مـ18o81ـن

کسی مستور در من است که سعی در کشف اسرارش دارم!

نامه‌ای به پسر تاریکی

چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اون‌ها هم به یادم هستند...

ممنونم از پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها مانده‌ام ((:

و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در وبلاگ خودم نه؛ هم‌چنین از اونجایی که دلم برای پسر تاریکی تنگ شده، دلم میخواد دوباره این نامه مرور بشه... پس برای اولین بار این نامه رو اینجا می‌خونید:

به نام نور

سلام بر پسر تاریکی؛

همین حالا که دست به قلم شده ام، سویِ لامپ های اتاقم به هیچ سویی نمی تابد، ساعت ۳ بامداد است و به نقطه ی آخرِ بیست و چهارمین یادداشتت رسیده ام اما از تاریخ و روزهایی که از آن ها در یادداشت های قبلی ات نوشته بودی سر درنمی‌آورم که به زبان خودت بگویم الآن در چه روزی از چه ماه و سالی برایت می نویسم. البته راجع به حقیقتِ معنایشان حدس هایی می زنم ولی خب... راستی! چرا یادداشت هایت دیگر روز و تاریخ ندارند؟! این یکی از همان لگدهای کاری و حساب شده است که گذشته را خونین و مالین به دیوار میخ می کند؟!

یادم هست اولین یادداشتت را در انباریِ نمورِ خانه نوشته بودی که فاصله ی قد تو و ارتفاع آن تا سقف چند سانتی متری بیشتر نبود و چقدر دلت می خواست در اتاق گرم و بزرگ خودت بنشینی و از سقفِ نامتناهیِ آمال و آرمان هایت بنویسی و با آن ها قد بکشی. دلم می خواهد زمانی را تصور کنی که حیات در بحبوحه ی غرق شدن در تاریکی بود اما بوی کهنه ی نور هنوز هم تازگی داشت و تو حق انتخاب داشتی؛ برخلافِ ترجیحِ اجباریِ انباری به شکستنِ ترس از پدر و توصیفاتش از آینده‌ای وحشتناک؛ برخلافِ خوابِ اجباری‌ترِ خورشید! حق داشتی انتخاب کنی پا به جهانِ بیرون از خودت بگذاری و انتظار بی صبرانه‌ی مردم برای ظهور یک منجی را به دلگرمی سبکبالانه‌ای بدل کنی یا بی تفاوت‌تر از روزهای اخیر در خودت کِز کنی و شاهد این باشی که آن‌ها چطور عادت کرده‌اند در گذشته‌ای دور و یا آینده‌ای نامعلوم زندگی کنند و زمانِ حال، عاریتی و مرده باشد!

زمانی را تصور کن که بارانِ نور می‌بارید؛ از اول تا آخرِ زمستان! سقفِ آسمان مثل آبکش بزرگی سوراخ سوراخ بود و خورشید در آن نورِ بکر و تازه می ریخت که بی رودربایستی به هر جا که می توانست راه می جُست، آنقدر که تمامِ سر و روی شهر زیرِ دوشِ این نور، صفا داده می شد ولی زمانی رسید که حصار کرکس‌ها دور آسمان پیچیده شد و زمین به جای شنیدنِ رشدِ گل ها و درخت ها، پر شد از صدای هیسسسس! زمانی که به خورشید، شربت غروب خورانده شد و به خوابی عمیق فرو رفت و تو حق داشتی... نه، تو حق داری که انتخاب کنی با گرمای بوسه‌ای از اعماق قلبت، چشم های یخ زده‌اش را باز کنی یا کورکورانه چشم بدوزی به بافته شدنِ تارهای عنکبوتِ بیشتر و بیشترِ دورش! خاطرت هست یک بار سعی کردی از اندیشه های خاموشِ حاصل از تاریکی عبور کنی؟! یک بار به عبورِ پیشینت نگاه کن؛ همچون رودخانه‌ای که به خودش قبل از سرازیر شدن به سوی اقیانوس می‌نگرد. رخنه ی این یادآوری در رویای تو، دری جدید را به رویت می گشاید؛ دری که تو را برای عبورِ پایانی آماده می کند. لالاییِ مادرانه ی مرگِ تاریکی را به خاطر بیاور، رهایی از تعلقات و وابستگی هایت را، چنگ انداختنِ اسید به صورتت را، چشم های امیدوارِ مونلایت به خودت را، فلایتِ سرسخت را و لحظه ای که حس کردی بر تاریکی چیره شدی اما... کسی نمی‌‌‌تواند بر تاریکی مسلط گردد مگر این که از حقیقتِ آن آگاه باشد. تاریکی ماهیتی دارد که موجب وحشت و ترس برای اکثریت می گردد، آنقدر که کسی نباید زیاد از آن آگاه باشد اما تو به آن نفوذ کن! تاریکی رازهایی را در بر دارد که ترس از پی بردن به آن، محدودیت را به همراه می آورد و دانستن آن موجب هوشیاری می شود! اگر دیگران محدود به تسلیم شده اند، تو این دور باطل را بشکن وگرنه هرگز تو، تو نخواهی بود!

گوش کن؛ بادها مرثیه می خوانند، پنجره‌ها ضرب می گیرند و هم‌نوا با باد آه می کشند و آسمانِ غم زده، بیقرارِ آوازِ آفتاب است. من از لابه‌لای پرده‌ی چشم‌هایت طلوعی پرحرارت را می نگرم که از شوقِ مبارزه با تاریکی سوزان است، هرچند خاطره ها سوگوارِ بصیرتِ بی هنگامِ اندیشه ی تاریکی‌اند اما از دل سوخته‌ی تو، آفتاب‌گردان‌هایی قد علم می کنند که حواسشان به خورشید جمع شده است و من ایمان دارم از جاده ی خواب رفته‌ی نگاهت، غبارِ دلتنگیِ نور زدوده می شود...

ستاره های امید هنوز بیدارند...

کسی که سر به بالین ماه دارد!

+ دعوت میکنم از عزیزان  "برکه" ، "صنما" ، "نیلی" ، "حریر" ، "زهرا" ، "گلاویژ" ، "لیلا" ، "فرشته" ، "ماهی قرمز" ، "آسوکا" ، "خانم میم" و عالیجنابان "فابر" ، "لافکادیو" ، "فیشنگار" ، "نئوتد" ، "محمد" ، "طاها" ، "آقای سین" ، "احسان" ، "محمد" ، "آشنای غریب" ، "قدح"

+ من بخوام پیش برم، اسم همه‌تون رو باید بنویسم... همگی دعوتیداااا... والسلام! ^_^

سلام 

 

جالب بود .:)

علیکم السلام

((:

من نه پسر تاریکیو میشناسم نه  هم هر چی زور زدم تونستم چیزی پیدا کنم بهش نامه بنویسم :) به خاطر شما و هلما خانم بازم دارم تلاش میکنم. شاید به امیرعلی توی فیلم دلشکسته نامه نوشتم :)))

داستانش از این‌جا شروع میشه:
http://words-gray.blog.ir/1395/09/01/پسر-تاریکی-مقدمه

مزد آن گرفت جانِ برادر که کار کرد... تلاشتون هم قابل تقدیره ولی یه کم بیشتر تلاش کنید، شایدتون تبدیل میشه به نونِ پایانِ نامه‌ی مذکور (((:

هیچوقت نتونستن رمانهای تد رو بخونم :) ولی قلمش خیلی به از شما نباشه قشنگ بود. من که خوشم می اومد

شاید به اندازه‌ی کافی تلاش نکردید (((:
بله، قلم ایشون قویه، متاسفانه خیلی وقته نمی‌نویسن و برای همین دعوتشون کردم.

خیلی ممنون از دعوتتون. چشم سعی‌ام رو میکنم. ولی قول نمیدم.:))

خواهشمندم.
چشمتون سلامت.
(:

مستور عزیزم

چقدر دلم برای خوندنت تنگ شده بود. واقعا ازت ناراحتم که کم می‌نویسی اما بهم چسبید.

 

بازم بنویس لطفا

شما لطف داری زهرای نازنین *:
خدا رو شکر که بهت چسبید و امیدوارم اون ناراحتی رو هم از بین برده باشه ^_^

ان شاء الله

عزیزِ دلم ^_^

چقدر به دل می‌شینه حرفات. اونجایی که می‌گی این دورِ باطل رو نشکنی، تو، تو نخواهد بود...

به پای دل نشینی حرفای شما که نمیرسه **:

چقدر خوب نوشته بودی دختر، کاش ما همه‌مون می‌تونستیم از دل تاریکی بیرون بزنیم تو روزایی که انگار تاریکی همه‌جا سایه انداخته!

 

خیلی ممنونم از دعوتت مهربون :*

نظر لطفته مهربونم *:
اون روز هم میرسه ان شاء الله...

قربانت **:

همون حسی رو بم داد که اولین بار توی وب تد خوندمش :)

*خوشحال شدم برا دعوت کردن مستورم. بهانه‌م برا نوشتن جور شد ^_^[قلب]

^_^
تا باشه از این بهانه‌ها... *: ♡

چقدر دعوتی!

دستم بره رو دعوت، همه رو دعوت می‌کنم (:

چقدر دلم برای پسر تاریکی تنگ شده.!

من میخوام امیدوار باشم که پسر تاریکی نامه ات رو میخونه. :)

مرسی که نوشتی ^___^ واقعا ذوق کردم.

درضمن نامه ات نکته دار و جذاب هم هست. 

اوهوم، منم...
من مطمئنم میخونه ((:
مرسی که دعوتم کردی پرررری جونم ***:
قربان ذوقت ^^
تشکرات فراوان *_*

ممنونم از دعوتت مستور جان؛

امشب به وعده‌ام عمل می‌کنم.

خواهشمندم
از وفای به عهدتون سپاسگزارم (:

سلام عزیزم چه خوبه با اینکه نیستم اما منم یادت بود و دعوتم کردی واقعا نمیدونی چقدر خوشحال شدم هرچند دقیق نفهمیدم موضوع چیه 

اما خیلی دلتنگ اینجام، این فضا صمیمی‌ترین و دلگرم‌ترین فضایی بود که همیشه داشتمش، امیدوارم یه روزی خیلی نزدیک برگردم پیشتون

خوشحالم که خوشحال شدی عزیزم *_*
موضوع توی وبلاگ آقاگل نوشته شده...
ان شاء الله، ما هم امیدواریم **:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بِسمِ رَبِّ جان
سلام، مستور هستم (:
شب گردم،
میان آب قدم می زنم
و سر به بالین ماه دارم!
دیگران، مبهمِ عجیبم می خوانند؛
شما مرا چه می خوانید، الله أعلم...!

+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:
yon.ir/sy3Ym
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan