مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

اللّهم بحقِّ هذا القرآن

امشب اولین شب قدر سال نود و چهاره. همین چند دقیقه ی پیش تو خونه با مامان مراسم قرآن به سر رو انجام دادیم... حس می کنم سبک شدم و آماده ی پروازم... از روزای ماه رمضون روزایی رو که میدونم شبش قراره اینطور خالصانه از خدام حاجتامو بخوام و بهش نزدیک شم دوس دارم.

امشب شنیدم شب 19 ماه رمضون شب تقدیر، شب 21 شب تثبیت و شب 23 شب تنقیذه... إن شاءالله بتونم در نهایت با دست پر این شبا رو بگذرونم.

یه نکته ی قشنگ دیگه ای که یاد گرفتم اینه که اگه ما سه بار بگیم یاالله، یا ربِّی، یا سیِّدی خدا جواب رد بهمون نمیده و استجابتمون میکنه، هر چند میدونم خدا اونقدر أرحم الراحمینه که همیشه به حرفای دلمون گوش میده...

نمی دونم تا شب قدرای سال دیگه زنده ام یا نه؟! خدا خدا میکنم که امسال سال خوبی برام باشه و بتونم به خواسته هایی که میخوام برسم، خواسته هایی که میدونم اگه بهشون برسم همه خوش حال می شن...

فکر می کنم بهترین دعا برای این شبا ظهور هر چه سریعتر آقا امام زمان (ع) باشه... اللهم عجِّل لولیکَ الفرَج

امشب علاوه بر شب قدر، شب ضربت خوردن امام اولمون، أمیرالمؤمنین، امام علی (ع) هم هست... شبای قدر شبای غم انگیزین، شبای پر رمز و راز، شبایی که ما رو می برن به اون دور دورا! خدا هیچ بچه ای رو یتیم نکنه... هیچ بچه ای رو... الهی آمین

دوباره می ایستم

امروز رفتم به سایت یکی از دوستام سر زدم و متوجه شدم تا حدودی میشه مطالب وبلاگ رو برگردوند با استفاده از این وبلاگ CLIC

دارم کارای عقب افتادمو انجام میدم تا بعدش یه یاعلی بگم و با لطف و عنایت خدا دوباره شروع کنم به درس خوندن و بتونم امسال جبران کنم إن شاءالله...

پستهای من و منتخب شدن؟!

باورم نمیشه... رفتم تو گوگل اسم وبلاگم رو سرچ کردم و دیدم که کلی از مطالبی که بخاطر 
مشکل سایت بلاگفا از تو وبلاگم پاک شده بود منتخب سایتای دیگه شده... یعنی ممکنه آیا؟؟؟ 
خدا کنه بقیشم بتونم پیدا کنم... میشه خدا؟ میشه؟

اینم لینک بعضی نوشته های قبلیم: خاطراتی که به باد رفته بود!


بلاگفا شاید زمانی بخشیدمت

سلامی دوباره بعد از خرابی و مشکلات سایت بلاگفا!

همونطور که می بینید پستام از اسفند 92 که تا فروردین 94 بوده پاک شده و دقیقا تعداد پستای وبلاگم نصف شده و همه ی خاطراتم دود شده رفته هوا...!!!! و من به خاطر این بی دقتی صاحبان سایت خیلی ناراحتم و شاید نبخشمشون.... چه اتفاقای خوب و بدی برام افتاده بود و من اونا رو اینجا نوشتم تا یه روزی از آینده  بهشون سر بزنم ولی حالا...؟! ای داد بیداد...

امتحان کنکورم رو دادم و راضی نبودم. میدونستم خوب نمیدم و این نکته قابل توجهه که خودم نخواستم خوب بدم. الآن به احتمال زیاد دوباره میشینم تا جبران کنم این ندونم کاری ها رو. خدا خودش کمکم کنه...

راستی نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق...

نوحه خوانی به سبک کنکور

اومدم یه ذکر مصیبت بخونم و برم

 

.

.

.

.

.

.

52 روز مونده تا کنکور! ):

دشمن ترین دشمن، همان نفس درون

نمی تونستم تو پست قبلی زیاد بنویسم چون وقتشو نداشتم.

 خیلی بی حوصله شدم و حال درس خوندن ندارم. نمی دونم با این وضعم چطور می خوام برای کنکور آماده شم... پدر و برادرم رفتن خونه ی عمو بزرگه و مادر و خواهرم موندن. همش دلم می خواد بیرون باشم. با این که دلم می خواست همراه پدرم بریم اما گفتم نه تا بعدا عذاب وجدان نداشته باشم چرا رفتم و درسامو نخوندم اما حالا که می بینم اوضام چطوره به این نتیجه رسیدم که باید می رفتم و حال و هوام عوض می شد... خونه موندن و در و دیوارای خونه رو همش دید زدن و این که سرت تو کتاب باشه و فشار روحی داشته باشی خیلی اعصاب آدمو به هم میریزه و نمیدونم چطور باید با این مسئله کنار بیام و این خیلی سخته...

هووففففف فقط اومدم این جا بنویسم و خالی شم. وقتی فکر فردای کنکور یا نه حتی خود روز کنکورو می کنم مخم سوت می کشه و سرم درد می گیره و یه ترس خیلی بد منو فراگیر می کنه...

از خیلی چیزا خسته ام که نمیتونم همشو این جا بنویسم. فکرام بدتر از همه منو آزار می ده... ای کاش می شد فکر کردنو متوقف کرد. دوس دارم یکی پا به پای من بیاد و باهام حرف بزنه... از امید بگه، از فرداهای خوب، از این که قرار نیست اتفاقای بدی بیوفته، از این که بالاخره همه چی ختم بخیر میشه... یعنی میشه؟؟؟؟

گریه م گرفته دیگه نمیدونم چطور باید خودمو آروم کنم. میترسم، از خیلی چیزا می ترسم. از آینده م میترسم. آینده ای که دارم با دستای خودم خرابش میکنم و باور دارم که دشمن اصلیم در حال حاضر خودمم.

وای خداااااااا تا حالا هیچ درسی رو کامل نخوندم و همشون تو ذهنم درهم و برهمن و نمیدونم چطوری باید بهشون نظم و ترتیب بدم. تازه خیلی هاشونم مونده که هنوز نخوندم.

بغض داره خفم میکنه. حس میکنم دارم میوفتم تو سرازیری یه باتلاق که بیرون اومدن ازش خیلی سخته و فقط خودمم که میتونم خودمو کمک کنم اما کاری ازم ساخته نیست...

بوی عیدی، بوی گل

سال 93 داره نفسای آخرشو میکشه و بوی عیدی به مشامم می خوره.

لحظه سال تحویل: 2:15:11

اسم حیوون سال 94: بز 

نمی خوام در مورد سال جدید پیش داوری کنم فقط میدونم سالیه که با همه ی سالام فرق داره...

 

سال نوتون بهاری

 

 

 

از دست دیگران به کناری گریختم، از دست خویشتن به کجا می توان گریخت؟

کلی چیز نوشته بودم. همش پاک شد. ینی دستم خورد و همش پاک شد... هممممممممش

 نوشته بودم از این که امشب قراره برن خواستگاری پسرعمه رامین... از این که 111 روز مونده به کنکور و من چقدر نگرانم! چقدر میترسم از این که نتونم اونی که ازم توقع دارن بشم... از این که تلاش زیادی برای خواسته هام نکردم و این ترس هر روز داره بیشتر میشه... 

حس میکنم تنهام و نیاز دارم کسی درکم کنه... یکی که بهم بگه پاشو بیا بریم از این قفس! غصه نخور همه چی درست میشه اما دریغ!

تنها خواسته ی قلبیم اینه که این روزا به خوبی و خوشی تموم شه... همین.

از خودم شرمم میاد وقتی خدا رو دارم چرا برای کمک دستم رو به سمت بنده هاش دراز میکنم...هیعیییییی.

الفـــرار

امتحان فیزیک؟ چطور بود؟ نمیگم! چه معنی داره از همه ی زندگیم بنویسم؟! ولی خب ای بگی نگی بد نبود... توقعم از خودم بیشتر از این بود

 روزا مثل برق و باد داره میاد و میره و من میترسم نکنه به برنامم نرسم و جایی که میخوام قبول نشم. اینه تموم نگرانی من!

با همه ی دغدغه هام میدونم که یکی هست اون بالا که دستمو گرفته و اونقدر بهش اعتماد دارم که میدونم هیچ وقت رهام نمیکنه...

اما الان میخوام گریه کنم نمی دونم چرا ولی بغض گلومو گرفته. دلم از خودم گرفته، یاد گذشته هام که میفتم خیلی ناراحت میشم که چرا بهتر عمل نکردم؟!

میخوام پا به فرار بذارم از دست این فکرای جورواجور...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۶ ۷ ۸
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan