نمی تونستم تو پست قبلی زیاد بنویسم چون وقتشو نداشتم.
خیلی بی حوصله شدم و حال درس خوندن ندارم. نمی دونم با این وضعم چطور می خوام برای کنکور آماده شم... پدر و برادرم رفتن خونه ی عمو بزرگه و مادر و خواهرم موندن. همش دلم می خواد بیرون باشم. با این که دلم می خواست همراه پدرم بریم اما گفتم نه تا بعدا عذاب وجدان نداشته باشم چرا رفتم و درسامو نخوندم اما حالا که می بینم اوضام چطوره به این نتیجه رسیدم که باید می رفتم و حال و هوام عوض می شد... خونه موندن و در و دیوارای خونه رو همش دید زدن و این که سرت تو کتاب باشه و فشار روحی داشته باشی خیلی اعصاب آدمو به هم میریزه و نمیدونم چطور باید با این مسئله کنار بیام و این خیلی سخته...
هووففففف فقط اومدم این جا بنویسم و خالی شم. وقتی فکر فردای کنکور یا نه حتی خود روز کنکورو می کنم مخم سوت می کشه و سرم درد می گیره و یه ترس خیلی بد منو فراگیر می کنه...
از خیلی چیزا خسته ام که نمیتونم همشو این جا بنویسم. فکرام بدتر از همه منو آزار می ده... ای کاش می شد فکر کردنو متوقف کرد. دوس دارم یکی پا به پای من بیاد و باهام حرف بزنه... از امید بگه، از فرداهای خوب، از این که قرار نیست اتفاقای بدی بیوفته، از این که بالاخره همه چی ختم بخیر میشه... یعنی میشه؟؟؟؟
گریه م گرفته دیگه نمیدونم چطور باید خودمو آروم کنم. میترسم، از خیلی چیزا می ترسم. از آینده م میترسم. آینده ای که دارم با دستای خودم خرابش میکنم و باور دارم که دشمن اصلیم در حال حاضر خودمم.
وای خداااااااا تا حالا هیچ درسی رو کامل نخوندم و همشون تو ذهنم درهم و برهمن و نمیدونم چطوری باید بهشون نظم و ترتیب بدم. تازه خیلی هاشونم مونده که هنوز نخوندم.
بغض داره خفم میکنه. حس میکنم دارم میوفتم تو سرازیری یه باتلاق که بیرون اومدن ازش خیلی سخته و فقط خودمم که میتونم خودمو کمک کنم اما کاری ازم ساخته نیست...
- يكشنبه ۲ فروردين ۹۴