مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

ورق‌برگشته

یه روز توی یه ظهر شلوغ، وسط کارای روزمره، همون لحظه‌ای که فکر می‌کنی زندگی روی ریل افتاده، یه چیزی یهو می‌زنه زیر پات. شاید یه حرف از طرف یه آدم غریبه، یه سکوت عجیب وسط یه مکالمه، یا حتی نگاهت به ساعت که داره دیر می‌شه و قراره یه قرار رو از دست بدی اما همچنان کیش و مات سر جاتی و تکون نمی‌خوری... فرقی نداره چی باشه، ولی همون لحظه می‌فهمی که یه چیزی این وسط اشتباهه. همون جایی توی زندگی که همه‌چیز انگار متوقف می‌شه. نه اینکه زمان واقعاً بایسته، ولی توی ذهنمون این حس رو داریم که یکی داره بهمون می‌گه: «صبر کن... دوباره فکر کن!» اینجاست که ممکنه ورق زندگی برگرده!

یکی از اون لحظه‌ها برای من، اون لحظه‌ای بود که از خودم پرسیدم: «تو کجای کاری؟» هر چی بهش بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر ناتوانیم برای جواب دادن بهش حس می‌شد. جوابم مبهم‌تر می‌شد. اون همون لحظه‌ای بود که فهمیدم دارم خودم رو از دست می‌دم. نه که از بین برم، نه! (شایدم آره) ولی انگار تکه‌هایی از خودم رو، آرزوهام رو، باورهایی رو که یه روز محکم بهشون چسبیده بودم، گم کرده بودم. و خنده‌دار اینه که حتی نفهمیدم کِی این اتفاق افتاده بود.

اون شب رو خوب یادمه. نشسته بودم روی تختم، کتاب «کیمیاگر» دستم بود و داشتم بعد از چند صفحه خوندن، توی افکار خودم غلت می‌زدم. ذهنم پر از افکارِ پراکنده بود. یه جورایی حس می‌کردم گم شدم، اما نه اینجا تو دنیای آدم‌ها... توی خودم گم شده بودم و این گم شدن چیزی نبود که یه شبه پیش اومده باشه. آروم آروم، لابه‌لای روزمرگی‌ها، توقع‌های دیگران، و حتی تلاش برای کامل بودن، خودم رو گم کرده بودم. اما اون لحظه... همون لحظه‌ای که فهمیدم چشمم بارها فقط داره روی یه جمله می‌چرخه بدون اینکه ذهنم کلمه‌ای رو پردازش کنه، انگار یه چیزی توی من جرقه خورد. من واقعاً کجای کارم؟

همه‌مون این لحظات رو داشتیم، نه؟ لحظه‌هایی که از خودمون می‌پرسیم: «چرا دارم این کار رو می‌کنم؟ من کیَم؟» ولی چیزی که تو این سوال‌ها پنهانه، یه حقیقت بزرگه: اینکه دقیقاً تو همین لحظات گم شدن، یه راه جدید پیدا می‌شه. تو تمام این مدتی که نبودم به همین فکر می‌کردم. به گم کردن‌ها و گم شدن‌هام، پیدا کردن‌ها و پیدا شدن‌هام، و اینکه چطور زندگی هر بار بهم نشون داده حتی تو تاریک‌ترین لحظه‌ها هم یه جایی نور هست. نمی‌دونم این نور کجای راه هر کسی هست اما هست.

برگشتم که بنویسم، نه فقط برای نوشتن، بلکه برای پیدا کردن این نور توی قصه‌های شما، تجربه‌هاتون، و حتی سکوت‌هایی که همه‌مون گاهی گرفتارش می‌شیم. حالا به من بگید: آخرین باری که حس کردید یه ورق تو زندگیتون برگشته، کِی بود؟

بازگشت

چهار سال و اندی پیش، وقتی اینجا رو ترک کردم، فکر می‌کردم که حداقل به بعضی از رازهای خودم پی بردم و کشفشون کردم. اما حالا بعد این مدت، متوجه شدم که هنوز خیلی چیزها درباره خودم نمی‌دونم. انگار یه کسی توی من هست که همیشه یک قدم جلوتر از منه و هیچ‌وقت کاملاً نمی‌شه بهش رسید.

این چهار سال پر بود از کشف‌های عجیب و غریب؛ از بخش‌هایی از خودم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وجود داشته باشن تا باورهایی که دیگه هیچ معنی و مفهومی برام ندارن. گاهی فکر می‌کنم شاید هیچ‌وقت تمام رازهای درونم رو پیدا نکنم. شاید همیشه یه گوشه‌ای از این دنیای درونی هست که نمی‌شه بهش دست زد و لمسش کرد.

و بعد از این همه تغییر و تحول، می‌دونم که خودشناسی یه سفر تموم‌نشدنیه. هر روز یه چیز جدیدی پیدا می‌کنم که قبلاً نمی‌دیدمش. هر کشفی یه غافلگیری جدید داره که من رو بیشتر با خودم آشنا می‌کنه.

این پست رو نوشتم چون حس کردم وقتشه دوباره شروع کنم. دوباره اینجا بیام و با شما از تموم اون چیزهایی که توی این مدت یاد گرفتم و قراره باز هم یاد بگیرم حرف بزنم. شاید هنوز هم توی یه کاوش بی‌پایان باشم، اما الان بیشتر از همیشه آماده‌ام که هر چیزی رو که در درونم پنهانه کشف کنم، بدون هیچ واهمه‌ای می‌تونم که با خودِ خودم روبه‌رو بشم.

هر کسی در دیار خویش کسی است

"بدبختانه ساعت درس فرا می‌رسد. آه! چه تغییرات بدی در کودک ایجاد می‌شود. فوراً چشمش تار می‌شود، نشاط او از بین می‌رود. ای شادی خداحافظ، ای بازی‌های قشنگ خداحافظ. یک معلم موقر و زمخت می‌آید دست او را می‌گیرد و سرکلاس درس می‌نشاند. به کتاب‌هایش نگاه کنید. چه ابزار حزن‌آوری هستند برای این سن! طفلک به ناچار دنبال معلم می‌رود، دیدگانش پر از اشک است ولی نمی‌تواند جاری سازد و قلبش پر از آه! ولی جرات نمی‌کند برکشد." (امیل، ژان ژاک روسو)

چالش ده سوال وبلاگی

دعوت شده توسط جنابِ رفیق نیمه راه (:

1. چی شد که به دنیای وبلاگ ها اومدی؟!

اولین باری که اسم وبلاگ به گوشم خورد اول دبیرستان بودم. بعد از صف صبحگاهی، دوستم بهم گفت "میای تو مسابقه ی وبلاگ نویسی شرکت کنیم؟" گفتم "وبلاگ چیه دیگه؟" (در این حد پرت بودم از این قضیه :دی ... حالا که صحبت از پرت بودن من شده یه خاطره یادم اومده بذارید تو همین پرانتز بگم: وقتی کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم باز هم سر صف صبحگاهی ایستاده بودم که یکی از همکلاسی هام از اون یکی پرسید "آهنگ بنیامین رو گوش دادی؟" منم که عرضم به حضورتون تا اون موقع گوشم جز درس چیزی نشنیده و تنها کسی که با اسم بنیامین میشناختم برادر حضرت یوسف (ع) بود، با خودم گفتم "مگه میشه صدای بنیامین رو از اون موقع داشته باشن هنوز؟" بعداً کاشف به عمل اومدم که تنها پسری که اسمش بنیامینه برادر یوسفِ پیامبر نیست و منظورشون بنیامین بهادری بوده ((((: ... ببینید! بیاید مسالمت آمیز از پرتی من گذشت کنیم... مدیونید اگه مسخره م کنیدها^^) خلاصه اونم توضیح داد و منم گفتم من که بلد نیستم و اونم گفت یاد می گیری... حالا اگه فکر می کنید که من وارد مسابقه شدم و اینطوری بلاگر شدم و بعد رتبه هم آوردم، کاملاً در اشتباهید؛ نه تنها خودم شرکت نکردم بلکه دوستم هم شرکت؟ بله، نکرد. اما چی شد که من پا به دنیای وبلاگ ها گذاشتم؟ این برمیگرده به یه سال و نیم بعدش، یعنی وقتی میخواستم برم سوم دبیرستان... اون زمان افتاده بودم تو اولین چالش زندگی که یکی از ثمراتش نیاز شدید به نوشتن بود، نه این که فقط بنویسم نه، که میتونستم این کار رو مثل همیشه توی دفترم انجام بدم ولی این بار میخواستم خواننده ای هم در کار باشه... داستانِ رو آوردن من به وبلاگ نویسی، داستان دختریه که با یه کشتی شکسته پر از دفتر و قلم توی یه جزیره ی دورافتاده تنها مونده و تنها کاری که میتونه بکنه اینه که تو بطری های مختلف نامه بنویسه و پرت کنه تو اقیانوس، به امید این که کسی از اون طرف آب اون ها رو بخونه؛ نه این که لزوماً دلش بخواد کسی بیاد نجاتش بده، بلکه دلش میخواست کسی باشه که تو قلبش بدونه این دختر وجود داشته؛ در واقع امید داشت که تو قلب کسی زنده باشه و بمونه... و حالا  اون دختر اینجاست و باز هم داره مینویسه (:

یک واقعیتِ رویایی

چشمام رو که باز کردم دیدم تو یه مکانیَم شبیهِ بیمارستان! هیچ کس نبود... آروم آروم بلند شدم از روی تخت و راه افتادم سمت راهرو... جداً هیچ کس نبود! ولی چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ من این‌جا چی‌کار می‌کردم؟

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی

به نام حبیبِ محبوب

هر چیزی با کیفیتش خوب است؛ کیفیت هم برمی گردد به ذات و بن! بنیه که خوب باشد، دیگر چه فرقی می کند مابقی جوانب چه دخل و تصرفی دارند؟! عشق هم مستثنی نیست، باید مرغوب باشد! زیر و زِبَرِ زندگی را که شخم بزنی، می فهمی که دانه ی عشق غالباً یک بار جوانه می زند و به سبب همین، این که این جوانه در خاک چه آغوشی ریشه دار شود از اهَمِّ مهمّات است! خاکی که ناخالصی ندارد و تماماً مهر است و محرابی برای سر به مهرِ دل شدن، جان می دهد برای سبز شدن!

و اگر که با بوی خیانت و دروغ و خدعه و ریا درآمیخته باشد، در دم جوانه را خفه می کند! البته که بخشی از کیفیت عشق هم بستگی به میزان رنجی دارد که ریشه به تمنای رشد، عمیقاً در تکاپو می افتد! ورنه عشق هایی که ریشه شان با خراشی سطحی، سست و بی تقلا از جا کَنده می شوند، عشق هایی پوشالی بیش نیستند؛ بهتر که بگویم مشتی علف هرزند!!

عشق و رنج دو وجه این جوانه اند؛ عشق ظاهر جوانه است و رنج باطن آن و کدام ظاهری بدون باطن، ارزش و عیارش حفظ می شود؟! جانانِ دل! از یاد نبریم که آدمی، در عین ریشه دواندن، باید خاک آغوشش هم مطلوب و جوانه پسند باشد!

خلاصه که ریشه هاتان پایدار و خاک هاشان غنی (:

+ چطور می توانم فراموش کنم آنانی که جوانه ی دوستی در قلبم نشاندند؟ آخرین روز هفته ی جهانی وبلاگ مبارکتان باشد (:

گودواچز

ای کاش یه برنامه مثل گودریدز بود به اسم گودواچز؛ برای فیلم ها.

از همین رو، لیست فیلم هایی رو که فعلاً یادم اومده دیدم، نوشتم... می خوام ببینم لحظه هام رو تا حالا تو چند تا دنیای دیگه زندگی کردم (:

میتونید پیشنهادات فیلمتون رو هم برام بنویسید ^^

روایت کوزه با تراوش من!

"در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش"

دیشب به جهانِ هستی وارد شدم.

"دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش"

هر کسی یا مشغولِ خودش بود یا گهگاهی هم می‌خواست خبری از اسرار بگیره!

"ناگه یک کوزه برآورد خروش"

ناگهان یکی به خودش اومد و هُشیار شد:

"کو کوزه‌خر و کوزه‌گر و کوزه‌فروش!"

که کجاست اونی که من رو شکل داده و اونی که مالک منه و اونی که من رو می‌بره پیش خودش؟!

نامه‌ای به پسر تاریکی

چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اون‌ها هم به یادم هستند...

ممنونم از پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها مانده‌ام ((:

و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در وبلاگ خودم نه؛ هم‌چنین از اونجایی که دلم برای پسر تاریکی تنگ شده، دلم میخواد دوباره این نامه مرور بشه... پس برای اولین بار این نامه رو اینجا می‌خونید:

۱ ۲ ۳ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan