یه روز توی یه ظهر شلوغ، وسط کارای روزمره، همون لحظهای که فکر میکنی زندگی روی ریل افتاده، یه چیزی یهو میزنه زیر پات. شاید یه حرف از طرف یه آدم غریبه، یه سکوت عجیب وسط یه مکالمه، یا حتی نگاهت به ساعت که داره دیر میشه و قراره یه قرار رو از دست بدی اما همچنان کیش و مات سر جاتی و تکون نمیخوری... فرقی نداره چی باشه، ولی همون لحظه میفهمی که یه چیزی این وسط اشتباهه. همون جایی توی زندگی که همهچیز انگار متوقف میشه. نه اینکه زمان واقعاً بایسته، ولی توی ذهنمون این حس رو داریم که یکی داره بهمون میگه: «صبر کن... دوباره فکر کن!» اینجاست که ممکنه ورق زندگی برگرده!
یکی از اون لحظهها برای من، اون لحظهای بود که از خودم پرسیدم: «تو کجای کاری؟» هر چی بهش بیشتر فکر میکردم، بیشتر ناتوانیم برای جواب دادن بهش حس میشد. جوابم مبهمتر میشد. اون همون لحظهای بود که فهمیدم دارم خودم رو از دست میدم. نه که از بین برم، نه! (شایدم آره) ولی انگار تکههایی از خودم رو، آرزوهام رو، باورهایی رو که یه روز محکم بهشون چسبیده بودم، گم کرده بودم. و خندهدار اینه که حتی نفهمیدم کِی این اتفاق افتاده بود.
اون شب رو خوب یادمه. نشسته بودم روی تختم، کتاب «کیمیاگر» دستم بود و داشتم بعد از چند صفحه خوندن، توی افکار خودم غلت میزدم. ذهنم پر از افکارِ پراکنده بود. یه جورایی حس میکردم گم شدم، اما نه اینجا تو دنیای آدمها... توی خودم گم شده بودم و این گم شدن چیزی نبود که یه شبه پیش اومده باشه. آروم آروم، لابهلای روزمرگیها، توقعهای دیگران، و حتی تلاش برای کامل بودن، خودم رو گم کرده بودم. اما اون لحظه... همون لحظهای که فهمیدم چشمم بارها فقط داره روی یه جمله میچرخه بدون اینکه ذهنم کلمهای رو پردازش کنه، انگار یه چیزی توی من جرقه خورد. من واقعاً کجای کارم؟
همهمون این لحظات رو داشتیم، نه؟ لحظههایی که از خودمون میپرسیم: «چرا دارم این کار رو میکنم؟ من کیَم؟» ولی چیزی که تو این سوالها پنهانه، یه حقیقت بزرگه: اینکه دقیقاً تو همین لحظات گم شدن، یه راه جدید پیدا میشه. تو تمام این مدتی که نبودم به همین فکر میکردم. به گم کردنها و گم شدنهام، پیدا کردنها و پیدا شدنهام، و اینکه چطور زندگی هر بار بهم نشون داده حتی تو تاریکترین لحظهها هم یه جایی نور هست. نمیدونم این نور کجای راه هر کسی هست اما هست.
برگشتم که بنویسم، نه فقط برای نوشتن، بلکه برای پیدا کردن این نور توی قصههای شما، تجربههاتون، و حتی سکوتهایی که همهمون گاهی گرفتارش میشیم. حالا به من بگید: آخرین باری که حس کردید یه ورق تو زندگیتون برگشته، کِی بود؟
- دوشنبه ۳ دی ۰۳