مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

راز 18o81

18o81

"خطاب به انسان"

8 در ادیان و مذاهب مختلف عددی مقدس است و مترادف شده با خوش اقبالی، تقدیر، کمال و تکامل، به بی نهایت میل نمودن و عشق.

انسان منتخب شده که با توجه به تقدیر -حدود و اندازه ی هرچیزی- انتخاب کند و مسیر زندگی را بپیماید. از طرفی موجودی است کمال طلب و رو به سوی نهایتِ هر چیزی دارد و در عین حال با عشق آفریده شده و عشق در جای جایِ وجودش حضور دارد؛ بنابراین من عدد 8 را با موجودیت انسان یکی می دانم.

توجه کنید که میان"8o8"، عدد صفر نیست بلکه حرف انگلیسی "o" می باشد که "-ُ" تلفّظ می شود و می دانیم که 8 در زبان انگلیسی "اِیت" خوانده می شود؛ حالا 8 اولی را به انگلیسی و 8 دومی را به فارسی بخوانید: "اِیتُ هشت" یا به نوشتاری دیگر "اِی تو هشت" یعنی "ای تو که هشت هستی" یا با توجه به توضیح بالا "ای تو که انسانی (با تمام ویژگی های گفته شده)". در واقع این جمله خطاب به خودم هست.

حالا می رویم سراغ دو عدد یک. عدد 11 أبجد "هو" هست که مقدَّم بر همۀ  99 اسم أعظم الهی قرار می گیرد و قرار گرفتن هریک از اعدادِ یک در پس و پیش عبارت "8o8" نشان دهندۀ حفاظتِ بهترینِ حافظان از انسان است که همچون ستون و تکیه گاهی محکم از بنده اش مراقبت می کند: «ای انسان! بهترینِ حافظان، تکیه گاه و نگاهبان توست»

هم چنین مجموع عدد 18 و 81 که به ترتیب در کف دست راست و کف دست چپ انسان نوشته شده اند برابر با 99 است که همان 99 اسمِ أعظم را به ما یادآور می شود.

18، 81، 99 همه مضاربی از عدد 9 هستند و حتی:

9=1+8

9=8+1

9=1+8 ، 18=9+9

9 عددی است مربوط به من و باز هم "18o81" به من باز می گردد. (دربارۀ راز عدد 9، اینجا را بخوانید)

همان طور که گفته شد، 18 در کف دست راست و 81 در کف دست چپ نوشته شده اما در "18o81" عدد 18 در سمت چپ و عدد 81 در سمت راست قرار دارند. شما هم همین کار را انجام دهید؛ با دست هایتان عدد 18 را به سمت چپ و عدد 81 را به سمت راست ببرید، طوری که دست ها به صورت ضربدری در کنار هم باشند. حالا نوک دو شستِ مخالف را به هم نزدیک کنید تا میانِ دو شست به صورت تقریبی، حرف "o" شکل گیرد (18o81).

4 انگشت از هر دست را به پرهای بالِ یک پرنده و دو شستِ به هم پیوسته را به سر و بدنه اش می توان تشبیه کرد. پرنده نماد پرواز است و انسان است که پرواز می کند به سوی خالق خود...

اگر به خود "18o81" دقیق تر نگاه کنید، می بینید که چشمانی گریان(دو عدد 8 که دو حفرۀ بالایی تمثالی از دو چشم و دو حفرۀ پایینی تصویری از قطرات اشک هستند) با دستانی برخاسته به دعا (دو عدد 1)، زبان به فریاد گشوده (حرف o) و این، حالت تضرُّع انسان است در برابر خدای متعال...

+ لازم به ذکره که "18o81" و تمام توضیحاتی که درباره اش خوندید ناگهانی به ذهنم خطور کردند و نقشه و طرحی از قبل براشون نداشتم!

با این اوصاف چه جای نوشتن است؟! نمیدانم

تا می آییم قوسی به کمر بدهیم و دست ها را به جلو بکشیم و گردنی کج کنیم و چشم ها را ببندیم و خلاصه تکانی به این بدن درمانده بدهیم که از 25 ساعت (!) نشستن پشت کتاب های درسی و علی الخصوص تست های به ظاهر کنکوری و درباطن المپیادی، نفسی دم و بازدم کند؛ صاف صاف این افکار القا شده از قبل، می آیند و جلوی چشم رژه می روند و مثلا متذکر می شوند که: آهای دختر! وقت کشی می کنی؟! کله ات را فرو کن در جزوه هایت که فردا حرف های به جای مردم (!) دودمانت را بر باد ندهد!

وضع این گونه است... حتی از خودمان هم در امان نیستیم ):
+ آرایۀ اغراق را بسی اغراق گونه تر به کار گرفتیم.
+ جدی نگیرید.

قصّه ی غصّه ی ما می لنگد

امروزها دخترکِ قهرمانِ قصّه، سر فرود آورده،

تعبیر خواب هایش با زندگی جور در نمی آید،
و بی دلیل گریه می کند و تو می پنداری لبخندی است!
فرداهایی اما،
همه جا تلخ خواهد گفت: "حقیقت شیرین است"!
و من دیروزهایی را می شناسم که مردی می گریست.........
می گویی یک جایش؟ نه، همه جای این قصّه لنگ می زند!
 
+ خیلی دلم می خواهد برایت طوماری بنویسم از عذرخواهی های شکیل اما ساده می گویم: "بابا جونم منو ببخش"
+ نمیتونم اون طور که پدرم از من میخواد، پاسخگوی محبت های فراوونش باشم ):
+ کنکور لطفا منو نخور!
+ التماس دعا

ساربانا مهلتی، آرام جان گم کرده ام

خودم را شکافتم، اضافات و زائده های سنگینِ سنگ درونم را بُریدم و برداشتم و مجسمه ی دلخواهم را ساختم.

حس خوبی بود یافتنِ خودم میان آن چه سه سال و چهار ماه مرا از «خودم بودن» باز می داشت.
سه سال و چهار ماهی که محروم بودم از این که خودم باشم، خودِ خودم، نه خودِ متعارفی! 
رنج که نه، عذاب هم نه، انتقام بزرگی بود که من، از من گرفته بود!!
به گناهِ خواستنِ ناخواسته های خواسته شده از جانبِ «الَّذی أنزَلَ السَّکینةَ فی قُلوبِ المؤمِنین لِیَزدادُوا إیماناً مَعَ إیمانِهِم»1 و من این سَکینَة2 را چنان در هم کوفته بودم که به سانِ کودکی آزرده، مرا قهر گفت و رفت. قهر گفت و رفت و تمام مرا با خود برد...
از سختی هایش بگذریم، حالا حالِ زندگی ام خوب است و توصیه می کنم گاهی عاقلانه بی پروا زیستن را تجربه کنی.
حرف های دلت را روی هم تلنبار نکن، یکهو می بینی خودشان به یکباره حجیم شدند و آن چنان ناگهانی تِلِپی از لبه های سخنانت لبریز شدند که هجومِ سرزده ی شان لالت می کند و تنها می توانی اصواتی چنین بر زبان آوری: "آه..." و این حسرت است که می ماند بر جای؛ خودت آن ها را قطره قطره سر ریز کن و آن زمانی خواهد بود که جانانه خواهی گفت: "آخیـــــش، خالی شدم..." و حس دل انگیزیست ذره ذره پُر شدن از خالی های تو دلی.
از من به تو نصیحت: وقتی می توانی سَکینَة های قلبت را نگاهبان خوبی باشی که نگذاری حرف ها و احساسات نابه جایِ نابه هنجارِ وسوسه های دروغین، جایشان را تنگ کنند که اگر تنگ کنند به دردی مبتلا خواهی شد که به این آسانی ها درمان نخواهد داشت.
امتحان کرده ام که می گویم...
 
1- «کسی که آرامش را در قلب های مؤمنان نازل کرد تا ایمانی بر ایمانشان افزوده شود» فتح/ 4
2- آرامش

توجه توجه اما به یاد کودکی بخوانید toje toje

به اطلاعِ آن دسته از عزیزانی که 24 و 25 تیرماه یعنی روز پنج شنبه و جمعه

به فیض رجز خوانی برای رقیبان کنکوری نائل می شوند می رسانیم

که تنها قریبِ 60 روز -حتّی کمتر از آن- فرصت باقی است!

بشتابید، بشتابید

هرچه دم دستتان هست اعم از جزوات کنکوری، کتاب های کمک درسی و سی دی های آموزشی را

like eat a cake

«مثل آب خوردن!»

قورت دهید!!

باشد که رستگار شوید (:

ضمنا دعا برای این حقیر یادتان نرود

 

+ راستی سالروزِ به زمین آمدنِ مردِ آسمانی، حضرت موعود، امام مهدی عَلَیهِ السَّلام را به جهانِ خلقت تبریک عرض میکنم (((:

قلمم راست بایست! واژه ها گوش به فرمان قلم، صاحب پست عزیزیست به نام "مادر"

نمی خواستم بنویسم... لااقل تا وقتی که وجودم به موجودیّتِ دلخواه تبدیل نشده...! اما حادثه خبر نمی کند، هیچ گاه خبر نکرده و این بار هم خبر نکرد! آن قدر تقدیر، دستِ این اتفاق را ناگهانی رها کرد که اتفاق افتاد... افتاد از شیبِ بومِ حیات به آغوشِ نقاشِ مرگ! به پلک زدنی هم قانع نشد حتی!!! دیگر چه بگویم از ناگهانی بودنش؟!...

خداوندا! مگر "ألَّذی خَلقَ فَسَوّی و الَّذی قدَّر فَهَدی" نیستی؟! پس چرا تقدیر و اندازه ها از دستت در رفته و حالا که عبای قضایت را به تنم کرده ای، قواره ی دلم را این چنین تنگ دوخته ای؟!!! خدایا دلم تنگ است برای گلستان و بوستانم، همان دانه دانه گل های رنگی رنگی پیراهنش را می گویم که سر بگذارم به رویش و غرق شوم در عطرِ خوشایندِ مهرِ خدا گونه اش... بارالها! دیگر حتی این گلستان و بوستان، صوت قناری وَشَش را به خود نمی بیند چه رسد به من، به دخترکِ سربه هوایِ گم گشته در اوهامش!!

خدایا می بینی؟! دست هایم هِی می نویسند و هِی پاک می کنند، هِی میلرزند و هِی آه میکنند... دست هایم میفهمند، می دانند، آگاهند... آخر دست هایم لمس کرده اند صورت سرد و بی جانش را، دیده اند اندام نحیف و نیلی اش را، شنیده اند سکوت نفس ها و چشم هایش را... و چه سنگین بود هوای خالی از استنشاقش...

ای خاکِ کفِ پایِ تو من! بدان اگرچه "درگذشته" ای و ساده در "گذشته" ای اما یادت همواره استمراری مطلق خواهد بود و حال به یاد اشعار کودکی این گونه زمزمه میکنم: "خونه ی مادربزرگم دیگه قصّه نداره..........................."

 

+ آغاز غصه ی ما: 1395/2/3

+ لطفا برای شادی روحش "فاتحة مع الصلوات"

+ نوشتنی ها را نوشتم و خواندنی ها را خواندید اما کشیدنی ها را فقط دلم می داند و دلم... کشیدنی هایی که فقط درد دارد... "درد من و دل من، خرابه منزل من"...

می روم با زخم هایی مانده از یک سال سرد

سکانس اول:

هنری: «اگه گفتی اون چیه که برای هر کسی واجبه، حتی واجب‏ تر از نون شب؟»
الین: «خوشبختی؟»
هنری: «البته که خوشبختی! امّا کلید خوشبختی چیه؟»
الین: «ایمان به خدا؟ امنیت نیست؟ سلامتی چی عزیزم؟»
هنری: «توی نگاهِ غریبه‏ هایِ توی خیابون که دقیق می‏شی، به هرجا که چشم می‏گردونی تو نگاه‏ا چه حسرتی می‏بینی؟»
الین: «خودت بگو هنری، من دیگه عقلم به جایی قد نمی‏ده»
هنری: «یکی که آدم باهاش درددل کنه! کسی که آدم رو درک کنه! همین»

- قصه از این جا شروع می شود، کسی نیست درک کند! کسی نیست مسلط باشد به اندازه گیری ابعاد تفکراتم!! کسی نیست زاویۀ دیدم را بلد باشد!! ... دل از این هاست که می گیرد و این رنج است...

سکانس دوم:

پیرمرد: «دلت گرفته، آره؟ دلِ همه می‏گیره، دل داشته باشی می‏گیره دیگه... یا رفیقَ مَن لارفیقَ له... ای رفیق کسی که...»
سرباز: «رفیقی نداره...»
پیرمرد: «توئم قشنگیا... از خودی... خب حالا می‏خوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه؟ توئم چشماتو ببند... دِ ببند دیگه... خب، چی می‏بینی؟»
سرباز: «هیچکس»
پیرمرد: «هیچکس... خب هیچکس قشنگه دیگه... هیچکس همه کسه، همه کس هیچکسه. حالت خوب شد؟»

- شاید باید چشم ها را بست و هیچ دید! ... می بندم ... هیچ نمی بینم ... حتی توان هیچ دیدن هم در من نیست دیگر!

سکانس سوم:

توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی. این همه انضباط واسه چیه؟»
نینا: «من فقط می‏خوام بی عیب و کامل باشم»
توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی. خودتو غافلگیر کن تا بتونی بقیه رو غافلگیر کنی»

- پس به ناچار باید رفت! باید بشکنم خود را، خُرده هایم را برگیرم و آن چنان بسابم که خاک شوم... و خدا دوباره از نو بدمد خودش را در من... !!! با این روح آزرده زندگی نتوان کردن ... روحی که هیچ می بیند و نمی بیند هیچ را...

«می گریزم از تمام بی کسی/ می روم تا راه را هم گم کنم/ شهر تنهایی سراغم را گرفت/ می روم تا اوج تنها سر کنم»...

 

+ می روم تا باز یابم خود را...! خودی که بتواند به پهنای افق برای آدمیان آفتاب و مهتاب ندیده، قد خم کند و  به درازای زباِن نیشگونِ بعضی ها سیلیِ محکمی بزند به زبانش! نه تنها زبان بزرگ که زبان کوچک هم... خلاصه خودی را میگویم که با قوانین اینجا سر تضاد نداشته باشد! نه قوانینِ تشریفاتیِ سازمان دنیا که قوانینِ تعلیقاتیِ سازوکارِ اذهان را می گویم؛ همان ها که آدم را بالقوه تا عرش می برد و بالفعل میان زمین و آسمان معلق نگه می دارد... 

+ فقری در سینه دارم: محتاجم به تنهایی... کمی تنهایی حواله ام کنید...

+ حرف دلم با صدای احسان خواجه امیری:

 

+ شاید نبودنم به طول انجامید، التماس فراموش نشدن و دعا.........................................

 

مینیمال های نوروز- قسمت سوم

پنج شنبه مورخ 95/1/5

+ همسایۀ روبه رویی ما، آقای "ر" و خانواده اش، اصالتا تهرانی اما ساکن شمال هستند. مدتی می شد که به تهران برگشته بودند و چند روز پیش دوباره سر از خانۀ ویلاییشان درآوردند. مادر و پدر تصمیم گرفتند برای عید دیدنی بروند پیششان. بعد از دقایقی و اَندی، برادر به در اتاق بنده، انگشتی کوبید و سرش را به درون آورد: "مستور، من دارم میرم خونۀ آقای ر " (توضیح: عادت برادرم این است که هرجا می رود اولِ اول به من می گوید حتی اگر بخواهد برود سر کوچه و اضافه کنم برادرم از من 6 سال بزرگتر است! |: ) من هم در جواب سری تکان دادم و گفتم: "باشه، برو به سلامت"...

دقایقی بعدتر، برای رفع خستگی رفتم به هال که خواهرم هم روی مبل نشسته بود و با لبخند فیلم می دید. مرا که دید شروع کرد به تعریف که یکهو عینِ کانگورو -البته بلانسبتش- از جا، جستی زد و رفت سوی آشپزخانه... با نگاهی استرس گونه گفت: "مستور غذا سوخت" من هم این شکلی شدم: /: گفتم: "تو که میدونی حواست به فیلمه و یادت میره چرا میخوای سرِ خود بری غذا درست کنی آخه؟!"

- "چی کار کنم، خُب حواسم پرت شد"

من در حالی که در قابلمه را بر می داشتم: "ببین زیاد نسوخته، میشه درستش کرد"

و هردو بیخیال، روانۀ مبل ها شدیم و فیلم دیدیم. غذا هم برای خودش داشت هوا تناول می نمود. همچین آدم های خوشی هستیم ما :دی

+ از چُرتِ عصرگاهی بلند شدم و همین طور خوش خوشان رفتم پیش مادر و پدر که آیفون صدایش درآمد.

مامان: "دایی "ت" هست"

من: "دایی "ت" ؟!"

رفتم جواب بدهم، گفتم: "بله؟"

زن دایی ام صدایش را بچه گانه کرد و گفت: "باز میکنی؟"

من که از این عمل، شاخِ تعجب درآورده بودم، دکمه را فشار دادم و به گمانم در با صدای چیک باز شد... من هم عینِ چی بدو بدو به اتاقم پناه آوردم.

کمی بعد از وارد شدن آن ها، مشغول احوالپرسی و از این در گفتن و از آن در شِنُفتن شدند که دایی گفت: "بچه ها کجان؟"

پدر: "م (برادرم) پایینه داره درس میخونه؛ ف (خواهرم) خوابیده فکر کنم؛ مستور هم تو اتاقشه" (من در اتاقم لباس هایم را عوض می کردم. چون اتاق من دقیقا کنار پذیراییست حرف ها را می توانستم بشنوم)

زن دایی: "آره، زنگ که زدم یه بچه جواب داده بود انگار"

پدر: "مستور بود"

من تو اتاق: "بچه؟ O_o"

 

جمعه مورخ 95/1/6

+ من شب زنده دارم؛ یعنی حداقل تا 3 صبح و حداکثر تا وقت اذان صبح بیدارم. یا کتاب می خوانم یا به وبلاگم سر میزنم و یا گاهی کارهای شخصی ام را انجام می دهم برای همین صبح ساعت 10 إلی 10 و نیم بیدار می شوم.

صبح نمی دانم چه ساعتی بود که مادرم بالای سر من ظاهر شد و مرا تکان می داد: "مستور پاشو، پاشو دیگه... ساعتو نگاه کن" (همه می دانند من شب ها بیدارم اما چون با من مخالفند، زودتر از موعد، مرا بیدار می کنند که عادتم را از بین ببرم و شب ها زود بخوابم)

من با خواب آلودگی: "مامان ول کن تو رو خدا"

مامان: "پاشو مستور، مگه امتحان نداری؟!"

من با یادآوری مکالمۀ تلفنیِ دیروزِ خودم و پشتیبان که گفته هایش حاکی از این بود که شنبه امتحان برگزار می شود، نیشخندی در دل زدم: "نه مامان، امروز نیست!" و پتو را روی سرم کشاندم و تخت خوابیدم... ((((:

+ عصر هم خوشی زد زیر دلمان و بی خیال درس، با خواهر جان نشستیم فیلم دیدیم D:

 

ادامه دارد... (قرار بود ادامه داشته باشد ولی شرایط نوشتن فراهم نبود)

 

مینیمال های نوروز- قسمت دوم

سه شنبه مورخ 95/1/3

+ عصر، خاله شین همراه با بچه ها آمدند عید دیدنی و این درحالی بود که فیلم "ژوراسیک" می داد D: تقریبا دقایقی به اتمام فیلم مانده بود که شوهرخاله خطاب به خاله جان که در حال صحبت با مامان بنده بود گفت: "بقیۀ حرفای خواهرونه باشه برای بعد، بریم"

خاله با لبخند: "خونۀ برادرات میریم دیگه، وایسا به حسابت می رسم"

من: D:

شوهرخاله: "تسلیم، باشه بشینیم تا هروقت شما گفتین میمونیم بعد میریم"

من در حالی که سعی می کردم صدای خنده ام درنیاید: "D:"

عروسیِ دخترخاله ام هم افتاد برای هفدهم همین ماه و وقت خداحافظی به من گفت: "همونطوری که خوشگل بودی، خوشگل بیا"

من: "اگه نیومدم چی؟"

دخترخاله "سین" در حالی که پشتش را به من می کرد و می رفت به سمت در و این یعنی ختم کلام: "باید بیای"

من در حالی که می دانستم چاره ای جز رفتن ندارم: "(:"

+ هوس کرده بودم به تلگرامم سر بزنم! بدجوری هوایش به سرم خورده بود... (توضیح: حدود 2 ماه می شود که بی گوشی شده ام و اگر گاه گاهی با موبایلم کار داشته باشم آن را در اختیارم می گذارند که تا حالا پیش نیامده [استیکر خندۀ اجباری])

القصه کاملا آرتیستیک نقشه کشیدم برای به چنگ آوردن گوشیِ قدیمی مامان جان که با قراردادن سیم کارت در آن، از طریق لپ تاپ بتوانم کد عبوری را به دست آورم و وارد تلگرام شوم (البته می توانستم خیلی راحت به مادرم بگویم تا گوشی خودم را بدهد ولی من از کارهای هیجانی بیشتر خوشم می آید؛ شیطنت هست دیگر!! :دی)

موقعیت را سنجیدم: مامان در حیاط بود، خواهر و برادرم در اتاق. در هال و پذیرایی مورچه هم نبود. در دل، بشکنی زدم و جستی برخاستم و روی نوک پا دویدم سمت اتاق مامان و بابا... گوشی روی میز بود، سریع برداشتم و آوردم به اتاق خودم... سیم کارت را درونش گذاشتم و تند تند در تلگرامِ لپ تاپ، شماره ام را یادداشت می کردم...

من: بدو، زود باش... اه پس چرا نمیاد... (صدای پای مامان در حیاط به گوش می رسید)

دوباره یادداشت شماره را از سر گرفتم... یوهو، این بار پیام کد ارسال شد. به سرعت شماره را وارد کردم. سیم کارت را درآوردم و گوشی را روی چادر نمازم، در گوشۀ اتاق گذاشتم... همین که خواستم سمت لپ تاپ بروم، مادرم در اتاق را باز کرد و من وسط اتاق خشکم زد...

مامان: "چرا ترسیدی؟"

من: "من؟ ترس؟ نه، واسه چی؟"

مامان: "چیزی نمی خوای؟"

من که سعی می کردم با آرامش روبه روی مادر قرار بگیرم تا گوشۀ اتاق از دیدش خارج باشد، گفتم: "نه (:"

مامان رفت روی مبل نشست و مشغول خوردن آجیل شد همراه با تماشای تلویزیون...

من در دلم: "ای بابا، حالا چطوری از جلوی مامان رد شم و گوشی رو بذارم سرجاش؟! نکنه یهو بره تو اتاق ببینه گوشی نیست!!!"

دل تو دلم نبود که یهو یه لامپ بالای سرم روشن شد (: 

کاپشنم رو پوشیدم و خیلی با اعتماد به نفس از جلوی مامان رد شدم و رفتم به اتاق و خیلی تند گوشی را از جیبم درآوردم و گذاشتم سرجایش و تندتر از آن برق دستشویی را روشن کردم و بلافاصله درش را باز کردم که مامان بداند رفته ام دستشویی... 

من در دلم: "آخیـــــش، تموم شد..." و در آینه به خودم لبخند می زدم... (:

(حالا فاکتور می گیریم که مامان با نوع نگاهش، حتما فکر کرده پاک، خل و چل شدم که کاپشن پوشیدم تو این هوا... مهم نیست ولی می ارزید (; )

چهارشنبه مورخ 95/1/4

+ ساعت یک ربع به سه را نشان میداد. گفتم یک چُرتی بخوابم و خستگی ام برود به در... بیدار شدم دیدم صدای پسرخاله "عین" می آید! ساعت یک ربع به چهار بود... تندی لباس هایم را عوض کردم و صبر کردم؛ حرف هایشان که به نقطۀ مکثی رسید در را باز کردم و بلند سلام کردم... چنان صدایم رسا بود که همه به من خیره شدند....

با خاله میم روبوسی کردم. پرسید: "کجا بودی؟"

با لبخند آکنده از خجالتی گفتم: "خواب بودم"

مامان: "ما فکر کردیم تو اتاقت بودی همین طوری"

من در دلم: "آخه مامان جان، اگه من بیدار بودم نمیومدم لااقل سلام کنم؟! هرچند درسم داشتم..."

برای پایان بحث حرفم را به زبان نیاوردم و به لبخندی اکتفا کردم. روبوسی ها که تمام شد کنار خاله شین -نه آن خاله شینی که دیروز بود- نشستم و قیافه ها را از نگاه می گذراندم که متوجه شدم از اول که در را باز کرده ام تا حالا که محو تماشا شده ام پدرم مرا نگاه می کند... به رویش لبخند زدم... نگاهش را برگرداند... نگاهش برق می زد اما پر از اندوه بود... تفسیر نگاهش را بارها برایم گفته است: "دخترم، تو برای من خیلی عزیزی و دوسِت دارم اما نگران آیندَتَم.........."

و من فقط امیدوارم نتایج کنکور امسال خوب باشد... خوبی که در نگاه پدرم دیگر اندوه نباشد... الهی آمین...

+ مادر، زحمت کشیدند و حنا ریختند بر موهایم... (: از رنگ حنا خوشم می آید...

 

ادامه دارد...

 

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan