مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی

به نام حبیبِ محبوب

هر چیزی با کیفیتش خوب است؛ کیفیت هم برمی گردد به ذات و بن! بنیه که خوب باشد، دیگر چه فرقی می کند مابقی جوانب چه دخل و تصرفی دارند؟! عشق هم مستثنی نیست، باید مرغوب باشد! زیر و زِبَرِ زندگی را که شخم بزنی، می فهمی که دانه ی عشق غالباً یک بار جوانه می زند و به سبب همین، این که این جوانه در خاک چه آغوشی ریشه دار شود از اهَمِّ مهمّات است! خاکی که ناخالصی ندارد و تماماً مهر است و محرابی برای سر به مهرِ دل شدن، جان می دهد برای سبز شدن!

و اگر که با بوی خیانت و دروغ و خدعه و ریا درآمیخته باشد، در دم جوانه را خفه می کند! البته که بخشی از کیفیت عشق هم بستگی به میزان رنجی دارد که ریشه به تمنای رشد، عمیقاً در تکاپو می افتد! ورنه عشق هایی که ریشه شان با خراشی سطحی، سست و بی تقلا از جا کَنده می شوند، عشق هایی پوشالی بیش نیستند؛ بهتر که بگویم مشتی علف هرزند!!

عشق و رنج دو وجه این جوانه اند؛ عشق ظاهر جوانه است و رنج باطن آن و کدام ظاهری بدون باطن، ارزش و عیارش حفظ می شود؟! جانانِ دل! از یاد نبریم که آدمی، در عین ریشه دواندن، باید خاک آغوشش هم مطلوب و جوانه پسند باشد!

خلاصه که ریشه هاتان پایدار و خاک هاشان غنی (:

+ چطور می توانم فراموش کنم آنانی که جوانه ی دوستی در قلبم نشاندند؟ آخرین روز هفته ی جهانی وبلاگ مبارکتان باشد (:

روایت کوزه با تراوش من!

"در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش"

دیشب به جهانِ هستی وارد شدم.

"دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش"

هر کسی یا مشغولِ خودش بود یا گهگاهی هم می‌خواست خبری از اسرار بگیره!

"ناگه یک کوزه برآورد خروش"

ناگهان یکی به خودش اومد و هُشیار شد:

"کو کوزه‌خر و کوزه‌گر و کوزه‌فروش!"

که کجاست اونی که من رو شکل داده و اونی که مالک منه و اونی که من رو می‌بره پیش خودش؟!

داغِ آغوش ندیدی که تنهایی یادت بره!

یه وقتایی وقتی یه متنی رو مثل این (http://castle.blog.ir/post/doc) میخونی با خودت میگی "چه قشنگ" و هِی پرت میشی تو دلت و انعکاسش رو می‌شنوی:

چه قشنگ...

چه قشنگ...

چه قشنگ...

انگار دلت مثلِ یه غار تنهاییه که توش یاری جایی رو به خودش اختصاص نداده و دِلانه‌هات رو هِی می‌شنوی و می‌شنوی و فقط می‌شنوی از پژواکشون، نه از درِ گوشی‌های دلبرانه... ولی اگه یار بود، وای که اگه یار بود... دیگه پژواک وانعکاس و غار و تنهایی رو نَمَنه؟ قبلِ حتی یه حرف؛ بـــغـــل!...

+ با گوشی پست گذاشتم، هر کاری کردم لینک نمی‌شد! (:

+ دیگه دلم خیلی تنگ شده... (((:

من اعتراف میکنم به انقلاب مخملی

نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه؟ سر خط؟

«شاید گفتنی نیست و شاید باید گفته شود، شاید از گفتنش باید خجالت بکشم و شاید آنقدر مضحک است که از این که باید از گفتنش خجالت بکشم، خجالت می کشم.»

به نقطه ای رسیده ام که نمی دانم باید گذاشته شود و بروم سر خط یا چنان این پاراگراف لعنتی را ادامه دهم که از هجومِ حجمِ سنگینِ واژه هایش به سُتوه بیایم و یکباره خط بطلان بکشم روی همه ی پاراگراف های زندگی و آنی این چرک نویس را پاره کنم!

جام جهانی چشم هایت

به دعوت از جناب آووکادو پنج-شش بار این پست رو با داستان های مختلف (به شیوه ی جامِ جهانی ورزشی) نوشتم اما به دلم نمی نشست و منتشر نمی کردم و حالا هرچند دیره ولی خب... (:

«اولین باری که خودمُ دیدم، یه روزت بود! چشماتُ که باز کردی یکیُ توش دیدم که داره با تعجب نگام می کنه! ازت می ترسیدم؛ فکر می کردم اون یه نفرُ تو چشمات زندونی کردی و اومدی که منم ببری پشت مژه های بلندت!! ازت فرار می کردم و سعی می کردم بهت بی محلی کنم اما تو هم هِی دنبالم میومدی و سعی می کردی باهام حرف بزنی. دیگه بهت عادت کرده بودم؛ به این که هر وقت منُ می دیدی بدویی که بهم برسی و همین که صدای نفسای بلندتُ می شنیدم، یه نفسِ راحت می شد مهم ترین سهم من از اون روز؛ به این که وقتی شبا فکر می کردی خورشید شل شده و از آسمون افتاده، به خیالت بزرگترین مصیبت رخ داده و تندی میومدی زیر دستام و خودتُ توی بغلم مچاله می کردی و در حالی که چشماتُ با بیشترین فشارِ ممکن می بستی، یه لبخندِ خَرَکی می زدی و با گفتنِ "فقط همین یه بار! فقط همین یه بار!" می خواستی که از خودم نرونمت اما من که میدونستم مصیبتی در کار نیست ولی نمیدونستم چرا اینُ هیچ وقت بهت نمی گفتم تا که امروز

چطور میشه صداتو نشنوم؟!

حالیا تنها خدا داند چه خواندی بر دلم

کاین صدایت بر تپش هایش چه دقَّ الباب شد

لعنَتُ الله مرا، نشنیدمت وقتِ نیاز

بشکند دستی که بر این گوش هایم خواب شد

«مستور»

دیگر اینجا بوی غربت نمی دهد!

همیشه یک نفر باید باشد که وقتی از زمین و زمان طلب کار شدی، بشود وکیل مدافع تو و تمامیِ حقوقِ حق و ناحقی را که مطالبه کرده ای، منحصرا به تو تخصیص دهد؛ غیر قابل انتقال به غیر!

"یک نفر که ترجیح مکررش، اولویت اکیدش به همه ی دنیا فقط و فقط تو باشی."

یک نفر که حتی دهان باز نکرده با واژه های مَگویش گند بزند به همه ی ناامیدی ها و درد ها و تنهایی ها و خستگی ها و دلتنگی هایت...

یک نفر که وقتی مانند خاکشیر، بدونِ فوتِ وقت هَم زده می شوی در ظرف دنیا و از ارتفاع به عرض کشانده می شوی؛ در قطر ظرف می نشینی و خیره به افق به سمت شعاع می دوی؛ وقتی هی به دور خودت می چرخی و به مرکزِ ثقلِ ظرف رانده می شوی و جاذبه می خواهد تو را مجاب به سقوط کند، بیاید و تو را سفت در بندِ آغوش بگیرد؛ هرچند عرصه ی نفس کشیدن بر شش هایت تنگ شود ولی کم کم، آرامش شبیخون می زند به شبِ چشم هایت از این سکون و هی برق می زند!

همیشه یک نفر باید باشد...

و من سپاسگزارم از شما تمامیِ چندین "یک نفری" که هستید...

+ اینجانب پست "هنوز هم اینجا بوی غربت می دهد!" را پس گرفته و ابراز خوشحالی می نمایم از این که کنار شما هستم 

+ یکی از عزیزانم مشکلی براش پیش اومده، لطفا با دلای مهربونتون دعا بکنید برای حل مشکلش =?utf-8?B?44GE44KN44GE44KN?= のデコメ絵文字

اردیبهشت یعنی...

اُردی بهشت یعنی

من

اُردو بزنم

در حصارِ آغوشِ تو... 

من از گذرِ بهار می ترسم

برخلافِ سال های پیشین، کسی در من این بهارِ لعنتی را نمی خواهد؛ چهره ی ارغوانی و غمزه ی غمازه ی فرتوتانِ نوباوه شده ی زمستانِ قبلی بدجوری دلش را می خراشند! می خواهد در پیله ی شبِ غم های خود بماند و تمامِ تار و پودهای روزهای پیشِ رو را به ماهِ نگاهش پیش کش کند تا برایش کلافِ ابریشمیِ اشک ببافد. می خواهد فرار کند از حقیقت -این که یک پنجم از عمر خود را در قمارِ مشتی افکارِ پوچ باخته است- از نوشتن، از خندیدن، از زندگی، از عشق!!

بهار را نمی خواهد، نمی خواهد، نمی خواهد... بهار برایش چیزی جز ارمغانِ باختنِ دوباره نیست! نه، نباید زمان حرکت کند و او را در مسیرِ مبهمِ مجنونِ اوهامِ خورنده اش تنها بگذارد؛ باید جایی بایستد تا او از تمامِ این  و آن هایی  که وجودش را به بند کشیده اند، خلاص شود؛ از گرزِ افکارِ مریضی که بر سرش کوبیده می شوند، از آتشِ بطالتی که سوزشش در عمقِ جانِ روزهایش رسوخ کرده، از نَمی که پشتِ شیشه ی چشمانش، پرده وار نشسته و نمی بارد تا او بتواند بهار را ببیند اصلا!

این بهار را نمی خواهد، بهارِ وجودش را می خواهد... کوچ از این همه درد را می خواهد؛ در روزگاری که خسته است، در بهاری که دلگیر است...

بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan