مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

إحیانا دلتان به این جا نچسبیده؟!

نفی اول

از آبان سال 92، ساعت هایی چند از زندگی ام را در این فضای پر از هنجارها و ناهنجارهای مجازیِ همیشگی گذرانده ام. هر وقت انگشت می چرخاندم و روی گزینه ی ورود به بخش مدیریت (در بلاگفا) یا ورود (در بلاگ) کلیک می کردم، طبق عهد نانوشته ای خودم را موظف می دانستم که پاسخ کامنت ها را هر چند کوتاه اما با حوصله بنویسم و از تعداد زیادِ پست های روزانه ی یک دوستِ وبلاگ نویس، شکایت نمیکردم. حالا قرار است همه ی این ها را حداکثر به 5 ماه دیگر موکول کنم. 5 ماه، تفکراتِ ناموزونی که به ذهنم هجوم می آورند را وزن ندهم و موزون بودنشان بماند برای همان 5 ماهِ دیگر!

دل کَندن از ساکنانِ طبقه ی وبلاگ نویسی راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی دوم

"عه، چقدر خوب شد که دیگر پرت و پلاهایش را اینجا پرت نمی کند! جانمان در امان است و آسایشمان مهیّا..." و کامنت می نویسد: "به سلامت جناب..." وابستگیِ من نیز انکارشدنی نیست نسبت به شما دوستِ عزیزی که در دلت چنان گذشت و چنین کامنت گذاشتی...!

دل کندن از این رهگذرهایی که خطابم به آن هاست و حالا مشترک موردنظر می خوانمشان راحت است؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی سوم

سه برگه ی نیمه A4 که موسوم اند به کارنامه و چندین لوح تقدیرِ نه چندان باارزش که نشان می دهند در طول سال تحصیلی ادای بچه درس خوان ها و گاهی هم بچه های سر به هوا را درآورده ام و یک سری اطلاعات شخصی را که برای گریبان گیر شدن با غول کنکور لازم اند، همه و همه شان را در پوشه ی بنفش رنگی در بند کرده ام و پیشاپیش انتظار آن را می کشم تا روز موعود فرارسد و به فریادم برسند... همه ی شرایط را برای دل کندن آماده کرده ام و قول داده ام پشت این دل کندن که مشمئزکننده هست برایم، آرامشی پر از موفقیت باشد! و جز این چاره ای نیست... قبول آقا! قبول، لابد راهِ رفتنی و تنها راهی که طی می شود، همین راهیست که من پیشِ رو دارم!

دل کندن از زمان های باهم بودنِ بدون هیچ هول و هراسی از دوری و پشتِ هم کامنت گذاشتن و پاسخ دادن، راحت است؟ مگر پرسیدن هم دارد؟ نوچ آقا، نوچ...!

نفی چهارم

وبلاگ عزیزم! این ها که می نویسم انتخاب یک شبه ام نیست و باید بگویم بین دوست داشتن یا نداشتن تو باید یکی را انتخاب میکردم. تصمیم گرفتم دوست نداشتنت را انتخاب کنم. انتخاب مسیر اول احمقانه بود و عذاب بیشتری برای هردوی مان به همراه داشت!! می دانی؟ من باید بالاخره تکلیفم را با بی افِ جدیدم، مستر کنکور، مشخص کنم و از این بلاتکلیفیِ طولانی دربیایم. این را می پذیرم که تو به من وابسته تر از آنی که من به تو! اما اگر من به وابستگی تو بها دهم و همین طور بلاتکلیف بمانم چه؟ اگر باز هم افکارم را به تو بخورانم و در قبالش کنکور مرا قورت بدهد چه؟ اگر با تو کات نکنم و وابستگی های حقیقی ام را از دست بدهم چه؟ اگر و اگر و اگر و... می بینی؟ بین تمام این اگرها یک اگر هست که می گوید: "اگر دیوانه وار تا آخرش در کنار هم بمانیم و همه چیز پِرفکت شود چه؟" دل خوش کردن به یکی از صدتا هم کاری بس مضحک است جانم! نمی توانیم فقط بنا بر وابسته بودنمان ریسک کنیم...!

پس تصمیم گرفتم دوستت نداشته باشم! در قدم اول باید خودم را تغییر می دادم. باید به خودم ثابت می کردم که تو به درد من نمی خوری! درست همان طوری که به خودم ثابت کردم در حال حاضر من به درد تو نمی خورم. باید به خودم ثابت می کردم تو در دلم جایی نداری! باید تمام خاطراتی را که با تو داشتم به باد فنا می دادم و با خیالی آسوده به پشتیِ اتاق، تکیه می دادم و سوت می زدم و با امید جهان هم خوانی می کردم!! دومین قدم برای اثبات دوست نداشتنت این بود که ذهنیت دیگران را راجع به وابستگی ام نسبت به تو عوض کنم. باید مغز تمام کسانی را که می دانستند به تو تمایل عجیبی دارم شست و شو می دادم. در قدم سوم باید به خودم قول می دادم که با شنیدن اسمت و هر از گاهی دیدن قالبت هول نکنم و یک لبخند گنده روی لبم ننشیند! باید برق چشم هایم را کنترل می کردم و خودِ بی احساسم می شدم؛ همین! اما شما که غریبه نیستی! راستش، باید اعتراف کنم من هنوز هم در قدم اول لنگ می زنم. دوست نداشتنت و بی توجهی به وابستگیِ 2 ساله مان سخت بود... به سختیِ ریسک کردن برای دوست داشتنت...!!! برای همین راهِ سومی ساختم. راه سومی که مضمونش فراموشیست! در راه سوم فقط ادای آلزایمری ها را درمی آورم. کسی که یادش نیست زمانی دوستت داشته، کسی که یادش نیست با دیدن یک کامنت، اوب اوبِ قلبش بالا می گرفت! یادش نیست زمانی نوشتن در تو، مهم ترین کار روزانه اش بود. فراموش کرده که بیشتر از 2 سالست که در خاطراتش جا خوش کرده ای! الکی مثلا فراموش کرده ام و من فقط یادم نیست...!

اگر با دیدنت دیگر چشم هایم برق نمی زند، اگر وقتی مرا جذب می کنی و من به تو کششی ندارم، اگر با دیدن کامنت ها دیگر ذوق مرگ بازی درنمی آورم، اگر آدم سابق نیستم و تو از آدم جدیدی که برای خودم ساخته ام رنجیده خاطر شدی، من را ببخش... من راهی را انتخاب کرده ام که منتهی إلیه آن به فراموش کردن وابستگی عمیق مان می خورد...!

دل کندن از تو راحت است؟ می بینی که! نوچ آقا، نوچ...!

نتیجه:

هیــــــچ، تنها این روزها عجیب بوی دل کندن می دهد. معلوم نیست دلم به چند جا چسبیده که هر چه از این ور و آن ور میکنمش باز تمام شدنی نیست! از من به شما نصیحت: "اگر دل هایتان به این جا (وبلاگ من) چسبیده، چند صباحی را به بی خیالی بگذرانید و شما هم فراموش کنید...!"

+ پا روی دلم بگذار این عشق ندارد سود/ من می روم از قلبت هرچند پناهم بود

+ شاید دل تنگی مان مجالمان نداد و در این بین باز هم نوشتیم (;

+ دعا کنید گاو کنکورمان هرچه زودتر بزاید و رها شویم از این اسیری ناخواسته!!!

اندکی مبهوت، اندکی ترسو، اندکی لرزان!

داشتم به این فکر می کردم که بعد از چندین و چند سالِ دیگر که إن شاءالله تعالی و رحمت خدا بر همه مان باد! از نشیب و فرازهای این دنیای کلنگی و پُر از تپه چاله های خاکی و آسفالت های سولاخ سولاخ، اگرِ اگرِ اگر جان سالم به در بردیم و سرمان به سنگ نخورد و به نوشتن در اینجا ادامه دادیم؛ می شود یکی بیاید و گذری بر این متون بیندازد و بگوید: "هی خانم! من از زمان تجَرُدت تا الآن که پیر و فرتوت و رنجور شده ای خاطراتت را دنبال کرده ام و..." و آن زمان من چقدر بذوقــــم و همان دم جان به جان آفرین تسلیم کنم و روی قبرم بنویسند علت مرگ: ذوق مرگ شدن !!!!!!! دل است دیگر، گاهی چیزهای چنینی و چنانی می خواهد! (;

از نتیجه ی نامطلوب امتحانات آزمایشی و نگرانی خانواده و پچ پچ های اطرافیان و پی گیری مشاور درسی و زنگ زدن های پشتیبانِ همان آزمون های آن تبلیغات -که دانش آموزان را به جایی رسانده که برای اندکی افزایش تراز، دچار بیماری هایی از قبیل میگرن و کم خوابی و افسردگی و... می شوند- و تکراری شدن در و پنجره ی اتاق و خستگی ذهنِ پُر دغدغه و خواب های ناآرام همیشگی و... که بگذریم می رسیم به ساعت شمار و دقیقه شمار و ثانیه شمار ساعتِ رومیزیِ آبیِ کوچکی که یادگار مدرسه ی راهنمایی ام است و گذر عمر را با صدای تیک تاک تیک تاک به من یادآور می شود؛ البته بیشتر روی مخ بنده اسکیِ سرعت می رود، بس که با شتابِ بی نهایت در حال حرکت است!

چه قدر زود گذشت! انگار همین چند صدمِ ثانیه ی پیش بود که تصمیم گرفتم محکم و استوار بنشینم و بخوانم و به موفقیت برسم. باورم نمی شود از آن تصمیم سرنوشت ساز، 7 ماه و 23 روز و 17 ساعت و 10 ثانیه گذشته است! خنده دار است اما با این سن، احساس پیری می کنم... مرا چه می شود؟ نمی دانم. آااااااخ، چقدر دلم می خواهد روی آب دراز بکشم و بخوابم و وقتی بیدار شوم که ببینم تهِ آبم و نفس کم آورده ام و...

آن نتیجه ای را که می خواهم به چنگ نمی آورم. فرصت ها هم چون ماهی از دستم لیز می خورند و من هم چه راحت خواستار آزادی شان هستم. من صیادم و آن ها صید... صیادی چنین دل رحم دیده بودید؟!

از دست خودم پا به فرارم، از غلظت من های قدیمی خبری نیست که نیست... (فی البداهه ی من ): )

+ امشب ثبت نام کنکور سراسری 95 رو انجام دادم. |:

+ برای برگشتن به ورژن قدیمی ام التماس دعا دارم.

+ مرا سر، درد می کند و به گوشه ی اتاق و کنار بخاری پناه برده ام. هیــــس، آرام تر بخوانید؛ دردسر دنبالم می گردد!

ابراز وجود بعد از نیمه ی شب

موقعیت: گوشه ی میانی اتاق، پتو بر دوش، نزدیک به بخاری (که در سمت راستِ اینجانب خودنمایی می کند)، فنجان خالی قهوه در سمت چپ و دور تا دور، کتاب و جزوه و هایلایت و مداد و خودکار و اوووووه  خلاصه هر چه را که نیاز است برای خرخوانی کنار خودت بِچِپانی |:

دمای هوا: به گُمانم - که شاید گَمان درست باشد (!) - دمای اتاق 15 درجه ی سلسیوس معادل 288 درجه ی کلوین و 59 درجه ی فارنهایت است اما من حس آن شخصی را دارم که در جای گرم و نرم خود بنشسته بود همی و ناگهان باد، در را بِدَریدی و از جا کَندن نمودی و زِ سوزِ سرمای فراوان، قندیلی بر نوکِ بینی همان شخصیت مذکور آویزان گشتندی!!!

وضعیت حیات بدن: عــــالی! به جز بینی که خطر ریزش دارد! ریزشی از گونه ی آب!!؛ به جز دهان که گاه گاه به بهانه ی میکروب زدایی سریعاً باز و بسته می شود و صدای هَچـــه می دهد (در این مواقع دستمالِ جان و گاهی هم دستِ بزرگوار جلوی دهان ظهور می کنند!!!)؛ به جز گوشِ سمت راستیِ گرانقدر که نورون های گیرنده ی دردش خسته شده اند بس که دائماً در فعالیتند؛ به جز مغزِ عزیز که از کم خوابی، فرمان های تایپی اشتباه می دهد و وادار می کندَم از نو بسازم ترکیب حروف را! شده ام عینهو DNA پلی مراز! هم پیوند می دهم حروف ها را با هم و هم ویرایش میکنم؛ به جز پاها که دلم نمی آید بیدارشان کنم از خواب و... خلاصه کنم، به جز این ها وضعیت جسمی نُرمالی دارم اکنون...!

وضعیت روحی: شووووووووت! از آن شوتهایی که کُرنر هم نمی شود و صاف میخورد به تیرک دروازه! یا وضعیتی زیر خط فقر! نه، شاید هم همان حول و حوش های خط  فقر... کُلُهُم أجمَعین می شود گفت به تار مویی بند است دیوانه شدنم از دست این فکرهای ناجور و جورواجور کنکوری که دمار از روزگار حال خوش روحی ما درآورده اند!

- وِلو شده ام روی زمین و هوس خواب دارد چشمم را به یغما می برد اما دلم با نوشتن است. می دانم فردا، یعنی همین چند ساعتی دیگر که باید دست از خواب بکشم، سرنوشتِ این باید را به نباید تبدیل می کنم و آن زمان دل می دهم به رویاهای مبهم آینده...! در آخِر هم جا می مانم از خرخوان های دیگر و در نهایت هم سرِ جلسه ی کنکور آفتابه به دست می گیرم! (این را آقای زین العابدینی، معلم زیستمان، سرکلاس به ما می گوید)

غرض از نوشتن، گفتن چند کلامی حرف دل بود که انگار مغزم از کار افتاده و یادم نمی آید چه قصدی داشتم از جابه جا کردن انگشت هایم روی کیبورد لپ تاپ!

تا به کل از کار نیُفتاده ام بروم بخوابم... (:

+ پدر همون کسیه که لرزش دستش چیزی از چای، تو استکان باقی نذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن و تو انگار کوه رو پشتت داری...

+ اوه اوه بارون داره میاد شدیــــــــد! نه، فکر کنم تگرگ یا برفه... آخه صدای بارون که اینقد خشن نیست! |:

+ نمی دونم از بی خوابی توهم زدم یا یکی داره آهنگ سنتی میخونه این وقت شب!!! اصلا شایدم یکی اون بیرون داره گوش می ده و صداش تا اتاق من میاد... این جور وقتا باید گفت «اللهُ یعلمُ و أنتم لاتَعلَمون»

+ داشتم کامنتام رو چک می کردم دیدم یکی نوشته سلام وبلاگ مرا سیو و مطالعه کنید [علامت گل]! نه لطفنی، نه لفطنی، نه خواهشنی، نه هیچی! بیشتر شبیه یه دستور بود تا تقاضا، تازه خصوصی هم کامنت گذاشته بود. |:

بیماری حادّ

هیییعییییی داشتم خاطراتمان را مروری می کردم!

چقدر خوب شد که از حس و حال گذشته مان نوشته بودم وگرنه الآن خدا را شاکر نبودم که بعد از آن همه بی حوصلگی و ناامیدی حالمان در حال حاضر خوب است و إن شاءالله بهتر هم خواهد شد...

واقعا انسان چه جانور فراموش کاری است!!! اصلا به این ذهن کج و کُله مان هم خطور نکرده بود آن همه بدبختی! (البته به ظَنّ خویشتنِ آن زمان، وگرنه به آن ها که بدبختی نمی گفتند |: ) و بعد از کلی این در و آن در زدن حالا رسیده ایم به نزدیک خط آرامـــش... آی چه حـــالی بدهد اگر کنکور هم باب میل ما پیش برود، آی چه کیفی بکنیم، آی چه خوشی بر ما بگذرد... یعنی می شود؟

امســال هم مثل پارسال کلّه شق بازی درآوردم و شاید هم کلّه خـــری... از آن نوع های حادّش! نمی دانم شاید دچارم به این بیماری! اصلا مگر این بیماریست؟؟؟ خدا را چه دیدی، شاید روزی که بر مبل راحتی لَم داده ای و همین طور کانال به کانال در تلیفیزیون ارجمند (!) سیر و سیاحت می کنی یکهـــــو دیدی زیرنویس کرده اند "مراقب بیماری کلّه خری باشید! خطر ابتلا...." |:

باید دوایی بسازیم که این حالمان را نیز خوب کند؛ باید چاره ای اندیشید... این کلّه را بکوفیم به دیفال خوبست؟ یا نه، بگذاریمش در آب جوش و سپس آن قدر بچلانیمش که خوب، خشک و خالی شود از خرّیت؟!

دوای دردمان را کَفــش (!) کردید حتما بی خبرمان نگذارید... با سپاسِ پیشاپیش!

مصدری به نام کوچیدن!

بلاگفا! بلاگفا! بلاگفا! امان از مشکلاتی که به تازگی به بار آورده ای...! چه می کردم؟! مجبور شدم بار و بندیل خاطراتم را جمع کنم و راهی اینجا شوم. این جا که احساس غریبی در آن دارم...

مهر آغاز شده و من باید دوستان قدیمی خود را ( کتاب های جان منظورمان است ) در آغوش کشم و دوباره روز از نو و روزی از نو و بخوانم و بخوانم برای موفقیتی که می دانم اگر بدستش بیاورم زندگی ام دگرگون خواهد شد؛ به همین دلیل حضور من در فضای مجازی کم رنگ شده و دلم هم بسیار تنگ. تنها دلم را خوش کرده ام به بعد از 25 تیرماه تا بیایم اینجا و بنویسم "همه چی طبق برنامه پیش رفت و سال 95، سال من است"... (:

بلاگ دات آی آر، امیدوارم روزهای خوبی را با تو سپری کنم و پس از گذر زمان طعم گسِ غریبی امروز را از خاطر ببرم...!

به امید آن روزهای مذکور...

نگفتیم کُن و فَیَکون نشد!

تا حدود 4 و نیم بیدار بودم تا ببینم نتیجه ی کنکور چه وقتی می آید. بعد که دیدم کارنامه ی اعمال سه سال تحصیلیم به اضافه ی امتحان ضمیمه ی آن هنوز منتشر نشده؛ لپ تاپ را بستم و چشم هایم را نیز به خاموشی سپردم. نمیدانم چه زمانی خواهرم وارد اتاق شد! از من سوالاتی پرسید درباره ی این که چطور وارد سایت شود و نتیجه ی همان امتحان فرمالیته ای (!) که دادم را ببیند. من هم جسته گریخته در حالت خواب و بیداری جوابی به او می دادم...............
صدای هیاهوی بچه ها در مدرسه پیچیده... روز آخر مدرسه است. هر یک از بچه ها گروه گروه در جایی از مدرسه جمع شده اند. دل تنگی از همین حالا تمام مرا احاطه کرده است. گویی خبری اندوهگین خواهد رسید! به زودی... فاطمه نقدی (هانیه) را می بینم. به سرعت خود را به او می رسانم، در آغوش میفشارمش... هانیه! مرا فراموش نکنی؟! میدانی که چه قدر دلم برایت تنگ می شود.... او می خندد، شاد است! همه شادند، می گویند، می خندند و تنها منم که لبه ی پنجره ی راهروی تاریک مدرسه به منظره ی بیرون، مضطربانه می نگرم... دستی روی شانه هایم کشیده می شود! به آرامی سرم را می چرخانم. از دیدن دوستی دیگر نه خرسند می شوم نه دلگیر... هیچ واکنشی از من نشان داده نمی شود. آهی از اعماق وجودم سر داده می شود که گواه اندوهی فراوان در قلبم می باشد. انگار کسی در اطرافم زمزمه می کند: رتبه ی تو ..... رتبه ی تو........
از خواب بیدار می شوم و با دلهره ای که حاکی از خواب پریشانم است به سایت سنجش سر می زنم...[کلیک] با دیدن نتیجه ام متوجه می شوم که خوابم مثل همیشه درست از آب درآمده...[کلیک] از بچه ها می پرسم که چه کار کرده اند... همه از نتیجه شان راضی اند: فاطمه شفیع زاده 435، نجمه (طاهره) حسینی 963، فاطمه نقدی800، سولماز ذوالفقاری 700، فاطمه آقاجانی (سپیده) 600، پروانه خانجانی200، سمیرا پرویزی عمران 39، زهرا ولی زاده 38(می گویند سهمیه داشته!)، حورا غلامی 403، فاطمه زهرا (پرستو) طلاچی300 و... اکثر این ها حدودی بود ولی خب به هرحال همین است و بس!
فکر نمی کردم بعد از فهمیدن نتیجه ی کارم تا این حد دپرس (معادل فارسی اش را دوست نداشتم حالا استفاده کنم!) شوم چون از قبل می دانستم به خوبی نتوانستم پاسخگوی زحمات پدر و مادر و خانواده و اطرافیانم باشم و آمادگی لازم را برای مواجهه با این حقیقت تلخ داشتم؛ با این حال شوکّی بود که باعث شد الآن به خود واقعی ام برگردم و از خوابی که سه سال در آن فرو رفته بودم بیدار شوم.
امروز تولد 18 سالگی من است و حس می کنم دوباره متولد شدم... از نو... 18 سال پیش، صدای گریه ی کودکانه ی بچه ای تلفیق شد با صدای آرامش بخش اذان ظهر و آن هنگام بود که با تولدش تمام کائنات به او خوش آمد گفتند... گذشته به نحوه های مختلف در زمان های متفاوت دوباره تکرار می شود.... امروز هم همان حکایت بود اما به گونه ای دیگر: اذان، غسل، طهارت، تازگی و...
همان طور که انتظار می رفت همه و همه تماس گرفتند تا بپرسند از رتبه ای که باورم نمی شود مال من باشد! کسانی هم بودند در این بین که تولدم را تبریک بگویند؛ مثل فاطمه، دختر دختر عمه ام؛ همانی که شب قدر باهم بودیم یا هانیه (فاطمه نقدی)، نجمه، فاطمه شفیع زاده، مریم رضا علیزاده و... دوستانی که اکثرشان را باید از حالا خانم دکتر صدایشان کنم (:

برای تک تکشان خوش حالم و از خداوند برایشان توفیق روزافزون را آرزومندم. باشد که سال دیگر، من نیز به جمع دوستانم بپیوندم و با خاطری آسوده به نوشتن ادامه دهم... آمین.
+ از حالا آمدن من برای آپدیت کردن وبلاگ با خداست!

یاعلی...........

روز قبل از اعلام نتایج اولیۀ کنکور

خب از کجا شروع کنم؟!

اممممم از صبح امروز می گم که تا ساعت 11 ونیم سر بر بالش خویش گذارده بودم و هم چنان در خواب صبحگاهی یا بهتر است بگویم خواب دم ظهری به سر می بردم...!!! پس از کمی اینور و آنور شدن و با غرولندهای خواهرجان که پاشو دیگه چقد میخوابی؟ عزمم را جزم کردم تا بلند شوم و از سرزنش های خواهر کوچکتر رها. جای بسی نگرانیست که چرا این همه می خوابم! گویا به دلیل بیدار ماندن های تا سحر در ماه رمضان ریتم خوابم به هم خورده، نمی دانم شاید به استناد حرف مادرم آهنم کم شده، دیگر واقعیتش را الله أعلم!
امروز دوشنبه است و پیشگویان این روز را روز شانس من می دانند و چه روز شانســــــــی!!!! داشتم نظرات یکی از دوستان را می خواندم که متوجه شدم می توانم تمام مطالب وبلاگم را منهای ادامه ی مطالبی که رمز داشتند از طریق این سایت بدست آورم [کلیک]آدرس وبلاگم را نوشتم و بعد گزینه ی آرشیو (به انگلیسی نوشته شده) را زدم و یوهوووووو، مطالب وبلاگم را دوباره مشاهده کردم و سریعا همه را کپی و پیست نمودم. خاطراتم برگشته. جا دارد یک نفس راحت بکشم.......... 
فردا هم که نور علی نور است و روز تولد اینجانب و دقیقا روزیست که جواب اولیه ی کنکور 94 اعلام می شود! یعنی از زمین و آسمان برایم می بارد... فرداست که از زنگ تلفن خانه بگیر تا زنگ تلفن همراه پدر و مادر همواره صدایشان در گوشم طنین انداز خواهد شد و این منم که باید سردرد شدیدی وبال افکار نامتناهی و نامنظمم شود. شاید بهتر است پا به فرار بگذارم و در پستوی خانه، خویشتن را بگنجانم یا به اصطلاح قایم شوم. (چه افکار نا به جایی!) فقط خدا کند روز به دنیا آمدنم برایم زهرمار نشود. آمین. کاش فردا روز شانسم بود تا لااقل معجزه ای، چیزی رخ می داد و مرا از این همه .... (نمی دانم کلمه ی درست چیست! شاید دغدغه) بله میگفتم، و مرا از این همه دغدغه نجات می داد. می شود آیا؟؟؟
کاش بازیگوشی را کنار گذاشته بودم....
کاش مرغم یک پا نداشت و حرف های پدرم را جدی می گرفتم...
کاش درسم را با برنامه ریزی درست می خواندم....
کاش.....
اگر تمام این "کاش" ها اتفاق می افتاد الآن این قصه جور دیگری نوشته می شد ولی به قول پدرجان: « در اگر نتوان نشست...» هیعیییی، گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست.... 
تمام امیدم به فرصتیست که امسال در اختیارم قرار می گیرد، آخرین برگه ی شانس، آخرین زمان جبران، آخرین ضربه به توپ کنکور... امیدوارم در این دور مسابقه کارت قرمز نگیرم که اگر بگیرم از دور خارج خواهم شد.
فردا در حال آمدن است همراه با هدیه ای از جنس کنکور... خدا بخیر بگذراند!

قرعۀ کنکور به نام من دیوانه زدند

اومدم بنویسم که شاید تا کنکور سال دیگه هم نباشم. میدونم نیومده دارم عزم رفتن میکنم اما مثل اینکه چاره ای برام نمونده!

از طرفی کنایه های برادرم مبنی بر قبول نشدن امسالم یا سرزنشای مادرم بخاطر کوتاهی تو درس خوندن و خواهرمم که جای خود داره و نگاهای آشنا و فامیلم که دیگه گفتن نداره و اینا آزارم میده و از طرف دیگه هم پدرم هست که با این که الآن تلاشی ازم نمیبینه اما پشتیبانیم میکنه و همراهمه و من نباید سرافکنده و ناراحتش کنم. شاید دارم اغراق میکنم تو رفتار دیگران اما به نظر من که اینطوره و یه معضل بزرگ شده برام... نمیدونم، نمیدونم شاید این منم که همیشه مقصرم و اشتباه فکر میکنم... نمیخواستم اینا رو اینجا بنویسم اما خب دلم میخواست که به نوعی خالی شم... شایدم بهتر بود که تو ادامه مطلب مینوشتمشون و براش رمز میذاشتم...

زندگیم پر شده از شاید و کاش و اما و اگر... خسته شدم از اینا اما "هنوز" تأکید میکنم هنوز حال خوشی دارم و حاضر نیستم این خوشی رو از دست بدم چون به سختی به دستش آوردم.

امیدوارم تو دعاهای قشنگتون منو هم سهیم کنید و از یاد نبرید.

22:41

یه اتفاق جالب و کاملا داغ داغ که همین چند دقیقه ی پیش اتفاق افتاد:

تلفن خونه ی ما گوشی بی سیمه که شارژ میشه و نمیدونم چی شده که الان باتریش مشکل دار شده و شارژ نمیشه. وقتی تلفن به صدا دراومد . برادرم گوشی رو برداشت و چون آقای جلالی، دوست بابام بود گوشیو داد به بابا. خلاصه چند دقیقه ای بابام مشغول صحبت کردن بود که صدای زنگ تلفن خونمون دوباره بلند میشه!!! حالا این در حالیه که بابام گوشی به دست هنوز مشغول حرف زدن با تلفنه...

مامانم تعجب میکنه و از طریق تلفن مادر، جواب میده. آقای جلالی پشت خط میگه: داشتم صحبت میکردم نمیدونم چی شد یهو قط شد؟! مامانمم میگه: آقا... (فامیلیمون) که هنوز داره صحبت میکنه!!! بعد رو میکنه به بابام میگه: قط شده بود نفهمیدی؟

- نه! قط نشده من دارم صحبت میکنم. (بابام به هوای این که آقای جلالی حرفی نمیزنه خودش همین جور رشته ی کلامو به دست گرفته بود و حرف میزد.)

- احتمالا شارژ گوشی تموم شده و قط شده. حواست کجا بود؟؟؟

حالا منم داشتم فیلم "پایتخت" رو می دیدم که تا بو بردم قضیه چیه مردم از بس خندیدم تا حدی که شکمم درد گرفت و از چشمام اشک میومد... (شاید الآن براتون اونقدری خنده دار نباشه که واسه من بوده، باید اون لحظه بودید تا میدیدید بابای گرامی با چه پرستیژی گوشی رو به گوشش نزدیک کرده بود و حرف میزد در صورتی که کسی پشت خط نبود)

+ امروز اعلام شد که 1+5 با ایران به توافق هسته ای رسیدن و متنش به سران کشورها ابلاغ میشه و پس از تأیید همه ی اونا طی 2 ماه آینده تحریم های ایران برداشته میشه و ایران هم میتونه به طور کاملا قانونی به غنی سازی اورانیوم ادامه بده. این موفقیت عظیم رو که صهیونیسم اون رو "بزرگ ترین اشتباه تاریخی" نامیده به شما هم وطنای عزیزم تبریک میگم.

شبی که لایوصَف

دیشب آخرین شب إحیا بود! یه شب خاص، یه شبی که یه دستمون رو به آسمون خداست و با یه دست دیگمون قرآنامون رو روی سرمون میذاریم و خدا رو قسم میدیم و آواز دل نشین الهی العفو، الهی العفو سر می دیم... نمیدونم هر کدوم از ما چقدر تونستیم خودمونو از بار این همه گناه خلاص کنیم و به درگاه خدا نزدیک بشیم؟! اما خودم... خودم که حس میکنم دلم نزدیک تر به خدا شده اما هنوز جا داره تا پله های تقرب رو بالا برم...

دیشب رفته بودم خونه ی دخترعمم، ساری. واسه مراسم قرآن به سر، یه کوچه نزدیک خونشون بود که حسینیه  داشت اما چون پر شده بود خیلیا تو کوچه نشسته بودن. ما هم همونجا نشستیم و ... من و فاطمه، دختر کوچیک دختر عمم موندیم و بقیه (الهام و خواهرم و الهه و دخترعمم) بعد از حدود نیم ساعت رفتن. وای! چه لحظات خوبیه لحظه های یکی شدن، هم درد شدن و دل سپردن به ائمه و اهل بیت علیهم السلام، قابل توصیف نیست...

شب 21 رفتیم مسجد جوادیه تومحل خودمون. شاید به جرأت بتونم بگم سخنرانی امام جماعت مسجدمون بهتر از سخنرانی بود که تو ساری شب 23 شنیدم و بیشتر منقلب شدم.

تو این روزای باقی مونده از ماه مبارک دلم میخواد خوب شم، بهتر شم، بشم یه عبد مخلص و پاکــــــــ... لغتی که تو این روزگار کمتر کسی بهش فکر میکنه و بها میده (من که اینطوری فکر میکنم! شایدم اشتباه میکنم، از کجا معلوم؟!)

+ ضعیف شدم و نمی تونم کارام رو اونطوری که میخوام انجام بدم. ذهنمم شلوغ و درهم و برهم شده. به یه جای آروم و خالی نیاز دارم تا این همه مشغله ی فکری رو از فکرم پاک کنم و رها شم از این بند....

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan