کردم؛ فقط کلاس اول که بودم، یک روز معلم مرا پای تخته خواند؛ یادش بخیر! چقدر از این که دست و رویم گچی شود خوشم می آمد و اما چه استرسی هم داشتم برای نوشتن؛ میترسیدم بنویسم و حروف با تعلیماتِ معلم بیگانه باشند! خانم معلم که دیدند دستم بین تخته و خودم معلق مانده و هیچ نمی نویسم، شخص دیگری را خواندند تا به کمکم بیاید بلکه من از او یاد بگیرم! ایشان میگفتند بنویس "الف" می نوشت "ب"، "چ" را "ج" می نوشت و "پ" را "ژ"... و این گونه هر دو با اخم و تخم معلم گرامی راهی نیمکت های خودمان شدیم. طی یک صحبتِ نامحسوس بین معلم و والده ام، والده مجاب شدند که در خانه با بنده تمرین کنند. القصه یک روز مادر جان نشستند و با صبر و حوصله حروف را برایم شرح دادند و گویی گرمای عطر مادرانه، یخبندان ترس بچگانه ام را وادار به تبخیر کرد و پس از آن من بودم و حروف رام و تابلوی افتخارات علمی و ادبی و اکتشافاتی!
کلاس اولم را در مدرسه ی هفده شهریور و کلاس دومم را در مدرسه ی نرجس -ساخته ی شاه پهلوی- و کلاس سوم تا پنجمم را در مدرسه ی غیرانتفاعی نوبهاران گذراندم. دوره ی راهنمایی و دبیرستان را هم به ترتیب دانش آموخته ی مدارس نمونه دولتی و سمپاد هستم.
وبلاگ نویسی را از تیرماه سال 92 در بلاگفا با نام دختر حوا شروع کردم -انگار شروع همه چیز من از تیر است!- و اولین نام وبلاگم هم مشق عشق بود! به نام های زیادی خودم را مُنَقَّش و وبلاگم را مُزَیَّن کردم که از دیگر نام های خودم مسافر، دل تنگ، قاصدک، صوفی، فالوده، ری را و ز. شین و از نام های دیگر وبلاگ، نامه های درِگوشی، شانه بر گیسوی خاطره ها، حوضچه ی خاطرات، هاجِس و پشت هیچستان خاطرم هست.
وبلاگم حکم شناسنامه ی دلم را داشت (و دارد) که همه ی نوشته هایم برخاسته از دل بود (و هست)؛ جایی برای تخلیه ی بار سنگین حروف! حروفی که واژه می شوند، جمله می شوند، پاراگراف می شوند و مثل یک طومارِ ناتمام روی بامِ ذهنم حجم می یابند! و شما، مراقب چشم هاتان باشید! من از تمامیِ احساسِ دلم پرده برمی دارم و می نویسم؛ واژه هایم حجاب ندارند...!
خلاصه پاییزها و زمستان ها و بهارها و تابستان های دیگر هم ادامه ام دادند و رسیدم به اینجایی که هستم! درست در همین نقطه از من که به آدمی ریسک پذیر، عاطفی، حساس و ذاتا عاشق رشد یافته ام که می نویسم، شعر می سرایم و گاهی برای دلم می نوازم و می خوانم و خیال های ماوراء الطبیعه در ذهن می پرورانم؛ در همین نقطه از من که خودم هستم، خودِ خودم...
حالا شما مرا شناخته اید در حد همان هایی که واقعیتم را می دانند اما حقیقتم را؟! نـــه...!
بخوانید: چه شد که مستور شدم
+ وقتی نهال بودم
+ چرا بلاگر شدم
بخند؛ دنیا هنوز خوشگلیاشو داره